مریم عربی
دمدمهای صبح بود و هوا کمکم داشت روشن میشد. مهمانها تازه رفته بودند و خانه هنوز بوی عروسی خاله را میداد. چشم بقیه را دور دیده بودیم و تا صبح توی اتاق جادویی خاله بیدار نشستیم. یک ماهی میشد که همه خرتوپرتهایش را از توی اتاق جمع کرده بود و برده بود خانه جدید. فقط یک گلیم کهنه مانده بود و تختخوابی قدیمی که به یک متریاش که نزدیک میشدی، قیژقیژ صدا میکرد. دیوارها ولی هنوز همان رنگ قرمز جیغ را داشت که آدم را وسوسه میکرد بیاید توی اتاق جادویی. خاله خوشش نمیآمد توی اتاقش برویم و به وسایلش دست بزنیم. من و دختردایی اما تا چشم بقیه را دور میدیدیم، میپریدیم توی اتاق. از عطرهای روی میز توالت به خودمان میزدیم و کرمهای خوشبوی خاله را روی صورتمان امتحان میکردیم. شب عروسی خاله و زمان خداحافظی رسمیاش با اتاق جادویی، ما شده بودیم فاتحان قلعه قرمزرنگ. دوست داشتیم سایه سرخش روی سرمان بیفتد و جادویمان کند تا مثل خاله با شاهزاده رویاییمان از خانه مادربزرگ فرار کنیم.
پیراهن چهارخانه سفید و مشکی گردنم را به خارش انداخته بود، ولی دلم نمیآمد لباس عروسی را از تنم دربیاورم. دختردایی به محض جاگیر شدنمان در قلعه، پیراهن صورتی پفدار را از تنش کند و لباسهای راحتی پوشید. ولو شدیم کف زمین و شروع کردیم به چپاندن گلهایی که از روی میزهای تالار کش رفته بودیم، توی لیوانهای خالی. بوی گل اتاق خاله را برداشته بود و سایه قرمزرنگ دیوار افتاده بود روی لیوانها. همه چیز جادویی و قشنگ به نظر میرسید؛ مثل زندگی خاله. مثل لباس چهارخانه سفید و مشکی من و پیراهن صورتی پفدار دختردایی.
امروز درست ۱۵ سال از شب فتح قلعه جادویی میگذرد. دو سه ماهی میشود که خاله با دو تا بچه از شاهزاده رویاییاش جدا شده و برگشته به اتاق قدیمی. دیوارها هنوز قرمز است. تختخواب کهنه هنوز قیژقیژ میکند. مادربزرگ حسابی پیر شده و دیگر حوصله ندارد بیفتد به جان اتاق خاله و کف زمین را برق بیندازد. بچههای خاله اتاق جادویی را دوست ندارند. مدام غر میزنند و سراغ اتاقها و تختخواب راحت خودشان را میگیرند. ولی من هنوز چشم بقیه را که دور میبینم، میآیم توی اتاق و لای وسایل خاله که گوشه و کنار اتاق تلنبار شده، سرک میکشم. بوی عطرهای خاله هنوز توی دماغم است و پوستم از نرمی کرمهای خوشبویش گزگز میکند. خاله دیگر عطر نمیزند، اما اتاقش هنوز بوی گلهایی را میدهد که آن شب از تالار عروسی کش رفته بودیم.