«احتمالا گم شدهام» / سارا سالار
مصطفی بیان
رمان روایتی متفاوت از زندگی زنی را به تصویر میکشد که بیشترین دغدغه او رابطهاش با دختری به نام گندم است که این موضوع در طول داستان مخاطب را به نقطهای میرساند که احتمال میدهد گندم و راوی یکی شده یا یکی باشند و این زن به دنبال این است که در خلال جستوجوهایش در گندم خود گمشدهاش را پیدا کند.
«نکند دارم آلزایمر میگیرم. یعنی آدم میتواند توی سی و پنج سالگی آلزایمر بگیرد؟» (صفحه ۸ کتاب)
«مسخره بود که چند دقیقهای نمیتوانستم اسم دبیرستانم را به یاد بیاورم.» (صفحه ۱۵ کتاب) و حتی بیمارستانی که پدرش در آن درگذشت. بیمارستان مهر زاهدان یا بیمارستان خاتمالانبیا زاهدان. (صفحه ۳۳ کتاب)
راوی داستان، مادر ۳۵ سالهای است که نمیداند مادر خوبی هست یا نه. بهش فکر میکند اذیت میشود. (صفحه ۲۰ کتاب)
از ۱۰ سالگی، یعنی از همان وقتی که پدرش مرد، تا ۱۴ سالگی حتی یک رکعت نمازش قضا نشد. نگذاشته بود یک تار مویش را نامحرم ببیند. از خوابیدن توی اتاق تاریک میترسد.
«بعضی وقتها خیالهای آدم با ترسها و اضطرابها و التهابهاشان قشنگتر از واقعیتها هستند و شاید بعضی وقتها هم واقعیتر از واقعیتها…» (صفحه ۴۹ کتاب)
دلش نمیخواهد کسی را ببیند، حتی برای یک دقیقه. چند وقت بود که نصف سرش مور مور میشود. فکر میکرد که مریض است. او هراسان و مضطرب است؛ حتی میترسد برای مدت زمان کوتاهی زیر پل بایستد.
«به نوارهای آهنی زیر پل نگاه میکنم، به آن همه بتن و خرت و پرت دیگر، و دوباره این فکر که اگر همین الان زلزله بیاید، حتما این پل… یک دفعه یادم میآید که فقط پل نیست، آن همه ماشین روش هم هست.» (صفحه ۱۵ کتاب)
زیر چشمش، روی مچ و ساعدش کبود است. (تا پایان داستان دلیل این کبودی مشخص نمیشود.)
«میشود لطفا درباره چشمم حرف نزنی؟» (صفحه ۱۰۲ کتاب)
راوی در مسیر داستان با دکتر روانشناس صحبت میکند؛ گویی روانشناس، مخاطبان داستانش هستند که سوالهایی در ذهنشان ایجاد میشود و در مسیر داستانش به آنها پاسخ میدهد.
دکتر میپرسد: «کی با گندم آشنا شدی؟» گفتم: «سال اول دبیرستان.» (صفحه ۱۴ کتاب)
«نباید نگاهش کنم… نگاهش کردم و دیدم همان کس با همان نگاه و همان لبخند دارد میآید طرفم. واقعا داشت یکراست میآمد طرف خود من. پشت سرم را نگاه کردم، کسی نبود. من بودم، تک و تنها، گوشه آن حیاط خشکِ خشکِ خشک. گفت: عجیب نیست که من و تو اینقدر شبیه هم هستیم؟» (صفحه ۱۴ و ۱۵ کتاب) راوی میخندد. چطور میشود آدم اینقدر شبیه دیگری باشد!
اسمش گندم است. میخواست اسم راوی داستان را بداند، اما انگار زبانش را بریده بودند. انگار بین زمین و آسمان ول است. مغزش دارد میپُکد. قرار بود بعد از سالها دیگر به گندم فکر نکند، اما حالا چند وقت است که به گندم فکر میکند. زیرا خواب گندم را دیده است. دلش نمیخواهد به گندم فکر کند. دلش نمیخواهد به چیزی که تمام شده است فکر کند. (چه چیزی تمام شده است؟) (صفحه ۱۶ کتاب) دوست ندارد به گذشته فکر کند. اما باز هم به گذشته فکر میکند. انگار یک چیزی را یک جایی در گذشته جا گذاشته است. (صفحه ۲۳ کتاب)
راوی دوست دارد گذشته را فراموش کند. میخواهد برفپاککن دلش، همه خاطرات گذشتهاش را پاک کند. «این هم از دل من که انگار برف پاک کنهاش خراباند.» (صفحه ۴۱ کتاب)
نویسنده، سه شخصیت داستانی را در مسیر راوی قرار میدهد: کیوان (همسر راوی)، منصور (دوست و شریک همسر راوی) و فرید رهدار (همدانشگاهیاش).
کیوان همیشه در سفرهای کاری است. اولها برای راوی داستان سخت بود، اما حالا عادت کرده است. همیشه با تلفن با او در تماس است. کیوان به او اعتماد دارد. به قول خودش با نجیبترین و سربهزیرترین دختر دانشگاه ازدواج کرده است.
شماره ۷۰۹