گپ و گفتی با دکتر محمد دهقانی درباره نوگرایی در دانشکدههای ادبی
غزل محمدی
مدتها بود که غرق شده بودم. غرق در سوالی که دارم با چه رشتهای دستوپنجه نرم میکنم. مانده بودم چه درست است و چه غلط؟ دانشجوی ادبیات بودن یعنی چه؟ یک دانشجوی ادبیات باید چه چیزهایی را بداند؟ وظیفهاش چک کردن نسخه بدلها و تشخیص ضبط اصلی شعر و رفع و رجوع کردن اشتباه کاتبان است یا چیزی دیگر؟ یک دانشجوی ادبیات نوگرا چه جایگاهی در دانشکده ادبیات میتواند داشته باشد؟ و اصلا کهنه و نو یعنی چه؟
جای خلق ادبی کجاست و اصلا باید جایی در دانشگاه داشته باشد که به صورت تخصصی به آن پرداخته شود؟ اصلا مانده بودم ادبیات چیست و یک دانشجوی ادبیات کجای جهان بی سر و ته ادبیات باید بایستد؟
پس از انتخاب این رشته و شروع به تحصیل هر موضعی را که در گذشته نسبت به ادبیات داشتم، از دست داده بودم و ذهنم پر از حرفهای ضد و نقیضی که از این و آن طرف از آدمهایی با رویکردهای متفاوت میشنیدم، شده بود.
به همین جهت تصمیم گرفتم با دکتر محمد دهقانی، نویسنده، مترجم، منتقد ادبی و عضو سابق هیئت علمی دانشگاه تهران، گفتوگویی در این رابطه کنم؛ استادی که آوازه کلاسهایشان حسرت به دل دانشجوهای ورودی ۹، ۱۰ سال اخیر گذاشته که نمیتوانند سر کلاسشان بنشینند.
در دانشکده ادبیات در حال حاضر هیچ برنامهریزیای برای خلق ادبی وجود ندارد. اولین سوالی که دارم، این است که آیا شما فکر میکنید خلق ادبی در دانشکده ادبیات جایگاهی دارد و اصلا برای آن باید برنامهای ریخته شود؟
علم ادبیات بحثش جداست از هنر ادبی. در علم ادبیات شما آن چیزی را که هنرمندان به وجود آوردهاند، اعم از شعر و نثر بررسی میکنید و سعی میکنید ویژگیهای آنها را نشان دهید و بهاصطلاح آنها را نقد کنید و نکات مثبت و منفی آنها را از دیدگاههای مختلف، بسته به رویکردی که شما به ادبیات یا اثر هنری دارید، نشان دهید. این کار دانشکدههای ادبیات است و آنچه بهاصطلاح از علوم ادبی انتظار میرود. از دانشکده ادبیات قاعدتا انتظار نمیرود مثلا رماننویس و نمایشنامهنویس و شاعر بیرون بدهد. لزوما نباید اینطور باشد؛ گرچه ممکن است بعضی از شاعران و نویسندگان در دانشکدههای ادبیات هم تحصیل کرده باشند.
دانشکده ادبیات یک حیث ما بعدی دارد، یعنی بعد از اینکه اثری خلق شد، به بررسیاش میپردازد. کار آکادمیسینها بیشتر نقد و تحلیل و بیان ویژگیهای هنری آثار ادبی است. دانشجویی هم که آنجا تربیت میشود، قاعدتا باید بتواند این کار را انجام دهد. این اصلیترین حیثی است که دانشکدههای ادبیات واجد آناند. اما اینکه چه واحدهای درسی و مواد درسیای با چه کیفیتی باید آنجا عرضه شود، بحث جدایی است.
ما انجمن ادبیای در دانشکده ادبیات داریم که بعد از مدتها دوندگی دانشجوهای کارشناسی ارشد آن را راهاندازی کردند. این انجمن به منظور بررسی اشعار دانشجویانی که شعر میسرودند، راهاندازی شد. نکتهای که وجود دارد، این است که شعرهایی آنجا بیشتر مقبول طبع میافتد و پذیرفته است که کهنگرا هستند و در قالبهای سنتی سروده میشوند. اگر در تقلید از ناصر خسرو یا مسعود سعد کسی قصیدهای بسراید، بیشتر مورد پسند واقع میشود. در صورتی که فارغ از اینکه تقلید موفقی است و در زبان و صنعتسازی و اندیشه خوب عمل کرده است، درنهایت تکراری بیش نیست و به شعرهایی با قالبهای تازهتر و نوتر و فرم تازهتر توجه کمتری میشود.
خیلی موافق نیستم با این نوع تقسیمبندی ادبیات به کهن و معاصر. ادبیات کهن و معاصر ندارد. این ما هستیم که با نوع نگرشمان به اثر ادبی، یک اثر ادبی را به صورت معاصر درمیآوریم. در حقیقت، خوانش معاصر مهم است از هر اثر ادبی.
بله، به لحاظ کرونولوژیک (تاریخی) درست است که بسیاری از آثار ادبی قدیمیاند.«ایلیاد» و «اودیسه» هم قدیمی است، ویرژیل هم کهن است. اما به لحاظ محتوا بسیاری چیزها در این آثار هست که اصلا زمانبردار و تقویمپذیر نیست. مسائل همیشگی انسان است. و از این حیث چه کسی میتواند بگوید که شاملو معاصرتر از فردوسی است؟ چه کسی میتواند بگوید فروغ فرخزاد معاصرتر از مولوی است؟ به شهادت واقعیتی که امروز در جهان هست، مولوی بسیار معاصرتر است برای بشر امروز تا فروغ فرخزاد. نشانهاش هم این است که شعر فروغ فرخزاد به زبانهای دیگر ترجمه نمیشود. اگر هم میشود، بهزور یا به دلایل سیاسی و اجتماعی یا پژوهشی است. وقتی آنچه فروغ فرخزاد میخواهد بگوید، فرضا امیلی دیکنسون در قرن نوزدهم گفته است، دیگر چه تازگی و معاصریتی دارد؟ اگر معیار ادبیات معاصر را پسند انسان امروز در معنای عام کلمه ــ نه فقط انسان ایرانی ــ بدانیم، مولوی و غزلیات شمس به مراتب از فروغ و مجموعه اشعار او معاصرتر است. من نمیخواهم مقام فروغ را پایین بیاورم. بههیچوجه. شما امروز ببینید سهراب سپهری را در جهان به شعرش میشناسند یا به نقاشیاش؟ مسلما او را به نقاشیاش میشناسند. تابلوهای نقاشی سپهری معاصر است که به صورت میلیاردی به فروش میرسد. اما شعر سپهری، اگر از فارسی ترجمه شود، بسیاری از زیباییهای خود را از دست میدهد و محتوایی هم که دارد، برای مردم دنیا خیلی جالب نیست. پس تقسیمبندی آثار ادبی به ادوار کرونولوژیک مشکلی را حل نمیکند. تقسیمبندی نادرستی است.
اگر برنامههای درسی مثلا ادبیات انگلیسی یا فرانسه را در دانشگاههای آمریکا و اروپا ببینید، متوجه میشوید که آنها ادبیات معاصر یا Contemporary literature را از ادبیات قدیم جدا نکردهاند. در بحث از ادبیات معاصر دائما به ادبیات قدیمشان رجوع میکنند. مدرن یا معاصر برای آنها صفتی نیست که وابسته به زمان و مکان خاصی باشد. این تقسیمبندی، اگر صرفا معنای تقویمی داشته باشد، اصولا تقسیمبندی اشتباهی است.
اما آن نگرشی که حتی ادبیات امروز را با دید نسخهشناسی میخواند، غلط است. کار دانشجوی ادبیات این نیست که نسخهشناسی کند. نسخهشناسی هم مثل سایر علوم ادبی یکی از ابزارهای تحلیل متن است و اتفاقا به لحاظ اهمیتی که دارد، کار هر کسی نیست و نباید هم در دانشکدههای ادبیات، آن هم برای دانشجویان دوره لیسانس، اساس کار قرار گیرد. نسخهشناسان و پژوهندگان متن و مصححان، متونی را آماده میکنند و دانشجویان ادبیات مصرفکننده آن متون هستند.
یعنی قاعده این است که متنی که مثلا مینوی از ناصر خسرو تهیه کرده است، عجالتا بهترین متن است و هر چقدر هم برویم و کوشش کنیم تا برسیم به پای مینوی و دکتر محقق که ناصرخسرو را تصحیح کردهاند، سالها طول میکشد. بنابراین فعلا از محصول آنها استفاده میکنیم. در مورد شاهنامه همینطور است. در مورد مثنوی همینطور است. ما در دانشکدههای ادبیات مصرفکننده این متون تصحیحشده هستیم.
بله، اگر متنی باشد که هیچ تصحیحی بر آن صورت نگرفته باشد، منِ معلم چون باید نسخه منقّحی از آن داشته باشم، قاعدتا مجبور میشوم اول آن را تصحیح کنم و بعد درس بدهم. این اشکالی ندارد. خیلی از این متون تصحیح نشده بودند. فرض کنید در زمان مرحوم فروزانفر خیلی ازاین متنها تصحیح نشده بود و استادان زحمت میکشیدند و تکه تکه از نسخههای مختلف استخراج میکردند، تصحیح میکردند و درس میدادند. در دانشکدههای ادبیات مهم محتوا و زبان کلی آثار ادبی است نه نگاه نسخهشناسانه به آنها. به طور مثال، در درس شاهنامه باید با زبان و بیان کلی فردوسی آشنا شوید.
به ویژه در مورد شاهنامه در دانشگاه تهران بیشتر روی زبان و اختلاف نسخهها و ویژگیهای گویشی تمرکز وجود دارد.
یک علتش این است که استادانتان با ادبیات جهان قهرند. رمان نمیخوانند. زبانهای دیگر متاسفانه نمیدانند. نقد ادبی نمیدانند. روح ادبیات اینگونه از بین میرود.
سوالی که برای یک دانشجوی ادبیات در طول تحصیل مطرح میشود، این است که بالاخره سواد ادبی واقعی چیست؟ یک ادبیاتی باید چه چیزهایی را بداند؟ آیا ادبیات منحصر به نسخه بدل چک کردن و پی بردن به اشتباه کاتبان میشود؟ آیا چیزی که باید یک دانشجوی ادبیات بلد باشد، تصحیح متن است؟ سواد ادبی چیست؟
چیزی که از شما دانشجوی ادبیات در انتهای دوره لیسانس انتظار میرود، این است:
۱. حداقل یکی دو زبان فرنگی را طوری بدانید که بتوانید متون معاصر آنها را بخوانید.
۲. زبان فارسی و عربی شما به حیث اتیمولوژی و لغتشناسی باید بسیار عالی باشد، طوری که فرق کند با کسی که دانشکده ادبیات نرفته است.
۳. شما باید با ادبیات جهان آشنا باشید به معنی وسیع کلمه.
یعنی مثلاً بدانید شاخصترین ادبای روس چه کسانی هستند. داستایِوسکی باید خوانده باشید، تولستوی باید خوانده باشید، آثار مهم را باید خوانده باشید. ادبیات آمریکا، ادبیات آمریکای لاتین، ادبیات فرانسه، ادبیات انگلیسی را باید خوانده باشید.
اگر اینها را بلد نباشید، آن وقت چه فایده دارد اگر تمام دیوانهای شعر فارسی تا دوره معاصر را حفظ باشید؟
شما این را خلأ در واحدهای درسی نمیدانید؟
آن چیزی که محیط آموزشی را میسازد، فقط برنامه درسی نیست. اگر شما کتابخانه مناسب داشته باشید، ساعت کافی و انگیزه کافی برای مراجعه به کتابخانه داشته باشید، راهنما داشته باشید، استادان دلسوز و مطلع که در شما انگیزه ایجاد کنند، داشته باشید، این میتواند نقص برنامه درسی را برطرف کند.
ما برنامه درسیمان خیلی از شما عقبماندهتر بود. ما همینها را هم نداشتیم، ولی در همان اهواز جنگزده، زیر بمباران، داشتیم درس میخواندیم و کلاسهامان هم تعطیل نمیشد. آقای دکتر حمیدیان هم بود که درست است صائب درس میداد، اما همان موقع «دنیای قشنگ نو» آلدوس هاکسلی را ترجمه کرده بود. زبان انگلیسی میدانست.
یا دکتر نصرالله امامی که زبان انگلیسی و نقد ادبی میدانست، کتابهای جدید نقد ادبی که میآمد، همان موقع ایشان به انگلیسی میخواندند و میآمدند به ما معرفی میکردند.
آقای صالح حسینی هم گاهی به دانشجویان ادبیات فارسی زبان انگلیسی درس میداد. ما گاهی سر کلاسهای ایشان هم میرفتیم. کازانتراکیس ترجمه میکرد، جیمز جویس ترجمه میکرد، کنراد ترجمه میکرد. در عین حال، حافظ و سپهری و مولوی را هم میخواند و در ترجمههایش از تعبیرات آنها استفاده میکرد. دکتر ابراهیم قیصری هم بود که حافظ و عینالقضات درس میداد، اما همه رمانهای تازه، اعم از تالیف و ترجمه، را میخواند و به ما معرفی میکرد. هم او بود که باعث شد رومن رولان بخوانم و کازانتزاکیس ترجمه کنم. فضای زندهای بود در همان شهر جنگزده.
پیشنهاد شما برای چارت درسیای که در حال حاضر در دانشکده ادبیات تدریس میشود، چیست؟ به طور مثال برای واحدهای عربیای که ارائه میشود.
زبان عربی درست تدریس نمیشود. من اگر باشم، چیزی به نام صرف و نحو عربی را میگذارم کنار. اینها چیزهایی است که پیش از دانشگاه باید آموزش داده شود، آن هم با متُدهای جدید. با صرف و نحو هم کسی زبان یاد نمیگیرد، کما اینکه از راه آموختن گرامر کسی انگلیسی یاد نمیگیرد. من اگر بخواهم درباره زبان عربی برنامهریزی کنم، از جدیدترین متون عربی یعنی متون قرن بیستم، از نظم و نثر تکههایی را انتخاب میکنم و شروع میکنم و مشابه آنها را در ادبیات کهن به دانشجویان معرفی میکنم.
ادبیات واقعی انقطاع ندارد و همواره ارجاع میدهد به متون گذشته. شما نمیتوانید نزار قبانی بخوانید و متنبی نخوانید. چون شعر نزار قبانی همواره کد میدهد و اشاره میکند به متون گذشته. نمیتوانید «معلقات سبع» نخوانید و نزار قبانی و محمود درویش بخوانید و آنها را درست بفهمید.
من از متون معاصر شروع میکنم و ارجاع میدهم به متون گذشته تا علاقه دانشجویان را برانگیزم تا بدانند وقتی که مثلا نزار قبانی میخوانند، اگر میخواهند آن را خوب بفهمند، باید متنبی هم بخوانند و حتی تأبّط شرّاً هم بخوانند. در همان دانشکده شما. گمان کنم در درس قرائت عربی ۵ «معلقات سبع» درس میدادم، ولی میدیدم که دانشجویان علاقه نشان میدهند، برای اینکه دائما از ادبیات معاصر عرب هم نمونه میآوردم و میگفتم که اینها در ادبیات معاصر عرب هم هست. اینها چیزهایی نیست که مرده باشد و در حکم سنگوارههای زبانشناختی باشد و متعلق به گذشته.
اگر من بودم، درباره ادبیات انگلیسی هم همین کار میکردم، درباره ادبیات فارسی هم به طریق اولی همین کار را میکردم. یعنی وقتی ما سعدی میخوانیم، اگر امروز فایدهای برای ما نداشته باشد، اصلا چرا بخوانیم. من سعدی را میخوانم و بعد وصلش میکنم ــ فرض کنید ــ به شعر طنزآمیز ابوالقاسم حالت. آنجا نشان میدهم که او چه استفادهای از سعدی کرده است. وصلش میکنم به ایرج میرزا و آن وقت میآیم این طرفتر و نزدیک میشوم به شاعران معاصر که اصلا شکل شعرشان هم تغییر کرده است. صورت دگرگون شده، اما محتوا همان است.
ادبیات را باید اینطور خواند. ادبیات معاصر و قدیم ندارد. همه ادبیات، معاصر است. مهم نگاه شماست. اگر نگاهتان را معاصر کنید، همه متون ادبی ممکن است به دید شما معاصر شوند. اگر نگاهتان را کهنگرا و اتیمولوژیک کنید، همه متون ادبی برای شما معنایشان را از دست میدهند، ولو متنی که همین امروز چاپ شده باشد.
من اگر قرار بود برنامه درسی برای رشته ادبیات بنویسم، چنین کاری میکردم.
آخرین سوال درباره ادبیات معاصر نثر است. دانشجوی ادبیات سر جمع دو واحد معاصر نثر دارد که در آن کلاس هم رمانهای قبل از سال ۵۸ بررسی میشود و اصلا ادبیات داستانی بعد از انقلاب مورد نظر نیست. به نظر شما این کمتوجهی به ادبیات داستانی معاصر نیست؟
چه انتظاری دارید؟ استادان کار عاقلانهای میکنند. میخواهند شغلشان و معیشتشان را حفظ کنند. از سوی دیگر، حقیقتش را بخواهید، داستاننویسی معاصر ما در مقایسه با ادبیات مدرن دنیا هنوز بسیار ضعیف است. بعضی داستاننویسان امروز ما فکر میکنند باید جایزه نوبل بگیرند. خندهدار است. شما اگر ادبیات دنیا را خوانده باشید و ببینید آنها چه کردهاند، آن وقت متوجه میشوید که صادق چوبک و صادق هدایت و بهرام صادقی و امثالهم، با همه جلالت قدری که نزد ما ایرانیان دارند، در قیاس با نویسندگان بزرگ جهان چندان اهمیتی ندارند. حاصل کار آنها حداکثر ادبیات دست دوم و سوم است.
اینکه ما هدایت و گلشیری را نویسندگان درجه یک به شمار میآوریم، علتش بیاطلاعی ماست. نمیگویم که گلشیری و علوی و چوبک و دانشور ارزش خواندن ندارند. البته همه را باید خواند. من خواندهام که میگویم. واعظ غیرمتعظ نیستم. همه را خواندهام. بعضی را نقد کردهام. هنوز هم میخوانم. ولی خب ادبیات دنیا را هم میخوانم و میبینم اینها چیزی نیست در مقابل ادبیات دنیا.
«خشم و هیاهو» را به انگلیسی سه بار خواندم تا کاملا فهمیدم و دانستم ماجرا از چه قرار است و چرا آن را اثر بزرگی میدانند. وقتی آن را بخوانید و درست بفهمید، دیگر نمیگویید «شازده احتجاب» شاهکار است. بله خوب است. در نوع خودش خوب است. ولی در قیاس با آثار جویس و فاکنر دیگر نمیشود این نوع نوشتهها را شاهکار دانست.