۱
اسمت را به من بگو، دستت را (در راستای حفظ عفاف و حجاب) به مریم عربی بده
من خیلی فکر کردم. شاید باورش سخت باشد، ولی کردم. و بالاخره بعد از ساعتها محاسبه و استنتاج توانستم یکی از معماهای چلچراغ را حل کنم. حتی هنوز به خودش هم نگفتهام و میخواهم از طریق مجله با این حقیقت تلخ روبهرو بشود. به نظر من آن یک تکه دماغی که نسیم بنایی پارسال به تیغ جراح سپرد، طلسم خوششانسیاش بود. من الان درست قیافه پارسال نسیم یادم نیست که بتوانم تخمین بزنم آن یک تکه چند سانتیمتر بود، اما بههرحال حتی یک ذره هم که بوده باشد، همان یک ذره از پس بخت بد نسیم برمیآمده!
یعنی از بعد از آنکه آن یک تکه دماغ را انداخت دور، دارد پشت سر هم در مجله بدشانسی میآورد. یک دفعه اسمش را توی شناسنامه مینویسند نسیم نباتی. یک دفعه اسمش را توی شناسنامه کنار حامد توکلی مینویسند (که از آن اولی هم بدتر است)، یک دفعه صفحهاش گم میشود و الکی الکی بیرون میماند (بدترینش همان کنار حامد توکلیبودن است؛ دنبال اتفاق بدتری نگردید. من اوج ماجرا را همان اول تعریف کردم)، دفعه پیش گرفته یک داستان طولانی نیویورکر را با زحمت زیاد ترجمه کرده برای ویژهنامه پاییز. ما آنقدر خارجیندیده بودیم که از ذوقمان روی جلد هم نوشتیم داستان نیویورکر داریم. بعد مریم عربی که از ۲۴ ساعت شبانهروز حداقل ۱۸ ساعتش را دارد قربان صدقه نسیم میرود، یادش رفت اسم او را بالای سر مطلب بنویسد. اصلا از بعد از آن عمل شوم دماغ، آقای خلیلی هم معتقد است نسیم بنایی دیگر بنایی نیست و ادبی شده است.
ما در دفتر به رویش نمیآوریم، اما نسیم قطعا ضرر کرده. حالا این چند گرم دماغ را با خودت میبردی اینطرف و آنطرف چیزی میشد؟ به این همه بدشانسی (یک لحظه به قرار گرفتن کنار حامد توکلی فکر کنید) میارزید؟
۲
مستانه شد حدیثش، پیچیده شد زبانش
در راستای تلاشهای بیامان تحریریه برای رفع تمامی نقایص و کمبودها از چند ماه پیش به این نتیجه رسیدیم که باید برای تحریریه چندتایی هم لژیونر بیاوریم. به یکی از دلالها سپردیم برایمان یک دست لژیونر خوب دستوپا کند که بشود در هر سرویسی ازشان استفاده کرد. دلال هم گشت یک مجموعه خوبی پیدا کرد که همزمان هم سینما سرشان میشود، هم ادبیات، هم فانتزیبازند، هم اهل گزارش میدانیاند و هم خوشتیپاند. فرزین سوری و بچههای تیمش را میگویم. منتها بزرگترین مشکل حال حاضر این لژیونرها این است که خیلی خارجی هستند و هنوز نتوانستهاند خودشان را با زبان فارسی تطبیق بدهند.
متنهای فرزین و بچههایش هر بار که از زیردست خانم محمدطاهر، ویراستار عزیز مجله، رد میشود، نصف و نصف سیاه و قرمز است. یعنی تقریبا خانم محمدطاهر نصف حرفهایشان را نفهمیده است. بعد من و نادر قبلهای مینشینیم یک شورای عالی تشکیل میدهیم برای کشف منظور بچهها. بعضی قسمتهایش را از طریق بعضی شواهد رفع و رجوع میکنیم. مثلا وقتی نوشته است «شمنزری» با یک ذره تفحص در صفحه کلید میفهمیم میخواسته بنویسد «سکندری». اما بعضی بخشها دیگر اینطوری جواب نمیدهد. اینطور مواقع من و نادر به کمک قاعده اجماع تصمیم میگیریم که منظور فرزین چی بوده. در مواقعی که نظر من و نادر با هم اختلاف داشته باشد، ناچار میرویم سراغ مریم عربی.
خواستم بگویم که مسئولیت مطالب فرزین سوری همهاش با خودش نیست. مسئول یکسری بخشهایش هم ما هستیم. اصلا از این به بعد میخواهیم بسپریم خود فرزین برایمان تعریف کند چی میخواهد بگوید، خود ما به جایش بنویسیم.
۳
خلق را تقلیدشان بر باد داد مجدد
حالا ما خیلی هم نمیخواهیم خسیسبازی دربیاوریم یا نظرتنگی کنیم، اما کار خوبی نکردید اسم برنامهتان را گذاشتید چلچراغ آقای شهیدیفر! درست است که یک ه وسط چسبان (ه وسط جدا نداریم، خودم میدانم) گذاشتهاید آن وسط و اسمش را گذاشتهاید چهلچراغ، اما حتی خودتان هم وقتی میخواهید از رویش بخوانید، بهش میگویید چلچراغ. من برای خودتان میگویم به خدا و الا اسم که اسم خداست و ما هم بخشیدیم در راه خدا. از این جهت برای خودتان میگویم که دیروز یک آقایی آمد غرفه چلچراغ در نمایشگاه مطبوعات پرسید: «آقای شهیدیفر هم تشریف میآورند امروز؟» من هم تندی جواب دادم: «مهمان امشب آقای شهیدیفر یکهو برنامه را پیچوند الان ایشون رفتند دربهدر دنبال مهمان میگردند.» یا یک خانمی آمد پرسید: «این ایده شلوارکتون خیلی توهینآمیزه. میشه بگید ایده چه بیفرهنگی بوده؟» من گفتم: «خانم مودب باشید. ایده شلوارک را آقای شهیدیفر داده.» از همه بدتر اینکه یک نفر آمد گفت دیروز یک چیزی خریده، اما بقیه پولش را نگرفته. من همینطور که سرم را به نشانه تاسف تکان میدادم، به حامد بذرافکن گفتم: «امان از دست این شهیدیفر بیحواس.»
باور کنید من برای خودتان میگویم!
۴
وقتی این مطلب را میخوانید، نمایشگاه مطبوعات تمام شده. دو حالت دارد؛ یا آمدهاید نمایشگاه، غرفه چلچراغ، که هیچ. یا نیامدهاید که دلتان آب!
تکلمه
اگر پیگیر این چند نامحرمانه اخیر بوده باشید، دیدهاید که هر بار یک تصویری چیزی داریم. اینبار در راستای نامرئی بودن اسم نسیم در مجله پوستر فیلم «مرد نامرئی» را انتخاب کردهایم. دنبالش نگردید! نامرئی است.
شماره ۷۱۲
ای داد که چه آدمای ناجور بیمزهای هستین به عنوان همون چیزی که خودتون بهش میگین “قشر ادبی”.
یعنی لودگی با این حجم از حماقت و کوتاهفکری رو من آخرین بار توی دبیرستان دیدم. به نظرم میرسید نه همهی آدمای این مرز و بوم زیبامون که حداقل قشر “رسانه و مطبوعاتش” شده به اندازهی یکیدوبار با خودشون ور رفتن، بزرگتر از دبیرستان شده باشن. متاسفانه انگار اینطور نیست ولی.
یعنی یک لحظه حتی فکر نکنین که این بامزهبازی خیلی کار مثبت و بزرگی بود. افتضاح بود افتضاح. به نظرم اینجوریه که مطبوعات ایران گور خودشونو میکنن.
پسر یک مشت دیوانهی لوس محتاج جلبتوجهاید. غیر قابل باوره.