گزارش میدانی از جشن صعود تیم ملی فوتبال ایران پشت درهای ورزشگاه آزادی
نیلوفر حامدی
۱۴شهریور۹۶ روز جشن ایران برای راهیابی تیم ملی فوتبال به بازیهای جام جهانی ۲۰۱۸روسیه بود. این رخداد اما بهعنوان تنها واقعه بزرگ این روز در تقویم تاریخ ثبت نخواهد شد. شاید حتی این واقعه فراموش شود، اما روزنگار این روزگار، قدمهای زنانی را که تا دم در ورودی ورزشگاه آزادی آمده بودند، اما نتوانستند وارد مجموعه شوند، بهخاطر خواهد سپرد. شاید حتی گلهای سردار آزمون هم فراموش شود، اما قطعا تاریخ نگاههای حسرتبار زنانی را که در کشور خودشان غریب بودند و بغضهایی را که خورده شد تا زنان سوری نبینند، فراموش نخواهد کرد. ۱۴شهریور۹۶ هرچقدر تلخ، اما وقتی در ورزشگاه آزادی به روی زنان ایرانی باز شود، نقطه عطف این مطالبه بزرگ خواهد بود.
تابستانی با طرح دلنوشته به رئیس جمهور
بازی تیم ملی فوتبال ایران و سوریه برای کشور ما بازی تشریفاتی بود، چراکه مدتها قبل صعود شاگردان کیروش قطعی شده بود. به عبارتی این بازی تنها فرصتی بود برای شادی مردم ایران؛ مردمی که حق بیشتری از شاد زیستن دارند. قرار بود بعد از این بازی همه ایران جشنی بگیرند درخور تیمی که با اقتدار به جام جهانی صعود کرده بود. این موضوع اما از همان ابتدا که ماجرای برگزاری جشن مطرح شده بود، مورد نقد قرار گرفت. آن هم از سوی آن دسته از افرادی که میخواستند بدانند چطور جشن مردم ایران در ورزشگاهی برگزار میشود که فقط مردان را راه میدهد؟ یعنی زنان ایرانی جایی در این جشن ندارند؟ این مسئله در کنار جنبش همیشگی که در راستای ورود زنان به ورزشگاه وجود داشت، روزهای قبل از مسابقه را حسابی داغ کرده بود. حتی اگر بخواهیم دقیقتر بررسی کنیم، حدود دو ماه پیش از برگزاری این مسابقه مریم ایراندوست، بازیکن سابق تیم ملی فوتبال زنان ایران، با نوشتن متنی در صفحه اینستاگرامش از رئیس جمهور خواست که راه ورود زنان به ورزشگاهها را هموار کند. موجی که با قدرت آغاز شد و توسط اهالی ورزش، هنر، فرهنگ و حتی سیاست حسابی مورد حمایت قرارگرفت. چند روز پیش از برگزاری این مسابقه بود که خبری جنجالی این موج را با تشنجی جدی روبهرو کرد.
خوشی کمدوام ما
چند روز پیش از روز موعود، در یک بعد از ظهر تابستانی بود که شنیده شد لینک خرید بلیت برای زنان روی سایت فدراسیون فوتبال فعال شده است. عجیب بود. درواقع بیشتر از اینکه خوشحالکننده باشد، غیرقابل باور بود. چطور فدراسیون فوتبال، بهناگهان و بدون اطلاعرسانی قبلی چنین کاری کرده بود؟ برخی معتقد بودند این لینک پیش از این هم وجود داشته است، اما زنان عشق فوتبالی که همواره این سایت را بالا و پایین میکردند تا بلکه شاید بتوانند روزنهای برای حضور خودشان پیدا کنند، خوب میدانستند این لینک برای نخستین بار است که فعال شده و پیش از این بههیچوجه چنین بخشی وجود نداشته است. خلاصه اینکه دست به کار شدند. زنان ایرانی وارد سایت فروش بلیت بازی فوتبال ایران و سوریه میشدند، با نام، شماره ملی و جنسیت خودشان بلیت بازی را میخریدند و استعلامش را میدیدند که بازهم با نام خودشان منتشر میشود. کانالهای تلگرامی و سایر شبکههای اجتماعی مدام عکس این بلیها را که با نام زنان بود، منتشر میکردند و حدود دو ساعت همه در شور و شوقی عجیب به سر میبردند؛ خوشیای که البته تاریخ انقضایش خیلی کوتاه بود. چراکه بعد گذشت حدود دو ساعت، رئیس حراست فدراسیون فوتبال اعلام کرد اختلال در سیستمهای کامپیوتری باعث بروز چنین موضوعی شده و ورود زنان به ورزشگاه آزادی کماکان ممنوع است!
همه آن شور و اشتیاقها به همین سادگی تمام شد. با تکذیبیه فدراسیون نسبت به اینکه حضور زنان به ورزشگاه آزاد نشده است، اما این تکذیبیه نمیتوانست بلیت زنانی را که برای خرید آن پول پرداخت کرده بودند، کتمان کند. بهویژه اینکه بعد از گذشت ۲۴ساعت، فدراسیون هیچ واکنشی نسبت به پرداخت پول آنها نشان نداد. تنها چند تماس تلفنی به چند نفر انجام شد و قول پرداخت داده شد. اما بازهم اتفاق جدی رخ نداد. همین موضوع هم سبب شد تا زنان علاقهمند بهطور جدی تصیم بگیرند به ورزشگاه بروند تا به تماشای بازیای بپردازند که برای آن پول داده بودند و بلیت هم خریده بودند. وعده دیدار، ۱۴ شهریور ۹۶ مقابل در ورزشگاه آزادی.
حرکت به سمت ورزشگاه آزادی
ساعت حوالی شش بود که برخی از زنان رسیده بودند و در چمنهای کنار ورزشگاه نشستند. منتظر بقیه دوستانشان بودند. تعدادی زن آن هم در فضایی کاملا مردانه باعث شد تا یکی از سربازها به سمتشان برود و تذکر بدهد که از ورزشگاه دور شوند، چون دوربینهای مستقر آنها را گرفته بودند و از بالا دستور آمده بود چرا چند دختر در اطراف ورزشگاه حضور دارند. هیچکس دنبال دردسر نبود. دور شدند و باز هم منتظر ماندند. کمتر از یک ربع که گذشت، بقیه اعضا هم به آنها پیوستند. در مسیرشان چند زن دیگر هم به آنها اضافه شدند. زنانی که امید به تغییرات داشتند و فکر میکردند در این بازی میتوانند وارد استادیوم شوند. همه با هم به سمت در ورودی رفتند. سرشان پایین بود و دلشان به بلیتهایی که خریده بودند، قرص بود. ابتدای در اما مقابله صورت گرفت. مسئولان حراست بدون هیچ پرسشی گفتند ورود زنان به ورزشگاه ممنوع است. پاسخ دخترها اما متعجشان کرد. بلیتهای خریداریشده که به اسمشان بود، تعجبشان را بیشتر هم کرد. باورشان نمیشد. بیسیم میزدند و به مسئولان بالاتر اطلاع میدادند. من که یکی از همان جمع بودم، صدای یکی از ماموران مدام در گوشم است که میگفت: «آقا ۲۰تا زن بلیت به دست اینجا ایستادن. بلیتها به اسم خودشونه. باورت میشه؟ چیکارشون کنیم؟» مشغول همین سوال و جوابها بودند که ناگهان همکاران زنشان هم وارد میدان شدند. شش نفری بودند. به سمت ما آمدند و گفتند دورتر از در ورودی بایستید تا با آقایان مواجه نشوید. به محض اینکه از بالا به ما دستور را صادر کنند، به شما میگوییم باید چه کار کنید. البته هیچکس نفهمید رفتوآمد این آقایان چه ارتباطی به ماجرا دارد؟ بههرحال تمام ما در طول روز، در خیابان و مترو و همه رفتوآمدهایمان، با آقایان رودررو میشدیم و قطعا بلد بودیم از خودمان مواظب کنیم. اما از آنجایی که باز هم کسی دنبال ایجاد تنش نبود، جوابی ندادیم و کنارتر ایستادیم. قرار شد یک ربع صبر کنیم تا مشخص شود تکلیفمان چیست. چند یک ربع صبر کردیم و در این دقایق تلخ ترین، سختترین و بدترین احساسات ممکن را در طول کمتر از یک ساعت تجربه کردیم.
پیشنهاد فروش هویت در روز روشن
تصمیم گرفته بودیم این دقایق را برای خودمان تلطیف کنیم. به همین دلیل هم سراغ کسی رفتیم که در بساطش بوق و پرچم ایران میفروخت. به امید اینکه قرار است تا دقایقی دیگر وارد ورزشگاه شویم و تیم ملی فوتبال کشورمان را از نزدیک تماشا کنیم، چند پرچم خریدیم. ذوقی را که در چشمان دوستانم موج میزد، خوب بهخاطر دارم. حتی داشتم در ذهنم موج مکزیکی و تشویق ایسلندی را هم تمرین میکردم. در همین فکرها بودم که ناگهان جمعیتی نزدیک در استادیوم شدند. جمعی که سرخپوش بودند و تعدادی زن هم در جمعشان بود. دقیقتر که شدم، دیدم لباس سرخشان بهخاطر پرچم کشورشان سوریه است. پاسپورت به دست ایستاده بودند. اول فکر کردیم قرار است ما را هم همراه با همین زنان به ورزشگاه بفرستند. اما کمی که گذشت، دیدیم نه، انگار برنامهای برای حضور ما ندارند و فقط زنان سوری هستند که میتوانند وارد شوند. باورمان نمیشد. مقابل چشممان زنهای کشور غریب را وارد کردند و ما هنوز پشت در بودیم. عصبانی شده بودیم. یکی از بچهها به مامور گفت: آنها که رفتند، بگذارید ما هم برویم. میگفتند شما زن ایرانی هستید. نمیتوانید. یکی دیگر از بچهها گفت در کشور خودمان نمیتوانیم وارد ورزشگاه شویم. مگر چه فرقی با سوریها داریم؟ آنجا بود که یکی از تلخترین جملههای آن روز را شنیدیم. وقتی پاسخ دادند خب شما هم پرچم سوریه به دست بگیرید! در روز روشن از ما میخواستند برای رسیدن به حق قانونیمان پرچم هویتمان را بفروشیم. یادم نمیرود که با همین جمله یکی از بچهها اشکش سرازیر شد. به یکی از مسئولان زن گفتم: شما خودت همجنس ما هستی. ناراحت نمیشوی که حقت را نمیدهند؟ گفت: نه، قانونه. گفتم: بله، ولی درست نیست. جواب داد: باهاش مشکل داری، برو خارج. گفتم: اینجا خاک منه، دوست دارم توش زندگی کنم. دوست دارم بازی تیم ملی کشورم رو تو خاک کشور خودم ببینم. گفت: پس تحمل کن!
در کشورمان غریب شدیم
ترکشها یکی پس از دیگری بر سرمان میریخت. شوکه شده بودیم. بیش از ۴۵ دقیقه گذشت. خسته شدیم و مجددا مقابل در رفتیم و پرسوجو کردیم. پس نتیجه چه شد؟ تنها نیم ساعت تا آغاز بازی باقی مانده بود و نمیخواستیم جایگاههایمان را از دست بدهیم. گفتند هنوز دستوری نرسیده. کلافه شده بودیم، اما راهی جز صبوری نداشتیم. در این مدت و در بین تمام مردانی که میخندیدند و مسخره میکردند که چرا وقتی راهتان نمیدهند، هر دفعه میآیید، چند نفری هم پیدا میشدند که پابهپای ما غصه میخوردند و ناراحت بودند. اگرچه حال ما بدتر از آن بود که بشود با این دلداریها بهتر شویم. چند عکاس مدام از ما تصویر میگرفتند، اما اگر ما یک لحظه موبایلهایمان را به نیت عکاسی و فیلمبرداری بلند میکردیم، با تندی با ما رفتار میکردند و تهدید میشدیم که تلفنهایمان را به پلیس فتا تحویل میدهند. در این بین اتوبوسهای حامل تماشاگران سوری هم مدام برای تازه شدن داغ ما رفتوآمد میکردند. ساعت که هفت شد، فهمیدیم دیگر صبر کردن فایدهای ندارد. برای چندمین بار نتیجه را جویا شدیم، که ناگهان آب پاکی را روی دستمان ریختند. اجازه نمیدهند هیچ زن ایرانی وارد ورزشگاه شود!
پشت درها ماندیم
دیگر دست خودمان نبود. یکی بیاختیار اشک میریخت و دیگری فقط میگفت حداقل یک جواب قانعکننده به ما بدهید. یکی به گوشهای تکیه داده بود و یکی میگفت فقط زودتر از اینجا برویم، نمیتوانم نفس بکشم. حال بدی بود. بدتر از بد. بدتر از خیلی بدهایی که بشود تصورش را کرد. با وجود اینکه شاید از همان اول هم انتظار نداشتیم برایمان فرش قرمز پهن کنند، اما مدام فکر میکردیم اینبار با همیشه فرق دارد. یکی از بچهها مدام میگفت من دلم روشن است، اینبار میتوانیم وارد شویم. دلش روشن بود، اما بازهم پشت درها ماندیم. پشت درهایی که همجنسهای ما که خارجی بودند، وارد آن شدند و توانستند تیم کشورشان را تشویق کنند.
قاب روشن استادیوم آزادی پشت چشمان غبارگرفته ما
از مقابل ورزشگاه سوار تاکسی شدیم. بیحال بودیم. بغض راه گلوی همه را بسته بود. در مسیر اتوبان، یکی از بچهها از من پرسید: آن قسمتی که پروژکتورهای بزرگ پرنور دارد، استادیوم است؟ با سرجواب مثبت دادم. گفت: امروز نشد، ولی یه روزی حتما میریم. مگه نه؟
موجی که در انتظار ساحل است
۱۴شهریور ۹۶ گذشت. تلخ و بیرحم. روزی که نتوانست زینت عنوان نخستین روزی را که زنان ایرانی فرصت حضور در ورزشگاهها را به دست آوردند، به نام خود کند. روزی که برای من و تمام دوستانم پر از اندوه و حسرت گذشت، ولی من و تمام هممسیرانم خوب میدانیم که راه به آخر نرسیده است. بعد این ماجرا بود که برخی نوشتند پرونده حضور زنان به ورزشگاهها بسته شد. من اما میگویم این پرونده نهتنها بسته نشده است، بلکه تازه وارد فصل جدیدی هم شده که نوید روزهای روشنتری را هم میدهد. ما ایمان داریم که ۱۴شهریور نقطه عطف این جریان خواهد بود و دور نیست که سدهای مقابل ما شکسته شود. روزی که همنسلان امروز من، مادرهایی میشوند که دخترانشان را در مسیر رفتن به ورزشگاهها بدرقه میکنند و میگویند حسابی لذت ببر. روزهایی که با خود میگوییم چقدر زود رویای دیروز ما، تبدیل به خاطره امروز این دختران شده است.
شماره ۷۱۸