این نوبت کمال تبریزی متولد ۱۳۳۸، کارگردان
سهیلا عابدینی
از دوران بچگی بسیار شیطان بودم، یعنی آنقدر که از دیوار راست بالا میرفتم و همیشه حاضر بودم. بقیه بچهها را اذیت میکردم و علیرغم همه اینها، بچه درسخوانی هم بودم و همه را متعجب میکردم! چون معمولا بچههایی که ناآرام و شیطان هستند، خیلی درسخوان نیستند. معمولا شاگرد اول کلاس بچه آرامی است. دعوا نمیکند، قاطی نمیشود. اما من اینطوری نبودم، یعنی در عین حال که شاگرد اول کلاس بودم، هم دعوا میکردم، هم شلوغ میکردم. معلمهایم را با تیر و کمان میزدم… و معلمها هم میفهمیدند که این شیطنت از زیر سر من بلند میشود، اما چون شاگرد زرنگی بودم، به نحوی تحملم میکردند. در خانه اما مجبور به تحملم نبودند. اغلب مرا دعوا میکردند، چون حتما هفتهای یک شیشه را میشکستم و دست و پایم زخمی و شلوارم پاره میشد و…. ولی علیرغم همه اینها درسم را میخواندم و نمرههای خوبی میگرفتم!
یادم هست زمانی که بچه بودم، دایی بزرگم به عنوان عیدی یک ماشین کوچک ولی خیلی خوشگل که وقتی حرکت میکرد، صدایی عجیب از خودش ساطع میکرد، به من هدیه داد که برایم خیلی جذاب بود و تازگی داشت و حسابی کنجکاویام را تحریک کرد! باید میفهمیدم صدای این اتومبیل کوچک چگونه و از کجا تولید میشود! و این بهشدت فکرم را مشغول کرده بود. درست در فاصلهای که دایی قصد خداحافظی داشت و همه برای بدرقه او از اتاق خارج شدند، فوری و به نحوی اتومبیل را بالای کمد بلندی قرار دادم و آن را به حرکت درآوردم تا خودش از آن بالا به زمین سقوط کند و منهدم شود! دل و روده اتومبیل کوچک تازه از راه رسیده قبل از اینکه خدماتی به صاحبش که من باشم، داده باشد، روی زمین پخش شد! با اشتیاق اما هر چه به اجزای متلاشیشده دقت کردم، چیزی از بابت منبع صدا دستگیرم نشد! و حالا از کاری که کرده بودم، پشیمان هم شدم! اما دیگر فایدهای نداشت. اشتیاق به کشف مجهولاتم خیلی زود فروکش کرد و اشک در چشمانم بابت از دست دادن یک وسیله بازی منحصربهفرد جمع شد! پدر و مادرم از بدرقه دایی جان برگشتند و مرا در آن حال دیدند و پرسیدند که چه شده؟!… چرا هدیه ارزشمند دایی را به این روز انداختی؟! با همان حال خراب و اشکبار گفتم: من کاری نکردم! رانندهاش بالای کمد در حرکت بود، ولی دره را ندید و به پایین سقوط کرد! پدرم در عین کلافگی ولی با لبخند گفت: حقش بود. آدم موقع رانندگی نباید بازیگوشی کنه!… و من که منظور او را فهمیده بودم، با صدای بلند زدم زیر گریه، درحالیکه پدر و مادرم هردو با هم زدند زیر خنده!…