«قهر پدر و مادرم گاهی پنج ماه طول میکشد»/خراسان
این روایت با الهام از این خبر نوشته شده است.
نسیم بنایی
در را میبندم و کنار سارا مینشینم. «به نظرت چیکار کنیم؟ دیگه کمکم داره میشه پنج ماه که با هم قهرن. هیچوقت انقدر طول نمیکشید».
انگشت میانیِ دست راستش را روی پوست چرب پیشانیاش میکشد و میگوید: «من که عقلم به جایی قد نمیده ستایش؛ تو که بزرگتری بگو. اصلا اون روز کار مامان درست بود؟»
مامان چکاوک را بیرون برده بود و با چند بسته تراول پنجاه هزار تومانی به خانه برگشته بود.
«نمیدونم سارا، یه دل به مامان حق میدم و میگم بابا دیگه شورشو در آورده، یه دل هم میگم با این کارش بابا رو شوکه کرد!» تا آن شب، هیچوقت بابا را آنقدر مضطرب ندیده بودم؛ به خانه آمد و بعد از شام مستقیم رفت سراغ سوگلیها. تا جای خالی چکاوک را در اتاق سوگلیهایش دید به سالن پذیرایی آمد. یک پایش به پشت پایه مبل گیر کرد، نزدیک بود زمین بخورد. میخواست درباره عزیزدردانهاش سوال بپرسد ولی حتی نمیتوانست اسمش را درست تلفظ کند: «چچاوک کو؟» من و سارا با شنیدن «چچاوک» به جای «چکاوک» زدیم زیر خنده، بابا با چشمهای گردشده نگاهی به ما کرد و خانه در سکوت فرو رفت. به محض اینکه ما خندههایمان را بلعیدیم، مامان بدون اینکه سرش را از روی گوشیاش بردارد گفت: «روی میزه!» بابا نگاهی به روی میز انداخت و چند بسته تراول پنجاهتومانی را دید که مامان به خانه آورده بود. بابا پرسید: «کو؟ روی میز که فقط چند بسته تراوله» مامان این بار سرش را از روی گوشی برداشت و چشم در چشم بابا دوخت: «ارزش چکاوک جونته. فروختمش!» جنگِ سکوت با همین فعل در خانه شروع شد و حالا پنج ماه است که ادامه دارد.
میگویم: «خب خودت را بگذار جای مامان! همیشه توی خونهت، چند تا سوگلی برای خودشون یه اتاق اختصاصی داشته باشن. هر روز هم بیشتر بشن. من نمیدونم این عشق یه دفعه چطور افتاد به کله بابا» سارا دوباره با انگشت میانی دستش راستش به جان همان نقطه از پیشانیاش میافتد و آن را میخاراند: «آره خب، مامان حق داره ناراحت باشه و بخواد تلافی کنه، اما به نظرم راهش این نبود. نباید عزیزترینشون رو میفروخت. کاش اول به بابا گفتهبود که چقدر از ماجراهای اخیر ناراحته. اصلا من نمیدونم. خسته شدم از بس هر روز قهر دیدیم و هر شب درباره قهر حرف زدیم. من میرم موسیقی گوش کنم تا خوابم ببره.» شب اول نیست که بحث همینجا قفل میشود. راست میگوید، ما هر روز شاهد قهر و سکوت مامان و بابا هستیم و هر شب به این فکر میکنیم که حق با کدام بوده و هیچوقت هم حرفهایمان به نتیجه نمیرسد. اوایل فکر میکردم مثل قهرهای قبلی، این یکی هم بالاخره با آشتی تمام میشود، اما نمیشد. کنار تخت مینشینم و به نقطهای روبهرویم خیره میشوم. ناگهان از اتاق سوگلیها صدای چهچه عسلک میآید، صدایش را میشناسم. ساعت نه و نیم شب است. معمولاً این ساعت میخوابند اما انگار آنها هم از این وضعیت به ستوه آمدهاند و صدایشان درآمده. آنها هم دیگر نمیخواهند سکوت کنند. تصمیم میگیرم و از جایم بلند میشوم. نفس میگیرم و به سالن پذیرایی میروم، جلوی مامان و بابا میایستم. بابا راز بقا میبیند و مامان با گوشیاش سرگرم است. میگویم: «مامان! بابا! باید یک بار برای همیشه درباره عشق ناگهانی به قناریها و ناراحتیهایی که به بار آوردهاند، صحبت کنیم.» و بالاخره پس از پنج ماه سکوت مامان از ناراحتیاش بابت علاقه ناگهانی و افراطی بابا به قناریها میگوید و بابا از رویای کودکیاش که همیشه میخواسته یک اتاق پر از قناری داشتهباشد. چند دقیقه بعد مامان و بابا را روبهروی هم میبینم که گرم صحبت از رویاهای کودکیشان شدهاند، صدای قناریها را در اتاق سوگلیها میشنوم که آواز میخوانند و من را دعوت به سکوت و خروج از سالن پذیرایی میکنند. از میان حرفهای تلنبار شده پنجماهه مامان و بابا و چهچه قناریها، با لبخندی بر لب به اتاقم باز میگردم.