در یادبود علی حاتمی و مردانش
ابراهیم قربانپور
خیابان شاهپور، خیابان مختاری، کوچه اردیبهشت… علی حاتمی یک روز گرم اواخر مردادماه اینجا به دنیا آمد؛ همانجایی که بعدها رضا خوشنویس «هزار دستان»ش به مفتش ششانگشتی نشانی داد. «عوالم خودش را داشت» و این به خودی خود چیز کمی نیست. کماند آدمهایی که عوالم خودشان را دارند و به عوالم خودشان وفادارند و طعنه این و آن وادارشان نمیکند که رخت نو به تن کنند و شبیه کسان شوند. علی حاتمی برای خودش دنیایی ساخته بود که با دنیای مرسوم ما تفاوت داشت. سینمایی ساخته بود که شبیه سینمای هیچ کس دیگری نبود و از هزار فرسنگ آنطرفتر میشد تشخیصش داد. خوب میدانست که این آن سینمایی نیست که دنیا آن را به رسمیت میشناسد. میدانست در این مسیر خبری از ستایش منتقدان نیست و جایزهها در دو طرفش صف نکشیدهاند، اما بااینحال پای سینمایش ایستاد. میدانست به او میگویند «کاسه بشقابی». با این همه تا آخر عمر صحنه فیلمهایش را مثل قاب نقاشی کاسهبشقابیها چید. میدانست که میگویند به جای فیلمنامه انشا مینویسد، اما تا آخر عمر گفتوگوهای فیلمهایش را با همان اسلوبی نوشت که به آن ایمان داشت؛ چیزی میان شعر و گزینگویه و تکگویی و هذیان و رویانوشت. و البته میدانست که به او خرده میگیرند که تاریخ را شبیه تاریخ نمیسازد، اما به تاریخ خودش وفادار ماند…
حاتمی هیچوقت نخواست تاریخ را بازگویی کند. تاریخ برایش بهانهای بود برای سرک کشیدن به زمانهای که دوستش داشت. زمانهای که زیر و بمش را میفهمید و در آن نشانههای هویت میجست و پی راههای آینده میگشت. او شیفته تهران اواخر عصر قاجار بود و اوایل عصر پهلوی. تهرانی که در آن مدرنیته و سنت آشکارا برابر هم صف کشیدهاند. تهران مشروطه، تهران اشغالشده، تهران لالهزار، تهران مردان کرواتزده و زنان پوشیهدار، تهران مردان کلاهنمدیبهسر و زنان آلامد. تهران جنگها و آشتیها. برای او تاریخ مصالح خامی بود که به خودش حق میداد هر وقت دوست دارد آن را خرد کند و دوباره به سبک خودش سرهمش کند. دوست داشت آدمها را در هم ادغام کند و دوباره بازبیافریند. دوست داشت آدمها را تکهتکه کند و از هر کدام سهمی به آن یکی بدهد. به کمالالملک قسمتی از صور اسرافیل بدهد و به میرزا رضا کلهر قسمتی از خودش را. فرمانفرما را هدف کمیته مجازات کند و شعبان جعفری را مزدورش. دوست داشت با تاریخ بازی کند حتی اگر دیگران نپسندند.
نزدیکی سالروز صدور فرمان مشروطیت و کودتای ۲۸ مرداد با سالمرگ شعبان جعفری و کمالالملک و میرزا رضا کلهر و البته زادروز خودش بهانهای شد برای مرور سه شخصیت داستانهای او: کمالالملک، شعبان استخوانی و رضا تفنگچی (خوشنویس). برای کسی که آنطور بیپروا تاریخ را شبیه خمیر بازی ورز میداد، جایی برای بهانهگیری نمیماند اگر ارواح شخصیتهایش را احضار کنیم تا برایش نامه بنویسند؛ حالا که دیگر هر سه سرای فانی را واگذار کردهاند و با معادلهای واقعیشان در دنیای حقیقی روبهرو شدهاند.
کسی که اینطور متهورانه در تالارهای تاریخ میدود، لابد انتظار این قبیل نامهنگاریها را هم دارد.
رضا خوشنویس (تفنگچی)
از رضا…
حکما این مکتوب زمانی به دست شما میرسد که من دیگر در قید حیات نیستم؛ نه تفنگچی و نه خوشنویس. دیگر نه شوق قلم گرفتن هست و نه قوت تفنگ برداشتن. نه خون دوات ذوقی برمیانگیزد و نه خون ریختن. آن هم در زمانهای که بر کسی معلوم نیست سرنوشت را قلمها مینویسند یا تفنگها. اینکه در دنیای شما مرا به کدام نام بشناسند، برعهده تاریخ است و لابد شما…
القصه غرض از نوشتن این عریضه گلهگزاری از بابت آنچه به روز تفنگچی سابق و خوشنویس امروز داستانتان آوردهاید، نیست. غرض شرح بازخواستی است از پارهپارههای کسان دیگر که گرد آوردهاید و در این حقیر مجتمع کردهاید و به محض پای گذاشتن در این سرای، اسباب گرفتاری و ناخشنودی شد. در همین مجلس که حقیر در کار تحریر این مکتوبم، اعاظم هنر مشق در کنار صف بستهاند هم به یادبود و هم به گله. از میرزا رضای کلهر که ناراضی است بدان سبب که نامش را به عاریت به من سپردهاید تا میرزا محمدحسین ملکالکتاب که از بابت اینکه ایشان را در کسوت تفنگچی به پرده بردهاید، ناراضی است تا کریم دواتگر که سخت معترض است به آنچه از احوالاتش در کمیته مجازات نمایش دادهاید.
اگر حمل بر شوریدن مخلوق بر خالق نکنید، این حقیر ناچار هر سه تن را در این ادعا محق میبیند. شرح داستان کمیته مجازات را از عمادلکتاب و کریم دواتگر شنیدهام. جوانانی که چاره کار حکومت و رهایی مردم را در از میان برداشتن کسانی دیدند که نان به خون خلق میآمیزند و از بیگانه فرمان میگیرند و تصمیم گرفتند تدبیر به تفنگ کنند و کردند و تنها خداوند شایسته قضاوت درباره آنهاست و تاریخ. در «هزار دستان» مرحمت داشتید و مرا، زمانی که کمیته به راه انحراف کشیده شد و مزدور هزاردستان شد، از چنگال انتقام کمیته رهایی دادید و به مشهد کشاندید و به کار خط و خوشنویسی واداشتید. کریم دواتگر این لطف شما در حق رضا را جفایی میبیند در حق خودش که در جوانی کشته شد و از کام دنیا ناکام ماند. عمادالکتاب از سوی دیگر، روزگار جوانی و جاهلی من در داستان شما را جفایی به خود میبیند که هرگز نه منباب تفریح تفنگ به دست گرفته است و نه منباب چاپلوسی به درگاه بزرگی رفته است. عمادلکتاب سخت رنجیده این است که چرا تنها به روزگار کهنسالی قلم در دستش نهادهاید، حال آنکه او از همان عهد شباب در کار خط بود و همه عمر بیشتر با قلم دمخور بود تا تفنگ و اگر راه به کمیته مجازات کشانید، از سر شوری بود که برای رهایی ملت به سر داشت.
گفتن ندارد که میرزا رضا کلهر از هر دو دیگر ناخوشنودتر است به سبب این اعتراض که چطور ممکن است کسی که تمام عمر دمساز تفنگ بوده بتواند در عهد پیری قلم به دست بگیرد و خط را خوش بنویسد.
بههرحال غرض ذکر نارضایتی جماعتی بود از مخلوق شما که به عرض خالق رسید. در پناه حق.
الاحقر. رضایی که نمیداند خوشنویسش خواهند خواند یا تفنگچی!
شعبان استادخانی
سپردهام یکی از نوچهها که نوشتن بلد است، چند خط قلمی کند تا حسابی از حسابهایم را پاک کرده باشم. اگر چیز دیگری غیر از این نوشته است، حسابش با کرامالکاتبین است! البته که جرئت نکردم این چند خط را در برابر خود شعبانخان بگویم که آتشش تندتر از من است و عجیب نبود اگر دامن خودم را هم میگرفت. دو کلاس درس خواندهاید خیال میکنید میشود آدم را از اینور تاریخ هل داد آنورش آن هم بیهیچ عقوبتی؟ ما را چه به کمیته مجازات آخر؟ ما را چه به اشغال متفقین. همین کارها را میکنید که آدم را جوانمرگ میکنید. آخر آن مفتش ششانگشتی ناقصالخلقه عرضه داشت من را بکشد که در فیلمتان همچین کردید. من، شعبانخان، که میتوانم شهری را به سرپنجه تدبیر به هم بریزم و نخستوزیر به زیر بکشم و تاریخ را عوض کنم، باید این همه مفت کشته شوم؟ بماند که غلامعمه خوب ترتیب مفتش را داد و لااقل انتقامش به دلم نشست، اما آخر که چه؟
شعبانخان جعفری بابت این شکستن قولنج تاریخ از دستتان حسابی مگسی است. حالا خودمانیم حق ندارد؟ اگر شعبانخان در عالم واقعی مثل ما فقط سر چهار تا عمله اکره شبیه میرزا باقر را زیر آب کرده بود، اسمش اینطور میماند؟ آخر چرا آدم را تخفیف میدهید اینقدر. آن از نقش تاریخیمان. آن از شغلمان که کردهایدمان خرکش و استخوانی (از بابت تبدیل استخوانی به استادخانی در اواخر سریال ممنونم). آن از عمرمان که ۸۵ سال عمر باعزت شعبانخان در ینگهدنیا را گرفتهاید به جایش جوانمرگمان کردهاید. این هم از اسممان که آن اسم باشکوه «بیمخ» را از ما دریغ کردهاید. نامردی هم حدی دارد.
دعا کنید گذرتان اینورها نیفتد که اگر من هم بخواهم بگذرم، شعبانخان نمیگذرد.
کمالالملک
از محمد غفاری کمالالملک، نقاشباشی سابق به عباسعلی حاتمی، عکاسباشی و سینماتوگرافچی
از سوختهدلی به سوختهجانی. از پیرمردی به جوانی. از رفتهراهی به در آغاز راهی. شنیدهام که شما هم دل در گرو این وطن دارید و قصد کردهاید هنر فرنگی را به شیوه وطنی مشق کنید. شنیدم که الاحقر را دستمایه یکی از صنایع سینماتوغرافتان کردهاید و نامم بر پیشانیاش چسباندهاید. کمالالملک شما را دیدم. کمی دلتنگتر از من بود. کمالالملک شما لابد کمی از من است و لابد به این خاطر دلتنگتر از من است که شما دلتنگید. واقفم به اینکه این ملک و سرانش با اهل هنر چه میکنند. اصلا مگر کمالالملک شما چیزی است مگر همین رابطه میان اصحاب هنر و اهالی قدرت که اگرچه رنگ عوض میکند و پوست میاندازد و زیر و زبر میشود، باز همان است که بود؟ مگر نه اینکه همیشه ما را مجنون خواندهاند و هذیانزده؟
دیدم که کمالالملک شما سخت دل در گرو مشروطه دارد و نامه مشروطه او به نزد سلطان ماضی میبرد و او است که امضای سلطان میگیرد. من چنین نکردهام. اگر کرده بودم، مایه فخر بود. اما مگر جز این شد که آنها که از پس مشروطه بر سر کار آمدند، زود رویایش را به کابوسی مبدل کردند و گنجش را به یغما بردند و از آبادیاش ویرانه ساختند و بر سر اهل هنر همان رفت که از پیش میرفت. خون میرزاده عشقی به همان سرخی بر زمین ریخت که خون ابنمقله، قرنها پیشترش. غرض اینکه در این راه از نرمی و تنآسانی نشانی نیست و اگر کمالالملکی را که ساختهاید، چراغ راه کنید، لابد درمییابید که دلتنگی در این راه وجهی ندارد؛ چه که خودتان بر زبانم نشاندهاید «من خلاقم! آرزو طلب نمیکنم. آرزو میسازم.»
بقایتان
Ebrahim Ghorbanpour