دلنوشتههای چلچراغیها از شب بهیادماندگی جشن چله
هیچکس فکر نمیکرد این جمع صمیمی و بیادعا بتواند چنین جشن باشکوهی را رقم بزند. جشنی پر از ستاره و چهره و نشان. از شهاب حسینی، رضا عطاران، رخشان بنیاعتماد، پیمان معادی، ساره بیات، حسن معجونی، پانتهآ پناهیها، محسن امیریوسفی، هوشنگ مرادی کرمانی، حسین علیزاده، آزاده اخلاقی، سارا خادمالشریعه، مبینا نژاد، ثریا مطهرنیا، تیم ملی فوتسال بانوان، بازماندگان غواصان شهید و استاد محمدرضا شجریان که نشان چلچراغی گرفتند تا کمال تبریزی، پیمان قاسمخانی، حسامالدین سراج، احترام برومند، سروش صحت، حمید پورآذری، مجید برزگر، حسین سناپور، شمس لنگرودی، پوران شریعت رضوی، کامبیز درمبخش، و مقامات رسمی مثل دکتر صالحی امیری، دکتر معصومه ابتکار، دکتر محمدعلی نجفی، دکتر شهیندخت مولاوردی و احمد مسجد جامعی که نشانها را اهدا کردند، تا جواد یحیوی، ستاره اسکندری، محراب قاسمخانی، جواد خیابانی، شبنم مقدمی و لیلی رشیدی که با همه گرفتاریهایشان اجرای برنامه را برعهده داشتند.
دل نوشتههای تعدادی از این جمع بیادعا درباره جشن را بخوانید.
امیر موسی کاظمی، دبیر جشن
از جشن بزرگ چله چلچراغ نمیگویم که گفتنیها را در صفحات پیش رو خواهید خواند. از همکاران خوبم در تیم یکدست و بیادعای جشن هم نمیگویم که دلنوشتههایشان خود گویای عشق بیحد و حصری است که به چلچراغ دارند. از کسی میگویم که فلسفه وجودی همه اینهاست؛ از مردی بزرگ که بزرگیاش را هیچ واژهای گنجایش ندارد که اگر داشت، این حروف روی کیبورد میتوانستند زیر انگشتان من به نظم درآیند تا کلمهای در خور او روی مانیتور نقش ببندد.
***
غروب یکشنبه بارانی تهران است، دو روز بعد از جشن چله ۹۵. دفتر مجله به دور از هیاهوی همیشگی در سکوتی سرد فرو رفته است. من هستم و او. صدای احمدرضا احمدی از اتاقش میآید. میدانم گوش کردن به حرفها و شعرهای پیرمرد را دوست دارد. و میدانم با آهنگ کلمات یار دیرینهاش قطعا چیزی دارد مینویسد که فردا بر سر زودتر خواندنش بین بچههای تحریریه رقابت میشود. میمانم تا این رقابت را زودتر از بقیه ببرم. در میزنند و یادم میافتد که قراری با یاران خیریه قلب سفید داریم که همراهمان در جشن بودند. حرفهایی دارند و ما نیز. میگویند و میشنویم و میگوییم و میشنوند. میانههای گفتوگو است که رشته کلام به دست او میافتد؛ جایی حوالی آنچه در این ۱۵ سال بر او و چلچراغ گذشته. لبهایش میلرزد و کلامش بریده میشود. بغض گلویش را میفشارد و چشمانش… چشمانش به زیر خیره میشوند تا شاید شیشه غبارگرفته عینک لرزش مردمکهای خیس را از ما پنهان کند.
***
چقدر آشناست این بغض، چقدر نزدیک. همین روزها بود، کمی قبل از جشن. نشسته بودیم و با بچههای گروه کارگردانی فیلمهای مخاطبان مجله را که برای کلیپ ۱۵ سالگی ارسال کرده بودند، میدیدیم. آخرهای فیلم بود، جایی حوالی خاطرات خوانندگان از روزهای چلچراغی شدن، روزهای چلچراغی ماندن، و روزهایی که او به آنها هدیه داده بود. فیلم تمام شد و همه چشم به لبهای او دوخته بودند. از لبهای او اما به جای واژه، بغض میبارید. و اشک باز مهمان چشمهایش بود. مهمان چشمهایمان.
***
و چقدر آشناست این بغض ۱۵ ساله. و چقدر غریب… چقدر غریب.
بیاستوری، بیسلفی
مریم عربی
۱. چند دقیقه بیشتر به شروع مراسم نمانده. از اینجایی که من هستم، هیچچیز آنطوری که باید باشد، به نظر نمیرسد. نگاه میکنم میبینم بعضی از نشاندهندهها و نشانگیرندهها هنوز نیامدهاند؛ عدهای سر ورود به سالن با تشریفات جلوی در ورودی سروکله میزنند و کم مانده کار به دعوا بکشد؛ بچهها سراسیمه این طرف و آنطرف میدوند و فریدون عموزاده خلیلی نازنین مدام حرص میخورد و تند تند روی کاغذهای سبز کوچک یادداشت مینویسد؛ از آن یادداشتهایی که قبل جشن سفارش کرده بود مسئول انتقال و اجرایشان باشم. دلم ضعف میرود؛ یک هفته است نه درست و حسابی غذا خوردهام و نه کامل خوابیدهام. بیسیم لعنتی هم مدام توی گوشم وزوز میکند و خبرهای بد میدهد. پیش خودم فکر میکنم حتما فاتحه جشن خوانده است. با خودم میگویم اگر همه چیز خراب شد، آقای خلیلی را چه کار کنیم. بغضم میگیرد.
۲. مهمانهای اصلی کموبیش آمدهاند و در سالن مستقر شدهاند. مخاطبها هم آخر سالن و روی بالکن نشستهاند و از قیافههایشان پیداست از مراسم لذت میبرند. کنداکتور مدام تغییر میکند؛ بیسیم مدام وزوز میکند و آقای خلیلی مدام روی کاغذهای سبز کوچک یادداشت مینویسد و با چشمهای نگرانش میخواهد کاغذها را تحویل بگیرم. هنوز اضطراب دارم، اما خوبم. همه چیز بهتر شده؛ آدمهای داخل سالن خوشحالاند و روحشان هم از نگرانیهای ما خبردار نیست انگار.
۳. تمام شد. فال حافظ و عکس یادگاری و تمام. خستهایم، اما لبخند میزنیم. مهمانها هم بعد از یک برنامه پنج ساعته خستهاند، اما لبخند میزنند. دوست و آشناها میآیند و تبریک میگویند. مردم گوشه و کنار با هم عکس یادگاری میگیرند. برای من انگار همه چیز توی خواب گذشته؛ کابوسی که مثل فیلمهای هالیوودی با «هپی اندینگ» شیرین شده. سالن کمکم خالی میشود و من با خودم فکر میکنم کاش یک عکسی، سلفیای، استوریای چیزی گرفته بودم از مراسم برای خودم. اشکال ندارد، توی ذهنم هزار استوری شیرین پشت سر هم ردیف شده که باید فردا، سر فرصت، از هر کدامشان اسکرین شات بگیرم و قشنگترینهایشان را برای همیشه در بکگراند ذهنم ثبت کنم.
آتش در شب چله چلچراغیها!
بنفشه چراغی
یکم. ساعت ۱۰ صبح آنجا بودم، کتابخانه ملی. وظایف و برنامهها و کارهایی را که باید انجام میدادم، فهرست کرده بودم و همراه کنداکتور جشن، با خودم اینور و آنور میبردم. این وظایف از این قرار بودند که من باید مهمانها را در زمان مناسب به سن هدایت میکردم و نشانها را تحویل نشاندهندهها میدادم. در نوبت خودم توی رادیوچل متنخوانی میکردم و در انتهای جشن، ۱۵ شمع کیک را روشن میکردم.
اولین کار گروهیمان کمک در انتخاب لباس بود، مخصوصا که از شب قبل هم گروه «چیبپوشیم» را راه انداخته بودیم و حسابی ذهنمان درگیرش شده بود.
دوم. به محض اینکه جشن شروع شد و من رفتم سرجایم روی سن کنار نشانها ایستادم، فهمیدم که هوتن کمی آنطرفتر ایستاده و قرار است تا انتهای جشن به من تذکراتی سرسختانه بدهد. البته که اگر حواسش نبود، نزدیک بود من نشان وزیر را با برچسب رویش اهدا کنم. پشت دری که به روی سن راه داشت، همه لوازمم را گذاشته بودم و نسیم و آقای سردبیر مدام به آنجا رفتوآمد میکردند. خودشان نمیدانستند که بهخاطر بیسیمها و هدفونهای توی گوششان و اتفاقات فیالفوری که مدام از این طریق مخابره میکردند و صداهایی که توی گوششان بود، چقدر بامزه شده بودند. مثلا حرف که میزدند، با مکثهایی ناگهانی، شگفتزده میشدند و وسط حرفشان دوان دوان به سمتی میرفتند و با یکی از افرادی که هویتش معلوم نبود مشغول مکالمه میشدند.
چهارم. یکی از مهمانها بود که قدم روی چشم ما گذاشته بود و رفته بود روی سن، اما برنمیگشت. هرقدر من میرفتم و دستانم را دایرهوار میچرخاندم و علامت میدادم که زمان نداریم هم افاقه نمیکرد. دوبار از سردبیر نامه بردم و یک بار هم از آقای عموزاده، اما مهمان عزیزمان غیرمنتظرهترین و هماهنگنشدهترین برنامههای ممکن را روی سن پیاده کرد. آخرسر هم مهمان بعدی را که فرستادیم روی سن، ناچار شد برگردد.
پنجم. زمان آنقدر کم آمده بود که قرار شد متنخوانی من هم اجرا نشود. اما با هماهنگیهای سردبیر و همکاری و همیاری بچههای مهربان بمرانی، رادیوچلمان را اجرا کردیم و خطابیه دهه هفتادیها را قرائت کردیم و دست آخر هم با محمدعلی، سلفی به سبک دهه هشتادیها که اسمی ازشان به میان نیامده بود، گرفتیم که حاصلش شد این:
ششم. موقع روشن کردن شمعها، پایین شالم را سوزاندم، ولی بهسرعت شعله را خاموش کردم و نگذاشتم کسی متوجهش شود، باقی زمان را داشتم در ذهنم به این تیتر فکر میکردم: آتشسوزی در شب چله چلچراغیها.
رنگ باور چلچراغی
عسل آذرپور
دو ماهی میشد که هر روز بحث، داستان جشن چله بود، اما باورم نمیشد که برگزار شود! وقتی هر روز خاطره لغو جشن سال ۹۲ را کسی یادآوری میکرد، مگر میشد باور کرد که امسال این همه تلاش و انرژی به نتیجه برسد. ناباوری تا آن لحظه که کنار در کوچک سمت راست سالن ایستادم، همراهم بود. هنوز مراسمی نبود. یک صحنه بود که عدهای مشغول آخرین جابهجاییهای دکورش بودند. پشت در ولی اوضاع فرق داشت. همه در حال دویدن بودند. در میان دویدنهایشان به هم که میرسیدند، انگار چیز تازهای یادشان آمده باشد، لختی میایستادند و چیزی میگفتند و به دویدن ادامه میدادند. همه دنبال هم میگشتند؛ ولولهای برپا بود.
سرگرم تماشای حرکت دوار بچهها هستی که صدایی از سالن میآید؛ انگار واقعا جشن دارد شروع میشود!
از همان در کوچک سمت راستی که وارد میشوی، کلیپ سرود جمهوری اسلامی در حال پخش است. سالن مملو از مهمان است و همه به السیدی مقابلشان زل زدهاند. وقتی جمعیت میایستند تا به سرود کشورشان احترام بگذارند و آن را یکصدا بخوانند، نگاهی به اطراف سالن میکنی، از چهارچوب در سرکی بیرون میکشی، ولوله آرام گرفته، همگی در جاهای خود ایستادهاند، مثل دوندههایی که پشت خط آغاز منتظر سوتی هستند که دو ماراتن خود را شروع کنند.
دوباره نگاه به سالن میاندازی، سرود تمام شده، حضار تشویق میکنند. دیگر نمیتوانی باور نکنی، جشن شروع شده!
همه آن پنج ساعت، از همان گوشه سمت راست سالن، به صورتهای خندان نگاه میکنی و صدای تشویق را میشنوی. به هر آنچه تو باور نکردی و حالا اتفاق افتاد. همانطور که چلچراغیها میخواستند. با همه نظم شکوهمندی که خیالشان بود و آن شب رنگ واقعیت گرفت…
جشن شب چله ۹۵ بزرگ (شاید با نقص و عیبهای خاص خود) برگزار شد؛ حالا با ایمان میتوانی به همه چلچراغیها خسته نباشید بگویی. چلچراغیها خسته نباشید.
هنوز هم میتوانیم
الهه حاجیزاده
جشن شب چله چلچلراغ؟! اولین باری که این جمله را در دفتر مجله شنیدم، یاد خاطرات جشن سال ۹۲ افتادم؛ جشنی که برای برگزاریاش برنامههای زیادی داشتیم. یاد ساعت پنج کذایی برج میلاد افتادم. در یک لحظه همه زحمات ما نابود شد، یاد امیدی که ناامید شد. زمانی که فهمیدم دوباره قرار است برگزار شود، نمیخواستم باشم تا شاهد ناامیدی دیگری باشم. شاید برای شما هم پیش آمده باشد که نخواهید تجربه غمانگیز خود را تکرار کنید، اما… اما گفتم میخواهم کمک کنم، میخواستم به خودم ثابت کنم هنوز هم در ایران میتوان خواست و توانست، میتوان امید داشت، میتوان شاد بود و تلاش کرد. در تمام مراحل هماهنگی هنرمندان مراسم که جزئی از وظایف من بود همه میپرسیدند: «امسال برگزار میشود؟» و من با اطمینان میگفتم: «امسال حتما برگزار میکنیم.» در دلم اما تردید داشتم. هر بار این دیالوگ هملت به یادم میآمد که «بودن یا نبودن، مسئله این است» و من برای بودن میجنگیدم. ساعت پنج کتابخانه ملی، سختترین ساعتهای این چند ماه بود. اما اینبار نه، اینبار شد، اینبار خواستیم و شد. کاش میشد احساسم را زمانی که جشن آغاز شد، بنویسم. اما میتوانم بگویم هنوز در این کشور میتوان خواست و میتوان توانست و میتوان ساخت.
سربالایی/ سرپایینی
سینا قلیچخانی
۱. جشن تمام شده است. باد خنکی میزند به صورتم و با امیر هاتفینیا و تیام محمدزاده و یکی از مخاطبهای وفادار از سرپایینی کتابخانه ملی یله و رها پایین میرویم. خوشیم و میخندیم. از اتفاقهای بامزه و هیجانانگیز جشن تعریف میکنیم. از گافهای مجریها در حضور وزیر و معاون رئیس جمهور، از مصاحبه جواد خیابانی با فرشته کریمی، از اشک حسین علیزاده تا روی پله نشستن سید محمود دعایی و فیلمی که قوچاننژاد برایمان فرستاده بود. حالا باید از هم جدا شویم و به هم قول میدهیم فردا باز دور هم جمع شویم و بگوییم و بخندیم. بله، ما شوخی شوخی و با خنده جشنی برگزار کردیم که در تاریخ مطبوعات ایران بینظیر بود از لحاظ چگالی ستاره در هر حوزه.
۲. قبل از شروع جشن چله بالایِ سربالایی سالن همایشها ایستادهام. برای رسیدن به سالن باید سربالایی نسبتا طولانی را طی کرد. نگران این هستم که مهمانها با دیدن مسیر پیش رو قید مراسم را بزنند و برگردند. شمس لنگرودی را میبینم که بیتوجه به سختیِ مسیر در حال بالا آمدن است. بعد حسین علیزاده و رخشان بنیاعتماد و هوشنگ مرادی کرمانی و کامبیز درمبخش پیاده این مسیر سخت را طی میکنند. با خودم فکر میکند برای چه چیزی باید این سختی را به جان بخرند؟ چه انگیزهای این نیرو را به آنها میدهد؟ چه قدرت جادویی توی ساق پای بچههای چلچراغ هست که یک ماهه و با کمترین تجهیزات و امکانات همچین جشنی برگزار میکنند؟ بعد از ۱۰ سال چه عشقی آن مخاطب را واداشته باز از شهرستان با اتوبوس خودش را برساند به شب چله چلچراغ؟
۳. نمایشگاه مطبوعات تمام شده است و غرفه چلچراغ بهعنوان برترین غرفه در گروه نشریات عمومی انتخاب شده است. آقای عموزاده خلیلی بچهها را دور هم جمع میکند و میگوید حالا نوبت برگزاری جشن است! دیگر بچهها بعد از نمایشگاه مطبوعات به خودباوری عجیبی رسیدهاند. جلسههای جشن استارت میخورد. دور هم جمع میشویم و میگوییم و میخندیم. استرس داریم، ولی به روی خودمان نمیآوریم. تو دل جلسهها میفهمیم که سیدمهدی احمدپناه فیلم ساخته و کارگردانی بلد است. ابراهیم قربانپور میتواند شوخیهای بامزهای بنویسد. الهه حاجیزاده همانقدر که میتواند کسی را فراری بدهد، همانقدر هم میتواند با آدمهای معروف سر آمدن به جشن به توافق برسد. مریم عربی یکتنه میتواند اسپانسر جذب کند. امیر کاظمی با خونسردی بیبدیلش به همه دلگرمی بدهد و آقای خلیلی مثل یک مربی کارکشته بلد است چطور بازیکنهای گمنامش را که فقط در زمین خاکی تمرین کردهاند، بفرستد زمین چمن مخملی تا با ستارههای میلیاردی مبارزه کند و سرآخر پیروز بیاید بیرون.
۳۰ درصد شارژ ناقابل
محمد مخبری
من دقیقا هنوز هم نفهمیدم پگاه قادری چطور تو شلوغیهای قبل از شروع مراسم کارت عکاسی رو انداخت گردنم. ولی خیلی خوب یادمه که عین بخش اورژانس بیمارستان همه از کنارم رد میشدن و با دلهره میگفتن که کار تو و شیما خیلی مهمهها، عکسها باید سریع بره رو کانال. منم از اونجایی که خونسردتر از این حرفها هستم، به دوربینم نگاه میکردم که به کلی فراموش کرده بودم باتریاش را شارژ کنم و با ۳۰ درصد شارژ ناقابل باید به نگرانیهای اورژانسی بچههای تحریریه پایان میدادم. لبخند آقای عموزاده بابت انتشار بهموقع عکسها من یکی رو ریکاوری کرد، هرچند که شیما از بس از دست من حرص خورد که تا روز بسته شدن این صفحه هنوز هم تو کماست.
بال بال زدن وسط جشن
شیما طاهری
بالاخره روز جشن رسید و ما با اینکه توی هیچکدوم از جلسههای جشن شرکت نکرده بودیم، با پررویی تمام، سروکلهمون دوروبر کتابخونه ملی پیدا شد، و از اونجایی که ما دائمالغایب جلسهها بودیم و هیچ وظیفهای نداشتیم، از بین اون همه کار عکاسی و فرستادن عکسها برای خانم شوشتری به ما رسید.
شرح وظیفه این بود که محمد مخبری عکس بگیره و من بفرستم برای خانم شوشتری، پس تنها چیزی که ما نیاز داشتیم، اینترنت بود. از اینترنت کتابخونه ملی هم که براتون نگم! عالی بود! هر عکس ١٠ دقیقه طول میکشید تا send بشه، اپلیکشن canon هم هر ادایی تونست درآورد تا ما همین کار رو هم نتونیم انجام بدیم. وقتی من با اپلیکیشن دوربین کار میکردم، محمد نمیتونست عکس بگیره، وقتی اون عکس میگرفت، من نمیتونستم عکسها رو save کنم! پس اگر تو جشن اون وسط مسطها کسی رو دیدید که دائم بال بال میزد و چشم غره میرفت، من بودم! و بعد از جشن من فهمیدم که سختترین کار دنیا بعد از کار تو معدن هماهنگی با محمد مخبریه!
یک مسیر سبز ۱۵ ساله…
شیدا محمدطاهر
تمام سالهای بچگیام در آرزوی مداد جادویی بودم که آن دختر توی کارتون «مداد جادو» داشت؛ و حالا توی ۴۷ سالگیام، یک مداد جادوی قرمز دارم؛ به یادگار از ۱۵ سال بودن با چلچراغ. مدادی که شاید ظاهرا جادو نکند، اما مرا همراه میکند با جادوی همه روزهای این ۱۵ سال…
همراهی ۱۵ساله من با چلچراغ، همراهی پرخاطرهای است… خاطراتی لذتبخش در کنار بچههای چلچراغ؛ بچههای دیروز و بچههای امروز.
بچههای قدیمی که روزهای اول تولد چلچراغ توی ساختمان سبز خیابان سمیه همراه آنها شدم و در کنارشان شاهد روزبهروز موفقیت و محبوبیت چلچراغ بودم، و بچههای امروز چلچراغ که این روزهای چلچراغ را باز هم در یک ساختمان سبز در کوچه سام در کنار آنها هستم؛ بچههایی که اینقدر جواناند که مثل بچههایم هستند.
بچههایی که در طول این سالها دوستهای عزیز و صمیمی من شدند؛ دوستهایی از جنسِ خواهر و برادرهایم… بچههایی که با هم در خانههای چلچراغ زندگی کردیم؛ در حیاط خانه قدیمی کوچه خسرو روی زمین نشستیم و هندوانه خوردیم، توی راهروهای دالانمانند خیابان ویلا خاطره ساختیم، در ساختمان خیابان گلشهر دور هم نشستیم و درگوشی رازهایمان را با هم در میان گذاشتیم، روی پشتبام خیابان الوند غم و شادیهایمان را با هم تقسیم کردیم و… و شدیم یک خانواده. بچههایی که دستخط هرکدامشان برایم یادآور مطالبی است که در صفحههای کاهی مینوشتند و من میخواندم و گاهی سر بدخط بودنشان با هم کلکل میکردیم… و بعدها کمکم دیگر دستخطی در کار نبود. حالا بعضی از این دوستان، راههای خیلی دور هستند و بعضی نزدیک. ولی همهشان در قلب من هستند…
چلچراغ برای من مسیری ۱۵ ساله است سرشار از اتفاقهای خاص و منحصربهفرد؛ همراه با روزهایی شاد، خاطراتی فراموشنشدنی و لحظههایی بهیادماندنی، و در کنارش روزهایی نفسگیر و بحرانهایی گاه به گاه…
و البته تمام این ۱۵ سال را شاهد تلاشهای بیوقفه آقای عموزاده خلیلی بودهام که برای برپا نگه داشتن ستون مجله و گذراندن چلچراغ از پیچهای خطرناکش، چه روزهای دلهره و اضطرابی را پیشِ رو داشته است.
قلبی که برای کودکان کار میتپد
زهرا حسینی، مدیرعامل خیریه قلب سفید
اول تشکر میکنم از تمام کسانی که شرایط را برای حضور خیریه قلب سفید در جشن چله چلچراغ فراهم کردند. در خیریه قلب سفید ما کودکان کار را تحت پوشش قرار میدهیم و سعی میکنیم از هر لحاظ خانواده و کودکش را توانمند کنیم. نیروهای داوطلب ما طی یک کارگاه یک روزه آموزش لازم را جهت نحوه صحیح برخورد با کودکان آموزش میبینند و بعد این کودکان را در سطح شهر شناسایی و به ما معرفی میکنند. مددکار موسسه به صورت مستمر منزل و محل کار کودک را بازدید میکند تا اطمینان لازم را کسب کرده و طبق نیاز و اولویت هر خانواده خدمات درمانی، روانشناسی، آموزشی و معیشتی ارائه میدهیم.
ما جمعی از جوانان هستیم که با کمک خیرین راه رشد را برای این کودکان فراهم کنیم. سعی ما این است که مردم را با واقعیتی روبهرو کنیم که برای ما وارونه جلوه داده شده، طوری که همه فکر میکنند این کودکان جزو باندهای تکدیگری هستند، اما طی تحقیقات انجامشده در چند سال اخیر به غیر از موارد محدود مشخص باندی وجود ندارد. در حال حاضر تیم ما با لطف خیرین مشغول تجهیز مدرسهای در منطقه ١٨ است تا کودکان و خانوادههاشان را با آموزشهای لازم آگاه کنیم.
ما نمیتوانیم کار را از کودک بگیریم، چون شرایط خانواده طوری است که به کار کودکان احتیاج دارند. در مرحله اول ساعت کار کودک را کم و با آموزشهای لازم آسیب را کم میکنیم. در مرحله دوم با ایجاد زمینه رشد خانواده نیاز به کار کودک را بهصورت تدریجی از بین میبریم.
یکی از افتخارات ما در این مدت کوتاه این است که برای اولین بار در ایران زنجیره ارزشی تشکیل شده که ما را تکمیل میکند. بچههای ما تا سن ١٨ سالگی تحت پوشش ما هستند و خیریه کارآفرینان آرا با هدف ایجاد شغل و کمک به تحصیلات عالی و مهارتآموزی بهصورت تخصصی برای افراد بالای ١٨ سال آینده کودکان ما را تامین میکنند.
خیلی خوشحالم که فرصتی پیش آمده که بچههای ما در سطح دیگر کودکان میتوانند آموزش ببینند و استعدادهایشان را پرورش بدهند. رشد هر یک از این کودکان میتواند رشد فرزند خود ما یا حتی یک جامعه باشد. اگر همه ما دغدغه این کودکان را داشته باشیم، میتوانیم امید داشته باشیم به آیندهای روشن.
حکایت کنداکتوری بیستون، بینظم، بیخود
ابراهیم قربانپور
یکی از معدود چیزهای روی زمین که ضمانت اجراییاش هنوز از مجوز برگزاری کنسرت هم کمتر است، کنداکتور برنامههای جشن چله چلچراغ است. معادل ریالی کنداکتور ما در جشن امسال برای خریدن یک ویفر موزی هم کفاف نمیداد. درواقع کنداکتوری که برای جشن پیشبینی شده بود، حتی تا قبل از شروع جشن هم دقیق پیش نرفت. صبح زود که سردبیر کنداکتور جشن را دستمان داد، یکی از آن جملات طلاییاش را گفت که خودش خیال میکند خیلی خلاقانه است. گفت: «این کنداکتور مثل ناموستان است. خیلی مواظبش باشید.»
ما هم تا یک جایی از مراسم واقعا خیلی ناموسی با قضیه برخورد کردیم، اما از دقیقه ۲۵-۲۰ مراسم از بس که روی ناموسمان با خودکار چیز نوشتیم، تصمیم گرفتیم بیشتر بهعنوان کاغذ یادداشت نگاهش کنیم. کمی دیگر که گذشت، دیدیم یادداشت کردن رویش هم زیاد جواب نمیدهد، چون باید در لحظه با بیسیم بفهمیم قرار است چه آیتمی اجرا شود. این است که از یک جایی به بعد از آن بهعنوان بادبزن استفاده کردیم.
کنداکتور جشن در معرض سه خطر عمده قرار داشت که بهطور مداوم آن را تغییر میدادند. خطر اولی که کنداکتور را تهدید میکرد، خط چاپاری بود که میان مدیرمسئول و اتاق فرمان برقرار بود. این خط چاپار که به صورت مداوم سه پیغامبر در اختیار داشت تا به محض خسته شدن یکی دیگری جانشین آن شود، وظیفه انتقال تغییراتی را برعهده داشت که انجام نشدنشان ممکن بود سنگین تمام شود. دومین عامل تغییر خط بیسیمی بود که در ابتدای کار به نظر میرسید میتواند در مدت جشن سرگرمی خوبی باشد، اما هرچه به پایان مراسم نزدیک شدیم، شباهت بیشتری با برج زهرمار پیدا کرد. این خط بیسیم علاوه بر آن راهی برای ارتباط میان کادر برگزاری جشن هم بود. نسیم بنایی که به محض اینکه بیسیم را دستش گرفت، احساس کرد در حال بازی در فیلم «هشدار برای کبرا ۱۱» است. ما که ندیدیم، اما میگویند نسیم با بیسیمش سلفی هم گرفته و استوری اینستاگرامش هم گذاشته!
سردبیر مجله که من برای تعارف توی کلیپ ۱۵ سالگی مجله اسمش را گذاشته بودم آلن دلون هنوز توی همان جو بود و طوری پشت بیسیم حرف میزد که انگار دارد در فیلمهای جاسوسی بازی میکند. یک بیسیم هم دست سینا قلیچخانی داده بودیم که تا آخر مراسم کار کردن با آن را یاد نگرفت و خیال میکرد اگر کسی با او کاری داشته باشد، بیسیمش زنگ میخورد. در مورد یک مجری خاص البته بیسیم برای تهدید یکی از اعضای حجیم مجموعه (اسم نمیبرم که ریا نشود من بودم) استفاده شد که تا لحظه نگارش این متن هنوز عملی نشده است. سومین عامل تغییر کنداکتور عوامل محدودکننده انسانی (لااقل در ظاهر قضیه) و فنی بود. این شیوه تغییر البته بهطور عمده ناخواسته اعمال میشد و تنها پشتگرمی ما در اجرای آن این بود که امیدوار بودیم حاضران جشن هر اتفاقی را به حساب چلچراغی بودن بگذارند. مثلا اینکه اتاق فرمان صدای سالن را نداشت و درواقع ما از اتاق فرمان تمام مراسم را به صورت پانتومیم تماشا میکردیم. من و کارگردان جشن در تمام طول مراسم جلوی اتاق فرمان نشسته بودیم و مشغول حدس زدن حرفهای حاضران در سالن بودیم. باید اعتراف کرد که سیدمهدی احمدپناه در حدس زدن متن پانتومیمها استعداد بسیار بیشتری از من داشت، طوری که حتی از چهره جواد خیابانی هم میتوانست حدس بزند که اوضاع از چه قرار است.
یکی دیگر از راههای تغییر کنداکتور بررسی «حال» سالن بود. تنها حسن اتاق فرمان سالن کتابخانه این بود که از طریق آن میشد همه بچههای سالن را دید. میشد دید که محمدعلی مومنی آن زیر رادیو دارد یواشکی کیک میخورد و رادیو را به او پاس نداد یا مثلا اینکه مریم عربی دارد مثل مرغ سرکنده دنبال کسی میدود که تا وقتی هنوز پیدایش نکرده، برنامه را به او پاس ندهیم. یا مثلا اینکه مسعود رئیسی هنوز کدام طرح را کامل نکرده تا مهمان مربوط به آن را روی صحنه صدا نکنیم. یا مثلا میشد دید که مدیرمسئول کی برای استقبال از سالن بیرون رفته تا یواشکی مهمانی را روی صحنه ببریم و…
بههرحال هر چه که بود، با کنداکتور یا بدون کنداکتور جشن تمام شد. وقتی که آمدیم پایین سردبیر در جواب غرغرهای من که ناموسم را با وجود خطخطی شدنش خیلی سفت توی مشتم گرفته بودم، گفت «ئه! مگه تو هنوز نگه داشتی اینو!»
شماره ۶۹۱