جامعه فرزندسالار و دشمنان آن
مریم عربی
این روزها دوروبرمان پر شده از خانههای بازی، موزههای مخصوص کودکان، ورزشگاه و فود کورت کودکان و هزار و یک مکان که به شکل اختصاصی برای بازی، سرگرمی و آموزش بچهها طراحی شده. این مکانها در نگاه اول مفید و جذاب به نظر میرسد. بچهها در آنها سرخوشانه میدوند و از سر و کول هم بالا میروند و کنار هم رشد میکنند. حضور در این فضاها برای والدین مثل این میماند که بعد از چندین ساعت رانندگی در ترافیک سنگین، لحظهای دستت را از روی فرمان اتومبیل برداری، با خیال راحت به پشتی صندلی تکیه بدهی و درحالیکه فرزندت مشغول بازی و سیاحت است، با خودت خلوت کنی.
اغلب والدین امروزی این فرضیه معاصر را پذیرفتهاند که فرزندشان به چیزی خاص، چیزی بیشتر از آنچه در خانه و مدرسه به او عرضه میشود، نیاز دارد که کلیدش فقط و فقط در دستان پرتوان متخصصان رشد کودک است. به والدین اینطور القا شده که بازی کردن در خانه و کاردستی و نقاشی و این قبیل سرگرمیها برای رشد کودک کافی نیست و باید مجموعهای از فعالیتهای اجتماعی، عاطفی و شناختی زیر نظر متخصصان برای او تدارک دیده شود. این طرز تفکر، والدین امروزی را به بزرگسالانی مضطرب تبدیل کرده که از این خانه بازی به آن کلاس آموزشی میدوند و تقلا میکنند به هر قیمتی که شده، هر چه لازم است، برای فرزندشان مهیا کنند.
انسانشناسی کودکی
دیوید لانسی در کتاب خود با عنوان «انسانشناسی کودکی» ایده نئونوکراسی یا همان جامعه فرزندسالار را مطرح کرده است؛ جامعهای که در آن کودکان ارزشمندترین اعضا هستند. او هنگام نگارش این کتاب در سال ۲۰۰۸، این خصلت را به کشورهای غربی، تحصیلکرده، صنعتی، ثروتمند و دموکراتیک نسبت داده است، اما در حال حاضر این ویژگی به بسیاری از کشورهای در حال توسعه از جمله ایران هم سرایت کرده است. در جوامع فرزندسالار، وان خانهها پر از اسباببازی است، اتاق نشیمن تا خرخره پر از وسایل مورد نیاز بچههاست و در میزان انرژی و وقتی که بزرگسالان صرف پروژه بچهداری میکنند، هیچ محدودیتی وجود ندارد.
تولد کسبوکارِ بازی
اولین زمینهای بازی در آمریکا بیشتر از آنکه به قصد سرگرمسازی بچهها طراحی شده باشد، برآمده از دغدغههای اخلاقی اصلاحطلبها درباره اجتماعی شدن هر چه بیشتر کودکان مهاجر فقیر بوده است. دامینیک کاوالو، تاریخدان آمریکایی، در کتاب «عضلات و اخلاقیات» نوشته: بازی کسبوکاری جدی است؛ جدیتر از آنکه انجامش به والدین و کودکان واگذار شود.
در قرن نوزدهم، رشد تعداد مهاجران به آمریکا، به افزایش جمعیت شهرها و پرسه زدن کودکان مهاجران در خیابانها منجر شد. اصلاحطلبان آمریکایی بر این باور بودند که حضور این تعداد کودک در خیابان بدون آنکه بر آنها نظارت شود، این کودکان را در معرض خطر قرار میدهد. آنها به فقدان فعالیتی سالم و سودمند برای کودکان اشاره داشتند که درنهایت به ایجاد مراکز بازی منجر شد؛ مراکزی که امنیت و نظارت را برای کودکان فراهم میکرد. قرار بود کودکان علاوه بر بازی در این مکانها، به سمت رشد شناختی، اجتماعی، عاطفی و اخلاقی هم هدایت شوند و از هر کدام از آنها یک «کودک خوب و مودب آمریکایی» دربیاید!
فرزندسالاری آمریکایی در حالی پدید آمد که جهان کهنهتر همچنان به احترام به سالخوردگان و سالمندسالاری تاکید داشت و کودکان در این جوامع در بهترین حالت به عنوان اعضای بیکفایت جامعه در نظر گرفته میشدند که یا آنها را نادیده میگرفتند، یا مجبور به مشارکت در انجام کارهای خانه بودند. مروجان فرزندسالاری به دنبال آن بودند که کودکان در فضاهایی که بهدقت برای آنها طراحی شده و در حالت ایدهآل، تحت نظارت والدین یا مربیان قرار بگیرند تا اطمینان حاصل شود که از این فضا بهترین استفاده را میکنند. هدف از این رویکرد، شکلگیری گونهای از یک شهروند آمریکایی ایدهآل بود؛ شهروندی که مایکل هاینز، تاریخدان آمریکایی، این صفات را برای او برشمرده است: میهنپرست، علاقهمند به کار تیمی، اهل رعایت بهداشت، سالم از نظر جسمی و شرافتمند از جهت اخلاقی. به این ترتیب، زمینهای بازی از خیابان جدا شد تا مرز بین جایی که کودکان به آن تعلق دارند و ندارند، مشخص شود.
زندگی در برزخ
فرهنگ کودکمحور چنان زندگی روزمره والدین را پر کرده که به کلی از فرهنگ بالغمحور جدا شدهاند. والدین در اغلب کشورها تنها و افسرده در برزخی عجیب میان دو فرهنگ متعارض زندگی میکنند؛ یکی فرهنگی که به کلی بر اساس نیازهای احتمالی کودکان طراحی شده و دیگری فرهنگی که کاملا خاص افراد مجرد و زوجهای بدون فرزند است. در هم آمیختن این دو فرهنگ، تابو محسوب میشود. ورود یک فرد مجرد به موزه کودکان همانقدر سورئال و مضحک به نظر میرسد که بردن یک کودک به سالن تئاتر بزرگسالان.
قرار نیست زندگی خانوادگی ما با زندگی بزرگسالانهمان تلاقی داشته باشد. خانواده بودن یعنی غذا خوردن در رستوران فستفود بزرگ و خوشرنگولعابی که مجهز به صندلیهای غذای کودک است و هر چه بچهها سروصدا راه بیندازند، به کسی برنمیخورد. یعنی گذراندن روزهای تعطیل در شهربازی و رفتن به پیکنیک یا تفریحگاهی که بچهها در آن با خیال راحت بالا و پایین بپرند و جیغ و داد کنند. همانقدر که شهربازی و مکان تفریحی برای کودکان به راه افتاده، به پاتوقها و تفریحگاههای خاص مجردها هم اضافه شده؛ مکانهایی که کودکان و به تبع آن، والدینشان در آن هیچ جایی ندارند. زندگی مجردی یا بدون فرزند، بهکلی راهش را از زندگی خانوادگی جدا کرده تا والدین حساب کار دستشان بیاید که در پاتوقهای بزرگسالان، جای بازی بچهها نیست. در غیر این صورت، باید نگاه سرزنشآمیز و غرغرهای مجردها را تحمل کنند و خودشان را سرزنش کنند که چرا با وجود داشتن بچه، به فکر رفتن به رستوران شیک یا سالن سینما یا سفر افتادهاند.
ورود کودکان ممنوع
فرهنگ کودکمحور همه جا حاضر است و این قابلیت را دارد که کل زندگی بزرگسالانه والدین را ببلعد. اغلب والدین امروزی تصور میکنند همه چیز حول فرزندانشان میگردد. آنها آنقدر جذب دنیای فانتزی فرزندمحورِ بازی، توجه، رشد و انگیزهبخشی مدام به کودکان شدهاند که فراموش میکنند فرزندان هم عضوی از جامعه هستند، نه ساکنان قلمروی مقدس و اختصاصی خودشان. از بههمپیوستگی این دو دنیا صرفنظر میکنند و بهکلی تسلیم فرهنگ کودکمحور میشوند. همین رویکرد است که باعث میشود روی کارت دعوت عروسی بنویسند: لطفا از آوردن فرزندان خردسال خودداری کنید. با تشکر. سعی میکنند برای این کار از جملههای مودبانه و ملایم و سربسته استفاده کنند، اما پیام کاملا روشن است.
به نام والدین، به کام سرمایهدارها
رواج فرزندسالاری به اوایل قرن بیستم برمیگردد؛ زمانی که کارشناسان کمکم به فرزندپروری به عنوان یک دانش ضروری و به کودک به عنوان امید آینده تمدن نگاه کردند. از اینجا بود که همه امور خانواده در جهت منافع کوچکترین اعضای آن طراحی شد. مادران باید بهکلی خودشان را وقف پروژه فرزندپروری میکردند؛ اول در نقش مدیر آزمایشگاه و بعد در جایگاه روانکاو. آنها وظیفه داشتند با تغییر ذائقه فرزندانشان، از آنها یک مصرفکننده کوچک ایدهآل بسازند. باید با مدیریت ذرهبینی خود، چشمانداز زندگی عاطفی و ایجاد عزت نفس، تابآوری و ثبات قدم را در فرزندشان زیر نظر میگرفتند. فرهنگ کودکمحور در شکل امروزیاش در ابتدا آمده بود تا به والدین در انجام این وظایف کمک کند. در ظاهر مادر میتوانست همینطور که روی نیمکت پارک نشسته و بازی فرزندش را تماشا میکند، ایمیلهای کاریاش را جواب دهد. اما این فرهنگ به جای آنکه باری از دوش والدین بردارد، بارهای سنگین دیگری را هم روی دوش آنها گذاشت.
فرهنگ کودکمحور بر اساس این ایده شکل گرفته که کودکان باید در دنیای مخصوص خودشان زندگی کنند؛ دنیایی که از سوی بزرگترها طراحی و ساخته شده است؛ اینکه رشد و تبدیل شدنشان به یک انسان سالم و شاد در گروی تعداد ساعتهایی است که صخرهنوردی میکنند، یا با شن مصنوعی قلعه میسازند. در چنین فرهنگی والدین خوب والدینی هستند که کل زندگیشان را طوری طراحی میکنند که فرزندشان فرصت پیدا کند به موزه کودک برود، یا به تماشای نمایش عروسکی بنشیند و کل درآمدشان صرف این شکل از فرزندپروری مدرن میشود. «زندگی خانوادگی» یعنی سبکی از زندگی که مشخصا و منحصرا برای کودکان طراحی شده باشد. یعنی عطای یک فرهنگ بزرگتر را به لقایش ببخشی و تحت فشار سرمایهداری، تمام دوران کودکی فرزندت را صرف رقابتی پایانناپذیر برای آموزش دیدن و بازی کردن و مصرف کردن کنی.
دنیای امروز، دنیایی فانتزی است که از سوی بزرگسالانی خسته و درمانده تسخیر شده؛ گروهی مرده متحرک که تقلا میکنند تا با معیارهای امروزی، والد بهتری باشند و شهروندان بهتری برای جامعه تربیت کنند؛ غافل از آنکه چنین کودکانی در سیارهای جدا زندگی کردهاند و گمان میکنند محور جهاناند. کودکانی محصول پروژهای پرخرج و نفسگیر که والدین مهندسان ناظر آن هستند و خروجیاش انسانهایی خودمحور است که اگر شر هم نرسانند، به خیرشان امیدی نیست.