پروندهای برای
بازگشت غرورآفرین کوپن
از مضار دنده عقب خواندن تاریخ، یکی هم عوضی گرفتن جای علت و معلول است. اینکه تاریخ هر پدیده را از اول تا آخر مرور کنی، البته هم مشکل است هم وقتگیر. اما دستکم این خاصیت را دارد که از زمانپریشی جلوگیری میکند. وقتی هرکول پوآرو زحمت کشیده و همه شواهد و مدارک را با دقت خوانده و در صفحه آخر قاتل را با قطعیت صددرصد لو میدهد، چرا ما باید رنج خواندن آن همه صفحه را بر خودمان هموار کنیم؟ فقط میماند یک چیز. اینکه ممکن است هرکول پوآروی تاریخ آنقدرها هم آدم صادقی نباشد و همه تلاشش را صرف این نکرده باشد که قاتل واقعی را پیدا کند. در این گونه موارد خواندن نتایج صفحه آخر لزوما تصویر دقیقی از چیزی که در باقی صفحات رخ داده است، نشان نمیدهد. اینکه آخر مجلس کف دیس غذا ترکیب مهوعی از قیمه و برنج و ماست و ترشی و دستمال کاغذی مانده، نشانه این نیست که برنج خام چیز دندانگیری نبوده، یا آشپز قیمه را خوب عمل نیاورده، یا حتی کسی که از دیس غذا خورده، پلشت و بیمبالات بوده است. از جمله میتواند فقط به این معنی باشد که آخر مجلس کسی که دل خوشی از مهمان یا میزبان نداشته، سفره را به بدترین شکل ممکن جمع کرده است.
«کوپن» و سرگذشت آن هم کموبیش از این عارضه خواندن از آخر به اول بینصیب نمانده است. از دید طبقه متوسط شهری امروز، کوپن اسم عام همه زشتیهایی است که در طول دهه ۶۰ و سالهای جنگ بر سر او آمده است. البته که همین طبقه ابایی از پرداخت پول برای تماشای نوستالژی همان دهه روی پرده سینما، یا در اشیای تزیینی کوچک ندارد، اما هر گونه احتمال بازگشت مجدد به آن نوستالژی را با واکنشی هیستریک پس میزند. کسانی که یکهو و از سر اتفاق ثروتمند میشوند، معمولا تمایلی به رفتوآمد با کسانی ندارند که زمان بیپولیشان را به یاد دارند. اما هر از گاهی محض لذت بردن از میزان عروج هم که شده، سرکی به زندگی آنها میکشند. در این مورد خاص کوپن حکم همان فامیل قدیمی را برای این طبقه دارد.
دادن پول و خریدن نوستالژی میتواند بخشی از رویای قدیمی شهرنشین ایرانی برای کسب کلاس (حقیقتا کلماتی از قبیل شأن یا منزلت از نمایاندن میزان شناعت این واژه عاجزند) باشد. اما بازگشت واقعی خود نوستالژی تمام تلاش چنددههای برای باکلاس شدن را به باد میدهد و دوباره یادآوری میکند که زیر پوسته ضخیم مالها، برجها، سینماها، خرید از چیچیآنلاین و تمجیدهای توریستهای اروپایی از شیشلیک و آرایش دختران ایرانی، هنوز همان کشور محروم و درمانده قبلی است که در آن برای خریدن پنیر ارزان باید در صف ایستاد و دور ریختن برنج یکشبمانده در آن ممکن است به قیمت یک شب برنج نداشتن تمام شود.
از این دغدغه طبقه متوسط که بگذریم، خود کوپن در روزگار خودش چندان هم دردناک به نظر نمیرسید. اقتصاددانان نهادگرای حاکم بر ایران ابتدای انقلاب، در سالهای جنگ وقتی با این حقیقت مواجه شدند که اقشاری از جامعه توان تامین نیازهای اساسیشان را ندارند، تصمیم گرفتند به خرج دولت مایحتاج اولیه همه مردم را تامین کنند. میزان این مایحتاج اندک و فقط به اندازه مصرف حداقلی اعضای هر خانوار بود، اما برای طبقات ضعیف، همان برگههای کاغذی کوچک، مرز باریک میان مرگ و زندگی به حساب میآمد.
نوآم چامسکی نقشه کلاسیک و همیشه جوابگوی اقتصاد سرمایهداری برای نهادهای عمومی را بهخوبی توضیح میدهد؛ کم کردن بودجه نهاد عمومی به اندازهای که دیگر کارآمد به نظر نیاید، واگذاری آن به بازار و راضی بودن همه از اینکه «درست است که خوب نیست، اما از وضعیت قبلی بهتر است». بعد از جنگ و با روی کار آمدن اقتصاددان حامی بازار در دولت، کوپن هم همچین مسیری را طی کرد. در سالهای آخر حیات کوپن، کاغذ کوچک تبدیل به موجود حقیری شده بود که دولت بیکیفیتترین کالاهایی را که نمیتوانست در بازار از شر آن خلاص شود، از طریق او آب میکرد. رفته رفته کالای کوپنی با کالای بد معادل شد و کار به جایی رسید که حتی بدون اعلام رسمی هم دیگر کسی علاقهای به استفاده از کوپن نداشت.
بلند شدن هر چند وقت یک بار صدای زمزمه کوپن در مجلس، معمولا بهسرعت باعث میشود که اقتصاددانان بازار زرههای تارعنکبوتگرفته را گردگیری کنند و بهسرعت به میدان بتازند، مبادا کسی فراموش کند یک بار برای همیشه در جنگ با کوپن پیروز شدهاند و داور هم از ۱ تا ۱۰ شمرده و حریف مغلوب دیگر بنا نیست روی پاهایش بایستد. بااینحال هیچوقت ایدهای درباره این ندارند که با چه شیوه جایگزینی میشود کاری کرد که در شرایط بحران اقتصادی طبقات پایین آسیب کمتری ببینند. رویای اینکه در اقتصاد آزاد «واقعی» چیزی به نام طبقه محروم وجود ندارد، گذشته از اینکه در دنیای واقعی تابهحال رخ نداده است، برای کسی که در همین لحظه از نان شب محروم است، چندان دلگرمکننده نیست. شخص مزبور احتمالا ترجیح میدهد در بستهترین اقتصاد دنیا شبها نان و پنیر بخورد تا در آزادترین اقتصاد دنیا هوای دودآلود، و البته این ایده که اگر ۲۰، ۳۰ سال هوای دودآلود بخورد، درنهایت زمانی میرسد که میتواند در اقتصاد آزاد نان و پنیر بخورد هم چشمانداز چندان درخشانی برایش نیست.
اینکه اینبار، در مجلس نودولتمردان، حرف از کوپن جدیتر از دفعات قبل است یا نه را زمان نشان خواهد داد. شخصیت کوپن حالا دیگر شبیه یکی از آن دائمالخمرهای فیلمهای وسترن است که کسی امیدی به دوباره تفنگ دست گرفتنشان ندارد. با این همه، در چندتایی از وسترنهای کلاسیک، دائمالخمرها دستکم به اندازه نصف آرتیست نقش اول از خودشان جربزه نشان دادهاند. چیزهای زیادی در این مملکت درست وقتی که به نظر میرسید برای همیشه مردهاند، از گور برخاستند و طوری گور را پر کردند که دیگر کسی هوس دفن کردنشان را نکند. هیچ بعید نیست که کوپن هم بتواند بعد از استراحت طولانی چنددههای دوباره به سیاهه اشیای روزمره بازگردد.
- What is dead may never die, but rises again, harder and stronger
(شعار مذهبی مردان آهن در رمان «بازی تاج و تخت»)
ساعت شنی سر و ته
بدری مشهدی
نوروز ۹۲ هنوز روزنههایی از امید بود که به نکویی بهار و صد سال به از این سالها فکر کنیم، هر چند که بهارهای قبلی گلی به سرمان نزده بود. اما هنوز اینقدر سرخوش بودیم که با خواهر جان تصمیم گرفتیم سفر کنیم زنجان. اولین دلیلش هم این بود که یک دوست عزیزی کلید باغش را داده بود به ما که در تعطیلات نوروزی استخوانی سبک کنیم از یک سال کار پیوسته. روا نیست توی این اوضاع از اینکه چه باغ بینظیری بود و چقدر خوش گذشت و چه ولخرجیها که نکردیم، بگویم… این همه را گفتم که بگویم تا قبل از اینکه سفر کنیم زنجان، من و خواهری کوپن تریاک ندیده بودیم، به خاطر همین از آن همه تشکیلات موزه مردمشناسی زنجان، یک تکه کاغذ زرد و کهنه که متعلق به یک مرد میانسال تریاکی دوره پهلوی بود، چنان چشممان را گرفت که بعد از بیرون آمدن از موزه انگار هیچ چیز دیگری ندیده بودیم. من اوضاعم بهتر بود، بزرگتر بودم و دفترچه بسیج و کوپن و اینجور چیزها را دیده بودم. به خاطر همین هم به اندازه خواهری هیجانزده نشده بودم از واژه کوپن! خلاصه که تا شب آن روز من قصه بافتم از کوپن و کوپنبازی و خواهری طفلکی هی آدرنالین ترشح کرد و هیجانزده شد. انصافاً هم برای کسی که روزگار دهه ۶۰ را ندیده، هیجان دارد بفهمد که یک زمانی مرغ کوپنی قیمتش ۳۰ تا تک تومانی بود، یا مثلا صابون گلنار که عزیزان دل امروزی دماغشان را میگیرند، از بغل جعبهاش رد شوند، یک روزی برای خودش کسی بوده و روی دفترچه بسیج، صابون گلنار میدادند، یا مثلا برنج تایلندی که الانیها اصلا نمیدانند تایلند غیر پاتایا برنج هم دارد… قشنگی ماجرا این بود که تازه صف میکشیدند از هشت سوی جغرافیایی برای همه این اقلام ناخوش بویی که ذکرش رفت. خلاصه که من و خواهری از آن سفر نوروزی برگشتیم، ولی سفر از ما بازنگشت. هنوز که هنوز است، هر وقت فرصت پیدا میکنیم، قصه کوپن تازه میشود و من هر بار یک قلم جنس تازه کوپنی برایش رو میکنم و بزرگتر بودنم را به رخش میکشم. قبلاها خواهری یک آهی از نهادش بلند میشد که ای کاش ۱۰ سال زودتر به دنیا آمده بودم، ولی تازگیها هر وقت میخواهم بزرگتریام را به رخش بکشم و طرحی نو دراندازم از ماجراهای سریالی کوپن، پوزخندی تحویلم میدهد و میگوید: «بالاخره که ساعت شنی روزگار سر و ته میشه، اون وقت برمیگردیم عقب و ما هم کوپندار میشیم.»
و من هر بار که این حرف را میزند، ترس برم میدارد و یاد کاغذ زرد و کهنه توی موزه میافتم…
برگههایی جادویی
عادل رحمتی
میلان کوندرا نوستالژی را غم ناشی از آرزوی ناکام بازگشت تعریف میکند، اما آنچه زمانی نوستالژیک به نظر میرسید، اگر بازگردد، آیا الزاما خوشایند خواهد بود؟
بار اول که واژه کوپن را شنیدم، معنی این واژه در دنیای سوالبرانگیز خردسالیام به شکل عجیبی با یک فرد عجین شده بود؛ سعید سیاه. سعید سیاه که دوست پدر بود و از بخت برگشتهاش گویا شبیه یکی از آدمکهای روی کوپن پنج نفره بود، برایم معنی کوپن پیدا کرد؛ مردی قدبلند و سیهچرده که از حق نگذریم، شباهت عجیبی با آن آدمکها داشت! بعدها قند و روغن و برنج هم در کنار این اسم قرار گرفتند و تعریفی گنگ از برگههایی جادویی ارائه دادند که اهمیت بسیاری داشتند؛ اهمیتی به اندازه نان.
بار دیگر که واژه کوپن نفسهای آخرش را میکشید و میرفت که برود، به شکلی از تراژدی مطلق برایم بازتعریف شد. علی دوست دیگر پدر که بعد از چهار فرزند دختر به امید پسردار شدن باز دست به کار شده بود و انتظار فرزند پنجمش را میکشید، ناگهان به جرم خرید و فروش کوپن به زندان افتاد و مقادیر زیادی کوپن از خانهاش کشف شده بود. علی چند ماهی را در زندان گذراند و بعد هم ورشکسته و مقروض از زندان آزاد شد. فرزند پنجم هم پسر بود، اما اگر حتی خانمش یک مدرسه پسرانه را میزایید، باز نمیتوانست کمی از بار فقدان کوپن و ورشکستی این فرد کم کند.
در تمام این سالها که سعید سیاه هست و علی به دیار باقی شتافت، این دو نفر دو سر طیف تعریف گنگ کوپن برایم بودند؛ کوپنی که با آدمهایش مضمحل شد، سعید بیش از پیش گوشهگیر شده است و مغموم و کسی از آنچه بر او میگذرد، اطلاع خاصی ندارد و علی که تمام شد.
آدمهاییکه توان ادراک کوپن را داشتند، تقریبا از گردونه روزگار حذف شدهاند، یا در بهترین حالت فقط هستند، کوپن محترم قرار است برای که و پیش که برگردد نمیدانم، نمیدانم که صفهای این سری طویل هستند؟ کسی خبر میدهد که قند را اعلام کردهاند، فلان مغازه روغن میدهد، یا فلانجا کوپن را میخرند؟
اقتصاد این سالها آنقدر مریض است و هوشیاریاش آنقدر پایین که به مرگ مغزی بسیار نزدیک شده است. مسکنهای شدیدا موقتی هم دیگر کارساز نیستند. در واقع با استامینوفن نمیتوان به جنگ سرطان رفت، اما چه کنیم که حداقل از نمای دور توزیع کوپن میتواند مرهمی باشد بر زخمهای بیشمار اقشار فرودست و کمبرخوردارتر؛ اقشاری که کار به دستان روزانه باید دستشان را از این همه خم به ابرو نیاوردن و تحمل بهگرمی ببوسند و به فکر چاره نهایی باشند.
عقبگردی به شیوه نوین!
هستی عالی طبع
ما ملت عقبگردیم. اول و آخر کلام همین است. دیگر فرقی نمیکند که مردم خواهان عقبگرد باشند یا مسئولان، ما بالاخره باید به عقب برگردیم. برای این بازگشت هم هر بار یک شیوه تازه جلوی رویمان گذاشته میشود. درحالیکه روسیه قرار است از ژانویه سال آینده برای ۵۳ کشور ویزای الکترونیکی صادر کند، ما احتمالا از چند وقت آینده قرار است کوپن الکترونیکی را وارد بازار کنیم. وقتی در لغتنامه دهخدا دنبال واژه «کوپن» میگشتم، تعریف زیر را پیدا کردم: بلیت ارزاق و قند و چای که در جنگ و قحطسال متداول است. دهخدا شاید وقتی این تعریف را مینوشته، هرگز به ذهنش هم نمیرسیده که در دهه ۹۰ باز هم قرار است کوپن را برگردانیم. به نظرم او در رابطه با قید کلمات (جنگ و قحطسال) بیراه هم نمیگفت، حالا هم در جنگیم؛ جنگی که سربازهایش خودمانیم و نمیدانیم باید پشت کدام خاکریز سنگر بگیریم. البته از حق نگذریم، کوپن هر چه نباشد، میتواند یادآور خوبی برای طرفداران دهه ۶۰ باشد! روزهایی را میبینم که داریم با کوپن الکترونیکی کالاهای باکیفیت اساسیمان را تهیه میکنیم و به خانه میآییم، بعد خواهر و برادر دهه شصتیمان شروع به تعریف کردن خاطرات قدیمیشان میکنند و احتمالا هم در آخر بحث به این نتیجه میرسند که آن روزها واقعا چیز دیگری بود! اما حقیقت این است که ما همواره دنبال آب بودهایم و در آخر تشنگی نصیبمان شده است. از خبر بازگشت کوپن میتوانیم نتیجه بگیریم که ما ملت غیور، هرگز المانی را از زندگی سیاسی و اقتصادیمان حذف نمیکنیم، بلکه آنها را با روشی نوین میآمیزیم و بالاخره سه دهه بعد با یک پسوند «الکترونیکی» مجددا به زندگی مردم بازمیگردانیم.
زایشگاه اشتغال جوانان
صفورا بیانی
به تناسب شغل پدر، پس از تولدم تا هفت سال در یک پایگاه نظامی سوت و کور زندگی میکردیم، طوری که در هشت سالگی اولین عکسالعمل من وقتی به یک خیابان نسبتا شلوغ رسیدیم، این بود که از مادرم بپرسم: «اینجا تظاهراته؟» فقط شلوغی و رفتوآمد نبود که به نظرم عجیب میآمد. خوب یادم میآید که یک پیرمرد چمباتمه روی زمین نشسته بود و داشت کوپن میفروخت. البته من که نمیدانستم کوپن چیست، خودش بود که هی صدا میزد کوپن کوپن! سعی کردم کمی بایستم، ولی مادرم دستم را کشید، چند قدم جلوتر یک آقای میانسال بود که او هم کوپن میفروخت. «کوپن قند و شکر…کوپن روغن…» نمیدانم چرا به نظرم چیز جالبی آمد، شاید چون اسم خوراکی به دنبالش بود، انگار مثلا یک جور کیک خارجی باشد با روغن! یا با قند و شکر! به مادرم گفتم برام کوپن میخری؟ یک کمی نگاهم کرد، روی سرم دست کشید که مطمئن شود به جایی نخورده باشد، یک نگاه خجالتی هم به مادربزرگم که همراهمان بود، کرد که بگوید این همیشه هم اینطوری نیست ها! بعد خندید و گفت: تو اصلا میدونی کوپن چیه بچه؟ بیا بریم خودمون تو خونه کوپن داریم، بهت میدم.
فکر کردم دارد سنگ قلابم میکند، ولی وقتی رسیدیم خانه، کوپنها را آورد و برایم توضیح داد که کوپن چیست و چه کار میکند و اینکه ما چون از فروشگاههای ارتش خرید میکنیم، کوپنهایمان را هم همانجا میگیریم و… آنقدر همه چیز این ماجرا برایم جالب بود که تصمیم گرفتم در آینده کوپنفروش شوم. هر چقدر هم مادرم میگفت کوپنفروشی نهتنها شغل نیست، بلکه اصولا کار خیلی درستی هم نیست، تاثیر نداشت. من الگوی خودم را آن روز صبح در خیابان پیدا کرده بودم. اما متاسفانه وقتی به سن انتخاب شغل رسیدم، کوپنی وجود نداشت و من مجبور شدم از بین گزینههای موجود بیکاری را انتخاب کنم.
حالا بعد از گذشت سالها بنده میخواهم از همینجا کمال تشکر خودم را از شخص رئیسجمهور که زمینه بازگشت چهارنعل به عقب را برای اینجانب فراهم کردند، عرض نموده و پیشاپیش به همه متقاضیان اعلام کنم که کوپنهایم را بلافاصله پس از توزیع با قیمت مناسب در ضلع شمال غربی میدان انقلاب خواهم فروخت.
کالا برگ صدایم کنید
ندا حائری
تمام پژوهشگران حیطه علوم انسانی (و بعضا غیرانسانی) روی این موضوع اتفاق نظر دارند که متولدان دهه ۶۰، که در میان اهل فن، گذشته از کلمه «اینا» به اختصار دهه شصتی خوانده میشوند، قهرمانانی گمنام هستند.
بعد از موفقیت بینظیر در زمینه عدم ازدوج و تولیدمثل و نیز کسب عنوانِ «در صف ایستادگان برتر»، نایبقهرمانی در زمینه خاطرهبازی و درآوردن چیز نوستالژی (قهرمان بلامنازع این مهارت بدون شک متولدان دهه ۳۰ هستند!) از دیگر افتخارات این نسل باشکوه از آریاییهای اصیل است.
در همین راستا و به دلیل اینکه دهه شصتیها نوستالژیهای خود را بهوفور در گوش و چشم و سایر نقاط فروپذیر بقیه فرو کردهاند، دولت و مجلس توامان دلشان به رحم آمد و تصمیم گرفتند لااقل بخشی از خاطرات این قهرمانان را بازسازی کنند.
برای بازسازی این خاطرات شیرین، مجلس به این نتیجه رسید که باید نحوه توزیع کالاهای اساسی بین مردم تغییر کند و مردم همانقدر غذا بخورند که ما صلاح میدانیم (هموطن سلامتت را ارج مینهیم) و به همین دلیل، کوپن (یا همان کالابرگ) که ۳۰ سال آزگار آسفالتساز همیشگی مردم ایران بوده و نقش بسیار مهمی در نوستالژیهای جوانان شصتی داشت، پس از هفت سال مجددا به روزهای اوج خود بازگشته و زحمت تامین کالاهای اساسی را گردن گرفت. البته تا همینجا هم برای بخش قابل توجهی از مردم «مقداری که صلاح میدانند» بیشتر از مقداری است که همین حالا توانش را دارند.
کوپن (یا همان کالابرگ) که از روز اول، موجود خستهای بود، در آبانماه سال ۵۹ چاپ شد و در دیماه همان سال با کلی سلام و صلوات توزیع شد. اواخر سال ۸۹ به دلیل پیشرفت علم و تکنولوژی، کوپن (یا همان کالابرگ)، بعد از اخذ مدرک دکترا، آپدیت جدید خورد و به «یارانه» ارتقا پیدا کرد تا با درایت دولت مهر، کل مایحتاج هر فرد در ماه با مبلغ ۴۵ هزار و پانصد تومان (آن زمان پانصد تومان خیلی بود) تامین شود. درایتی که هنوز که هنوز است، جایش درد میکند.
سخن بزرگانی میان تمام پدر و مادرها رایج است که میگویند: «بچه هر چی بزرگتر میشه، دردسرهاش هم بیشتر میشه.» کوپن (یا همان کالابرگ) هم شده فرزند بزرگ و البته پردردسر مجلس و دولت!
مثلا یکی از دغدغههای مسئولان در مورد کوپن (یا همان کالابرگ) این است که نکند کسی کالاهای اساسی را با ارز دولتی خریده، با ارز نیمایی وارد کرده و با ارز آزاد به مردم قالب کند. یا دغدغه دیگر این است که کوپن جو منفی وارد بازار میکند که این انرژی منفی در روحیه قیمتها تاثیر گذاشته و میکشند بالا تا پرواز کنند و دور شوند از این حجم بالای انرژی منفی. همچنین ممکن است راه احتکار و قاچاق باز شود و چون طبق گفته خود مسئولان، ما توانایی بازرسی قوی در مرزها نداریم، نهایتا میتوانیم با زدن چند تیر هوایی و ترساندن قاچاقچیها، مانع از خروج کالاهای اساسی از کشور شویم.
اما همانطور که بچه علاوه بر دردسر، شیرینی خاص خودش را هم دارد، موضوعی در مورد کوپن (یا همان کالابرگ) وجود دارد که دل بهارستاننشینها را خیلی به دست آورده است. استفاده از کوپن (یا همان کالابرگ) و مسیر سالم روش توزیع کالا، باعث سنگین شدن مسئولیت دولت و بستن راه درروی «به دلیل تحریمها نداریم! نمیتوانیم! نمیدهیم» خواهد شد. (شنیدهها حاکی از این است که تمام نمایندگان پس از شنیدن این بند، یک آخیش بلند گفته و موافقت ۱۶۳ درصدی خود را با تصویب این رأی اعلام کردهاند.)
درنهایت، با توجه به اینکه طبق شنیدهها، ریشه تفکرات عمیق و فلسفی دهه شصتیها در هر زمینهای، شنیدن مذاکرات پرمغزی مانند «خانم فلانی امروز چه کوپنی اعلام شده خواهر؟» و دلیل اعتمادبهنفس کاذب و سرکش آنها پذیرفتن نقش آجر و زنبیل برای نگه داشتن جا در صف کالاهای اساسی است و البته شنیدن«بچه! ساکت شو ببینم چه شمارهای رو داره اعلام میکنه.» در پاسخ به حرفهایشان، امیدواریم مجلس هر چه سریعتر تصمیم درستش را بگیرد و این عزیز قدیمی را به آغوش گرم خانوادهها بازگرداند.
همچنین انتظار میرود، نظر به میزان اهمیتدهندگی مجلس جدید به خواسته نسل فرسوده دهه شصتی، بهزودی تمهیداتی برای بازپخش برنامه «سمندون» و «مسابقه هفته» از تلویزیون هم اندیشیده شود. ضمنا اگر امکان بازسازی یا لااقل شبیهسازی بمباران و موشکباران شهرها نیز فراهم شود، دل دهه شصتیها با دیدن احوالات متولدان دهههای بعدی بهشدت خنک خواهد شد.