دلنوشتهای برای آنها که مرگ را زندگی میکنند
امیرموسی کاظمی
بوی خیانت میآید، بوی دروغ. هوا آنقدر مسموم است که مردهها به زندهها فخر میفروشند، گورخوابها به کارتنخوابها. تفاوتی ندارد، نفس در سینه حبس هم که باشد، سوختن امان نمیدهد. این سرنوشت محتوم آنهایی است که دل در بند عقل به زنجیر کشیدهاند و عافیت در آغوش مصلحت به دوش.
کمی آنسوتر کورسوی چراغی میبینی که در این بینفسی همچنان به تقلای ماندن ادامه میدهد و تو شرمگین از این تلاش، به رفتن میاندیشی. رفتن از مرز واقعیت تا ساحل جنون. جز این هم علاجی نیست وقتی سیاهی جای سپیدی را میگیرد در سرزمینی که قرار بود مدینه فاضلهات باشد. نفس در تبعید است و خالق این حماسه چه سرنوشتی را برایت رقم زده است، نمیدانی. شب فرامیرسد.
***
این روزها، شب زودتر از همیشه فرامیرسد و صبح نای رسیدن ندارد. انگار نه انگار که تاریکی دشمنانی دارد از دوست نزدیکتر. انگار نه انگار که زمین سرد با هیچ آتشی گرم نمیشود. انگار نه انگار که گور حتی کمعمقترینش باز هم گور است و هولناک…
… هولناک؟ از چه حرف میزنی؟ با کدام متر و معیار؟ اینها که در قلم تو مشتی واژه هراسآورند، برای عدهای از پوست به استخوان نزدیکترند. تو از چیزی میترسی که برای عدهای سرپناه است، خانه است. و چه خودخواهی اگر هنوز وقت غروب از گورستان میترسی، اگر هنوز فکر مرگ آزارت میدهد، وقتی کمی آنسوترت عدهای مرگ را زندگی میکنند.
***
به چراغ فکر میکنی. به وظیفهای که برای خود مشق کردهای و سالهاست از آن رونویسی میکنی. فکر میکنی که چقدر این سرمشق آشناست. یاد نفسهایی میافتی که در سینه حبس کردهای. یاد دغدغههایی که عمری به خاطرشان جنگیدی، اما تازه میفهمی جنگ جای دیگری است؛ جایی حوالی دوردستهای نزدیک، جبههای در پشت، محاصرهای از پشت، غافلگیر میشوی از پشت.
***
شب در پایان دادن به این آشفتگیها تعجیل دارد. نمیداند هیزم این هیمه، تاریکی زودرس است. یک نفر صدا میزند: «اینجا چراغی روشن است» و باز تو میمانی و چراغی که روشن بودنش را همه میبینند جز آنها که باید. فریاد میزنی، آنقدر که حنجرهات به زمین میافتد و زیر پا له میشود. فریادهایت انگار در سراشیبی قبر، به گوش کسی نمیرسد. زیر پا له شدهای و کسی نه شنیدهات نه دیده. تردید به سراغت میآید؛ اصلا فریاد زدهای؟
***
شب دوباره میرسد. چراغ خاموش است. نیازی به فریاد نیست. تو هستی و نفسی که بیهراس بیرون میدهی. حالا که میخواهی صبح هرگز ندمد، ساعتها به مسابقه افتادهاند. نکند فراموش شوند. نکند صبح هراست را با خود ببرد به ناکجاآبادی که دیگر یادت نیاید شبی هم در کار بود. نه، این شب نباید فراموش شود مثل همه شبهای دیگر، مثل همه داستانهای دیگر. تا یادت نرود اشک کجای این قصه بود.
***
شانهها میلرزند، دستها هم. ارکستر اشکها به فاصله ۲۴ ساعت رهبرش را تغییر داده است. مخالفتی نداری. نمیتوانی داشته باشی. راوی دیگر تو نیستی، آنها هم. حالا قصه به دست کسانی روایت میشود که حکایتهای قبلی را مشق کردند. هر جور خواستند، هر جور توانستند. و در این میان تنها تو میمانی و چراغی روشن بر سر گوری خاموش!
شماره ۶۹۲