فریدون عموزاده خلیلی
این یادداشت را قرار بود دو شماره قبل بنویسم، یا سه شماره قبل، درباره گیلتی پلژرها، همان دوستداشتنیهای یواشکی، آنچه را که با شرم و خجالت دوست داشتهایم. من هی دستم رفت برای نوشتن یادداشت. اما نشد که بنویسم. نه آنکه نخواهم بنویسم، یا شرم کنم از گفتن آنچه در کودکی و نوجوانی دوست میداشته-ام؛ نشد، واقعا نشد. اما حالا مینویسم، حالا که موردش پیش آمده، با این مصاحبه بهروز برای چلچراغ…
خب دروغ چرا؟ بهروز یکی از گیلتی پلژرهای دوران کودکی و نوجوانی من بود، در کنار علی پروین و ناصر حجازی.
نمیشد اهل سینما باشی و از میان فردین و ناصر و بهروز یکیشان را تا مرز دست به یقه شدن دوست نداشته باشی. و من از میان آن سه تا بهروز را دوست داشتم، نه به خاطر تیپش یا قیافهاش، بیشتر به خاطر قیصرش، به خاطر سید «گوزنها»یش، و به خاطر داش آکل و رضا موتوریاش، به خاطر آنکه یک نوع مبارزهجویی و یاغیگری توی چهره و نقشهایش بود که به حالوهوای آن سالهای نوجوانی من میخورد.
همین دوست داشتن بیمحابا انگار به من حق مسلمی میداد در مورد نقشهایش. دوست نداشتم بهروز بعضی فیلمهایش را بازی کرده باشد، یا لااقل بعضی صحنههایش را. مثل بچهای که دوست ندارد تصویری که از برادر بزرگترش در ذهنش دارد، قهرمان افسانهای محض، هیچوقت در هیچ صحنهای آسیب ببیند. یادم است غصه میخوردم به خاطر این صحنهها و هزاربار آرزو میکردم این بهروز نباشد، یا خودم را گول میزدم حتی، و سعی میکردم آن صحنه را از تمام ذهنم پاک کنم.
دنیا، دنیای بیرحمی است برای بچهها، که بیشتر باورند تا آگاهی، و یقینشان بیشتر از قلبشان برمیخیزد تا واقعیت. در همه سالهای کودکی و نوجوانی من انگار بهروزی وجود نداشت. همه قیصر بود و داش آکل و سید «گوزنها» و مجید «سوتهدلان»…
بعدها که بزرگتر شدم، جوان شدم و دانشجو، سالهایی که سینهام انباشته از خشم انقلابی بود، همه اینها را باید میکشتم. قیصر، داش آکل، سید و مجید. آن کینه گویی جز با کشتن قیصر، داش آکل، سید و مجید آرام نمیگرفت، حتی اگر در این آرامش با شرارت برادران آبمنگل و کهنه نفرت کاکا رستم و استبداد برادرانه حبیب و مرگ رحمآور سید همراه میشد که موقع مرگ میگفت: «نمردیم و گوله هم خوردیم…»
بعدها بود که فهمیدم نقشها اغلب در جان هنرمند تهنشین میشوند، بیآنکه خود بداند یا بخواهد.
خسرو شکیبایی به خوبی نقشهایش بود، و حتی خوبتر از نقشهایش. با شکیبایی داور جشنواره اصفهان بودیم، سال ۱۳۸۰. در شبهایی که بعد از بحث داوری در حیاط هتل عباسی اصفهان مینشستیم به حرف زدن، در معرکه شیفتگی نقل شیرین شکیبایی از بازیها و خاطرههایش، هوشنگ مرادی کرمانی پرسید: «شما چرا کارگردانی نمیکنید آقای شکیبایی؟» شکیبایی گفت: «آقای مرادی، کارگردانی سواد میخواد، من سوادشو ندارم، من فقط بلدم بازی کنم!»
حالا این روزها که هر بازیگر از راه رسیدهای، بعد از آنکه نخستین نامزدی، و حتی دریافت سیمرغ بلورینش را از سر گذراند، به صرافت کارگردانی میافتد، بیشتر آن جمله شکیبایی در سرم طنین پیدا میکند.
در شبی دیگر یکی از ما، من یا مرادی، میخواست یکی از کتابهایش را تقدیمش کند. تشکر کرد، اما کتاب را نگرفت. گفت: «سالهاست که من نه هیچ کتابی را از کسی گرفتهام، نه هیچ نشریهای را مجانی پذیرفتهام، نه هیچ تئاتر و فیلمی را بدون بلیت تماشا کردهام.» بعد داستانی را تعریف کرد از سالهای نوجوانیاش که گویا در یکی از گیشههای سینما یا تئاتر لالهزار بلیت میفروخته. «یک بار که توی گیشه نشسته بودیم، یک آقای قدبلندی که من چهرهاش را نمیشناختم اما بوی ادکلن خوبی داشت، پشت گیشه قرار گرفت. بدون آنکه کلمهای بگوید، یک اسکناس گذاشت جلو. انگشتش را به علامت «یک» نشانم داد. من کنجکاو شدم که ببینم صاحب این ادکلن و این انگشت جنتلمنانه کیست؟ تا سرم را از زیر گیشه درآوردم، دیدم فلانی است؛ از بزرگان تئاتر و سینمای کشور. هول شدم، همان توی گیشه به احترامش بلند شدم و گفتم: «استاد شما که بلیت لازم ندارید. لطفا تشریف بیارید توی سالن.» اما او با همون جدیت و پرستیژ جنتلمنانه گفت: «بلیتمو بده جوون، اگه من به اندازه قیمت یک بلیت به سینما کمک نکنم، به چه دردی میخورم.» بعد از آن من دیگه هیچ کتاب، مجله و تئاتر و فیلمی را نگرفتم، ندیدم، مگر اینکه اول پولش را داده باشم.»
همانجا بود که من در مورد نقشها و آدمها به کشف تازهای رسیدم. شکیبایی به من آموخت که هنرمند در هر نقشی جزئی از وجود خودش را بازی میکند، اگر نه، با هر نقشی که بازی میکند، جزئی از نقش در وجودش تهنشین میشود… و فکر کردم مگر میشود هامون، مرادبیگ یا صفای «پری» را آنقدر حقیقی بازی کنی، بیآنکه هالهای از عصیان هامون، از سادگی مرادبیگ و رویاهای صفا در جانت رسوب کرده باشد.
حالا دیگر شرمنده نیستم اگر بگویم از قدیمیها هنوز بهروز را دوست دارم، چراکه نمیتوانم قیصر، داش آکل، سید «گوزنها» و مجید «سوتهدلان» را دوست نداشته باشم. اینها فقط خاطرات سالهای دور ما نیستند. این-ها نشانههایی از فضیلتهای کوچک و بزرگی هستند که از قیصر و هامون، امروز در حجت «جدایی نادر از سیمین» یا منصور «آشغالهای دوستداشتنی» امتداد پیدا کردهاند. گیرم گاهی ناگزیر باشیم نقشهایی را پررنگ ببینیم و گاهی هم نقشهایی را ندیده بگیریم.
مثل همیشه از نوشته شما لذت بردم!
همکلاس قدیمی شما،
داود