گفتوگو با خونو دیاس
نویسنده رمان «زندگی کوتاه شگفتانگیز اسکار وائو»
سپیده نیری
خونو دیاس، که در دانشگاه امآیتی استاد واحدهای نویسندگی است، پیشتر دو مجموعه داستان کوتاه منتشر کرده بود و پس از آنها اولین رمان خود، «زندگی کوتاه شگفت انگیز اسکار وائو» را در سال ۲۰۰۸ نوشت که برنده جایزه ادبی پولیتزر و مکآرتور شد. او قهرمان داستان رمانش، اسکار را خورهای در محله اقلیتنشین لاتینها در ته دنیا توصیف کرد. اسکار پسربچهای دومنیکنیآمریکایی است که با فرهنگ لمپن محله و محیط اطرافش همخوانی ندارد. او اضافهوزن دارد، خوره داستانهای علمی-تخیلی و فانتزی است و نگران است تا پایان عمر نتواند در زندگیاش عشقی بیابد.
خود خونو دیاس وقتی شش ساله بود، با خانوادهاش از جمهوری دومنیکن به نیوجرسی، ایالات متحده مهاجرت کرد. این رمان او درباره چندین نسل از خانوادهای دومنیکنی است که پیش از مهاجرت به آمریکا در کشورشان زیر سلطه دیکتاتوری خونخوار زندگی میکردند. گفتوگوی حاضر، بخشی از مصاحبهای است که دیاس با رادیوی ملی آمریکا درباره تنها رمانش، «زندگی کوتاه شگفتانگیز اسکار وائو»، انجام داده.
خونو دیاس، دوست دارم برنامه را با خواندن بخشی از رمانت شروع کنی. ولی اول توضیح کوتاهی درباره این رمان به ما بده.
بله، حتما! اسم شخصیت اصلی کتاب یونیور است. هماتاقی اسکار در خوابگاه دانشگاه و بدنساز پخمهای است، و حالا حساب کنید میخواهد به اسکار، که خودش خوره است و دنیایی کاملا متفاوت دارد، در پیدا کردن عشق کمک کند. او اسکار بیچاره و مشکلاتش را اینگونه توصیف میکند:
من سعی کردم توی ماجرای آن دختره کمکش کنم؟ خِرد فعالم را باهاش در میان گذاشتم؟ البته که کردم. مشکل اینجا بود که وقتی حرف از موخِرها میشد، هماتاقیام شبیه هیچکس روی کره زمین نبود. وزن رفیقمان ۱۴۰ کیلوگرم بود، خدای بزرگ! شبیه کامپیوترهای پیشتازان فضا حرف میزد!
[از کتاب میخواند] سعی کردم راهنماییاش کنم، واقعا سعی کردم. چیز پیچیدهای نبود. مثل اینکه با دخترهای غریبه توی خیابان با صدای بلند حرف نزن، و دیگر وقتی لازم نبود، بحث ماورایی را پیش نکش. به حرفم گوش کرد؟ البته که نه! منطقی حرف زدن با اسکار راجع به دخترها مثل این بود که سعی کنی سنگ بزرگی را روی اونُس دستنیافتنی بیندازی. رفیقمان نفوذناپذیر بود. میشنید چه میگفتم و بعدش شانه بالا میانداخت. هیچ چیز دیگری تاثیر ندارد، بهترین چیز این است که خودم باشم.
اسکار با مردهای قلدر دومنیکنی ۱۸۰ درجه فرق میکند. تو با او همذاتپنداری میکنی؟ آیا درونت آن اندازه از خوره بودن او را داشتی؟
چه جالب! چون یکی از ویژگیهای نوجوانی، که من موقع نوشتن این کتاب از آن خیلی استفاده کردم، این است که در نوجوانی فکر میکنی آدم خاصی هستی. و خب، من خودم هم تا سنی خوره بودم، نه به شدت اسکار، ولی مهمتر این بود که فکر میکردم آدم خاصیام، هرگز کسی مثل من وجود نداشته و کسی هم وجود نخواهد داشت. البته این چیز خوبی است.
خب تو خودت میخواستی چه جوری باشی؟ توقع داشتی چه جور مرد جوانی بشوی؟
خب، راستش… میدانی؟ چیزی که در مورد شخصیت اسکار من را جذب میکرد، این بود که او خورهای دومنیکنی بود که در نیوجرسی زندگی میکرد. حالتی افراطی داشت. شخصیتی شبیه او در تمام جوامع وجود دارد، و ماجرا وقتی جدی میشود که در محلهای فقیر پر از مهاجر زندگی کنی، چون در آن صورت تفاوتهایت برجستهتر میشود. پدر من عضو ارتش جمهوری دومنیکن بود و جدا همان انضباط نظامی را داشت. یعنی این مرد قبل از اینکه از خانه خارج شویم، بند کفشمان را چک میکرد تا ببیند آن را درست بستهایم یا نه. او واقعا اهل بوکس و دعوا بود. از آن مردهایی که واقعا عقیده داشتند اگر پسرها دائما دعوا راه نیندازند، از آنها سوءاستفاده میشود، یا بلایی سرشان میآید. برای همین همیشه کاری میکرد که بین من و برادرهایم و بچههای محل دعوا راه بیفتد. مثل فیلم «باشگاه مشتزنی»، فقط بدون آن هنرپیشههای باحالش. دائما داشتیم میزدیم توی سروکله هم. من مدرسه میرفتم، آن زمان برای کسی اهمیتی نداشت. ممکن بود با دو چشم کبود و لب ورمکرده بروی سر کلاس و تنها چیزی که معلمت میگفت، این بود که صفحه سه را باز کنید. بنابراین من باید پسری میبودم که هم گلادیاتور بود، هم بچهباحال، میدانی؟ باید یکجوری بودم که هم تا آنجا که امکانش بود، شیطان باشم، هم آنقدر کار کنم تا از پا بیفتم. از هیچچیز هم نترسم. خیلی چیز عجیبی بود، چون تو فقط یک بچهای و باید این همه کار هم بکنی و خب، تمام مدت با خودت فکر میکنی که این چیز عادیای نیست!
علاقهات به کتاب خواندن و جذب شدنت به نویسندگی از کجا آمد؟
آن هم بخشی از ماجرا بود. یکی از ویژگیهای پدرم این بود که همیشه یک قفسه پر از کتاب توی زیرزمین داشت. کتابهایی درباره تاریخ، درباره جمهوری دومنیکن، درباره سیاست. و میدانی؟ از جهاتی الگوی تمامعیار رفتارهای عجیب و غریب مردانه هم بود. اما الگویی هم بود که نشان دهد کتاب خواندن هم رفتاری مردانه است. و این من را از خیلی تناقضهای ناجور نجات داد، چون کتاب خواندن را از سن پایین شروع کردم. اوایل مهاجرت، من بچهای بودم که برای انگلیسی حرف زدن مشکل داشتم. اما توی ذهنم، وقتی کتاب میخواندم، انگلیسی را عالی صحبت میکردم. هیچکس نمیتوانست از اسپانیایی من ایراد بگیرد. فکر میکنم از دید من کتابها ابزاری بودند برای کسب مهارت در زبانی که سالها با آن مشکل داشتم.
توی رمانت درباره تروخیو زیاد نوشتی؛ دیکتاتوری که از سال ۱۹۳۰ تا ۱۹۶۱که ترور شد، در جمهوری دومنیکن حکومت میکرد. و در کتابت، مادر اسکار در جمهوری دومنیکن بزرگ شده، در جوانی زن زیبایی بود و نوشته بودی که تروخیو اگر زن زیبایی میدید، باید او را تصاحب میکرد، و به همین دلیل مردها دخترانشان را در خانه حبس میکردند تا آنها را از این مهلکه دور نگه دارند.
بله، این ناراحتکننده بود. همانطور که گفتی، بسیاری از پدران در آن دوره از تاریخ مشتاقانه دخترانشان را برای گرفتن امتیاز به دیکتاتور پیشکش میکردند.
تو این داستانها را از کجا فهمیدی؟ دربارهشان تحقیق کردی، یا نسل به نسل در خانواده منتقل شده؟
هر جفتش! ببین، واقعا چقدر جمهوری دومنیکن برای ایالات متحده مهم است؟ یا دقیقتر بگویم، برای بچهای که در آمریکا متولد و بزرگ شده، چه اهمیتی دارد که بر سر شخصی در سانتا دومینگو چه آمده؟ منظورم این است که راوی داستان درگیر پاسخ دادن به این سوالهاست. ذهن من هم وقتی بزرگ میشدم، درگیر همین سوالات بود. من وقتی کوچک بودم، سانتا دومینگو را ترک کردم و در آمریکا بزرگ شدم. دغدغه من بیشتر این بود که متن آهنگهای مایکل جکسون را کامل حفظ کنم تا اینکه به داستانهایی توجه کنم که پدر و مادرم درباره محل تولدم تعریف میکردند. اما بااینحال، همیشه سایه گذشته روی حال و آینده ما تاثیر میگذارد، حتی اگر انکارش کنیم. عجیب است، داستانهای زیادی درباره تروخیو و دیکتاتوریاش وجود داشت که من از آن بیخبر بودم. اتفاقی که برای من افتاد، این بود که هیچکس حاضر نبود به طور شفاف درباره آن ۳۱ سال حرف بزند. و مثل این است که کتاب تاریخ را باز کنی و ببینی ۴۰ صفحه از وسطش حذف شده. در آن سالها حس میکردم که این عجیب است. هم مادرم و هم پدرم، و تمام خواهر و برادرانشان در دوران ارعاب این دیکتاتوری بزرگ شده بودند، ولی بااینحال دربارهاش حرف نمیزدند.
وقتی شروع کردی به پرسوجو، چه داستانهایی برایت تعریف کردند؟
خب، آنها خیلی طفره رفتند. مثلا میگفتند این قضیه مال خیلی وقت پیش است. اتفاق مهمی نیفتاده. ما هیچ نقشی در آن بازی نمیکردیم. اما اگر ادامه بدهی و سمج باشی، بالاخره یک چیزهایی دستت میآید که وقتی کشوری از تمام دنیا کنارهگیری کند و فقط دست مردی دیوانه باشد که آن را کنترل کند، چه میشود. این مثل یک کابوس بود. چند روز پیش داشتم با یکی درباره داستانی حرف میزدم؛ داستان رایجی که از خانوادهام شنیدهام که اکثر ساکنان جزیره خبرچین بودند و برای پلیس مخفی خبرچینی میکردند. یک بار مردی موقع راه رفتن روی زمین پوست پرتقال میاندازد. (آن موقع جمهوری دومنیکن یکی از تمیزترین کشورهای جهان بود.) خلاصه پلیس مخفی مرد را همراه سه نفر از کسانی که از بقیه به او نزدیکتر بودند، دستگیر میکند. به این جرم که راپورت مرد را ندادند و همهشان را میاندازند زندان.
نیروهای تروخیو کسی از خانواده تو را دستگیر کرد، یا به زندان انداخت؟
این سوالی است که اگر میپرسیدم، دیگر کلا تعریف کردن داستان منتفی میشد. این حس همیشه وجود داشت که بعضی از اعضای خانواده من به گونهای عجیب و غریب در آن دوره تاریخی درگیر بودند. حتی پدرم در دوره دیکتاتوری عضو ارتش بود، و خود این قضیه ناجور بود، چون به جای اینکه یکی از اعضای خانوادهات قربانی دیکتاتوری باشد، عضوی از آن ساختار باشد و آن نظام، آن روحیه سختگیرانه را هم با خود به خانه بیاورد. منظورم حکومت تروخیو است که در خانه ما حاکم بود. همیشه سر این قضیه شوخی میکردیم که ما در خانهمان دیکتاتوری داریم.
مثلا چه جوری پدرت این نظام را با خودش به خانه میآورد؟
خب، فکر کن، بچههایت را به صف کنی تا چک کنی که بند کفششان را خوب بستهاند، یا نه؟ این یادآور کارهای تروخیو بود. آن زمان مردم به قتل میرسیدند، اما قبل از آنکه کشته شوند، یک روز قبلش دارودسته تروخیو طرز لباس پوشیدن آنها را در روزنامه نقد میکردند و روز بعدش کشته میشدند. باور همیشگی پدرم این بود که هر لحظه ممکن است اتفاق ناگواری بیفتد. کشور همیشه حالت بحرانی داشت.
یکی از چیزهایی که در مورد سبک نوشتنت دوست دارم، این است که سبکهای مختلف محاوره را در متنت به کار میبری. گویش دومنیکنی هست، بعد اصطلاحات آفریقایی-آمریکایی، اصطلاحات علمی-تخیلی و البته گویش پیراسته ادبی. اما کنارش زبان محاورهای هم هست که از فرهنگهای مختلف وام گرفته شده و برایم سوال است که در آن سنوسال به همه این فرهنگها تسلط داشتی؟
بله، من فکر میکنم بیشتر ما در معرض گویشهای مختلفی بودیم، یا حداقل برای من اینگونه بود، زبانهای بومی مختلف، و تصمیم میگرفتیم در موارد مختلف از بعضی از آنها استفاده کنیم. ما با انگلیسی پورتوریکویی سیاهپوستان محلهمان بزرگ شدیم. بعدش باید در مدرسهای درس میخواندیم که بهشدت از زبان رایج استفاده میکرد. //در خانه به زبان کاملاً رسمی دومنیکناسپانیایی حرف میزدیم، اما پیش افراد دیگری که زبانشان اسپانیایی بود، محاورهای حرف میزدیم. در کنار همه اینها فرهنگ پاپی بود که ما را کنار هم قرار میداد. و زبانی که فقط بین گروه کوچک ما استفاده میشد.چیزی که موقع نوشتن این کتاب به نظرم جالب آمد، این بود که از جهاتی خیلی سخت است که وقتی اینهمه رشتههای ناهمگون توی زندگیات است، اینهمه تجربههای مختلف، خودت را پیدا کنی. و انگار این کتاب تنها جایی است که حس کردم تمام صداهایی که در ذهنم است بالاخره خانهای پیدا کردهاند، جایی که بتوانند همگی با هم و در یک زمان صحبت کنند.
توی کتاب پر از بدشانسی است، و راوی گمان میکند اسکار و خانوادهاش طلسم شدهاند و اسم این طلسم فوکو است. من مطمئن نبودم این اسم عمدا به خاطر شباهتش به واژه بد انگلیسی انتخاب شده یا…
نه، ابدا! اسم این طلسم در اصل فوکوست… اسپانیایی هم نیست. ولی کلمهای واقعی است. یکی از واژههای نیجریهای است که در سانتا دومینگو به لطف ۴۰۰، ۵۰۰ سال بردگی از آن استفاده میکنیم. فوکو به معنای بدشانسی است، مبتلا شدن به نگونبختی.
یعنی واقعا فکر نکردی بقیه هم مثل من فکر کنند که اشارهای به آن حرف زشت انگلیسی باشد؟
چه جالب! فقط بعد از اینکه کتاب منتشر شد، متوجه شدم و آن موقع فهمیدم فوکو در ذهن من خیلی قبلتر از اینکه انگلیسی حرف بزنم، شکل گرفته، و به همین خاطر نسبت به مشابه انگلیسیاش ارجحیت دارد. البته عجیب است که پیش از انتشار کتاب به این موضوع فکر نکرده بودم.
همانطور که توضیح دادی، دلیل بدبختی این خانواده در کتاب این است که طلسم شدهاند. خود تو هم با این باور، یا هر نوع خرافات دیگری بزرگ شدهای؟
خب، نه. من بچه خیلی تجربهگرایی بودم. زیر دست پدری ارتشی بزرگ شدم که همه چیزش دقیق بود، هر چیزی سر وقت خودش. از طرفی مادربزرگی داشتم که برایم داستانهایی باورنکردنی تعریف میکرد، داستانهای فولکلور، درباره طلسم، درباره هیولاها، جن و پری، رویاها و اجدادمان. با خودم فکر میکردم دو نوع تفکر متفاوت در خانه حاکم است، و حتی اگر این داستانهایی را که در مورد اجداد یا طلسم بود، باور نمیکردم، دائما از شنیدنشان لذت میبردم و عاشق آنها بودم.
واضح است که مادربزرگت روی داستاننویسی تو تاثیر گذاشته. اما پدرت و بعد ارتشیاش چه؟ فکر میکنی کمکی به نویسندگیات کرده؟
یکی از چیزهای عجیب زندگی به عنوان مهاجر این است که تو برای کار میآیی. مهاجرت نمیکنی که گوشهای بنشینی و تلویزیون تماشا کنی. من و تمام برادران و خواهرانم مثل سگ کار میکردیم. هر وقت میشد، حمالی میکردیم، هر وقت میتوانستیم درباره سنمان دروغ بگوییم، بهمان کار میدادند. فکر میکنم نظم و انضباط پدرم حتما نقش داشته، اما شرایط زندگی به عنوان یک مهاجر بیشترین تاثیر را داشت؛ اینکه بدانی مادرت برای یک لقمه نان تمام روز توالت تمیز میکند و بعد هم باید خانهداری کند، و این به تو حس عذاب وجدان میدهد. با خودت میگویی والدینت برای آینده تو همه کاری میکنند و حداقل کاری که میتوانی بکنی، این است که زحمتشان را هدر ندهی.
هیچوقت توی زندگی پیش آمده که عصیان کنی؟
خب، بله. ما همیشه فکر میکردیم پدر و مادرمان املاند. اما به این معنی نبود که کار نکنیم. شاید عجیب باشد. ممکن بود بددهنی کنیم، یا فکر کنیم اینها که چیزی حالیشان نیست، ولی بههرحال هر روز سرکار میرفتیم، پیش از اینکه آفتاب بزند، ۲۰۰ تا روزنامه را تحویل میدادیم و شب سر شغل دوممان حاضر میشدیم.
خب، آیا برایت هیجانانگیز نیست که نهتنها نویسنده شدی، بلکه نویسندهای شدی که آثارت منتشر شده و کلی هم بازخورد مثبت از مخاطبانت داشتی؟
نمیدانم. منظورم این است که من توی دنیای متفاوتی بزرگ شدم. ولی من و تمام کسانی که با من بزرگ شدند، هیچوقت فکر نمیکردیم به جایی برسیم که امروز رسیدیم. مهاجرها، مثلا مادرم هیچوقت تصور نمیکرد چگونه از مزرعهای در سانتا دومینگو شروع کند و به خانهای روبهروی پل جورج واشنگتن در نیوجرسی برسد، آن هم با بچههایی که هر کدام در زمینهای متخصص شدند. صادقانه بگویم، هیچوقت فکر نمیکردم شغلی داشته باشم که الان دارم. خب این نعمت بزرگی است. اما بخشی از وجود من هست که میداند هر تمجید و تشویقی موقتی و زودگذر است.
حدس میزنم جواب سوالم مثبت باشد، ولی باز میپرسم. انگلیسی والدینت به اندازهای قوی بود که بتوانند کتابهایت را بخوانند؟
نه، اصلا! مادرم فقط اسپانیایی بلد است. اصلا انگلیسی نمیتواند بخواند. با خودش فکر میکند کاری که من میکنم، خیلی کار خفنی است. «تو بچه باهوشه ما درآمدی، ما میخواستیم دکتر شوی، ولی…»
اینکه نمیتوانی کتابهایت را با آنها به اشتراک بگذاری، اذیتت نمیکند؟ اینکه مادرت نمیتواند کتابت را بخواند؟
نه، خب وقتی به اسپانیایی ترجمه میشود، آنها را میخواند. ببین، من در ام.آی.تی درس میدهم. دانشجویانی دارم که آدمهای عادی نمیتوانند با آنها در مورد تخصص و علایقشان حرف بزنند. دانشجویانی دارم که روی فیزیک انرژی کار میکنند. تا حالا سعی کردی با کسی که تخصصش فیزیک انرژی است، حرف بزنی؟ میخواهم بگویم حس میکنم وقتی دومین کلمه را میگویند، دیگر اصلا چیزی نمیفهمم. مادر من حداقل میتواند بگوید کتاب پسرم دستم است. میتوانم آن را توی قفسه کتابم بگذارم و به فامیل نشان دهم. منظورم این است که همه ما میخواهیم برای پدر و مادرمان خیلی واضح توضیح دهیم که چه کار میکنیم. اما توی واقعیت، دنیای جدیدی از تخصصها آمده که خیلی شانس بیاوری، مردم عنوان شغلیات را یادشان بماند.