گفتوگو با پری زنگنه، درباره آواز، جهان نامها و جهان نابینایان
احمدعلی کدیور
فرید دانشفر
بیش از نیم قرن است که مردم ایران از پری زنگنه تصویرهای متفاوتی در ذهنشان دارند. محضر خود پری زنگنه اما همراه با احضار تمام این تصاویر در یک زمان و وجود واحد است. در عین حال شاید بسیاری ندانند که خانم پری زنگنه مولف کتاب «آوای نامهای ایرانزمین» است؛ نخستین فرهنگ جامع از نامهای مردم ایران نزد اقوام و باورهای گوناگون آن. او در سرآغاز این کتاب جهان را ساخته شده از نامها میداند. همین است که حضور خودش هم با احضار نامهای بسیاری همراه است. حین گفتگو، پری زنگنه از کسان بسیاری نام برد؛ از ناماشنایانی مثل سهراب سپهری، احمدرضا احمدی، فریدون مشیری، واروژان، فریدون شهبازیان، فرامرز پایور، فرهاد مشکات، منوچهر ستوده، دکتر محمد خزائلی بنیانگزار سازمان ملی رفاه نابینایان و… پری زنگنه بیش از نیم قرن کنشگر و مشاهدهگر دست اول و همواره حاضرِ فرهنگ ایرانی بوده است و از مشاهدات و فعالیتهایش در این نیم قرن از نقطه نظر خودش به عنوان یک موسیقیدان، یک فعال فرهنگی و یک نابینا با صراحت، شفافیت و البته شفقت نسبت به تمامی همکاران، مراودین و معاشرینش سخن میگوید. سیاست دربرگیرنده پری زنگنه همان افسون آواز پری است که جهانهای به ظاهر ازهمجدای موسیقایی را به هم میرساند و همچنین همان خمیرمایه قدرتمندی است که فصلهای متکثر کتاب «آوای نامهای ایرانزمین» را نیز گرد هم آورده است. بخش آغازین گفتگو با محور قرار دادن این کتاب به فعالیتهای پری زنگنه در زمینه فرهنگِ مردمی ایران میپردازد. بخش میانی گفتگو از خلال مرور آلبومهای خانم پری زنگنه نظری میاندازد به مناسبات عرصه فرهنگوهنر در دهه پنجاه شمسی. در بخش پایانی پری زنگنه تجربیاتش از قدم گذاشتن به جهان نابینایان و شکلگیری نهادهای نابینایان و تالیفش در این باره یعنی کتاب «آنسوی تاریکی» میگوید. او مردمی که تجربه نابینایی ندارند را دعوت میکند حداقل برای یک روز با پوششی چشمانشان را بپوشانند و دست در دست او قدم به آنسوی تاریکی بگذارند.
فکر میکنم آلبوم «اولین پری» شما سرآغاز خوبی برای گفتوگویمان باشد. جدا از مناسبت نامش، «اولین پری» اولین آلبومی بود که رسما با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی با صدای یک خانم منتشر میشد و روی جلد آلبوم هم نام شما به عنوان «خواننده» ثبت میشود. سال ۶۹ مجوز آلبوم گرفته میشود و همان سال منتشر میشود. انتشار این آلبوم چگونه اتفاق افتاد؟
بسیار ساده اتفاق افتاد. البته این اولین اجرای من نبود؛ اولین اجرای من در کانون پرورش فکری کودکان و ساخته آقای فریدون شهبازیان بود. «اولین پری» بازمیگردد به کارهای شیرین و سادهای که من نوشته بودم و به یکی از ناشران داده بودم که ایشان به ابتکار خودشان این نوار را پخش کردند. ماجرای گرفتن مجوز با ایشان بود و چون کتابها هم همزمان پخش شد، زیاد دردسرآفرین نبود؛ یعنی اثر بدیع هنری هم نبود، ولی باز در زمان خودش یک تنوعی به حساب میآمد. کتابهایی را که همراه با آن نوشته بودم، خیلی دوست داشتم. برای خودم نوشته بودم و دیگر هم مشابهش تکرار نشد. آن کتابها به نام «یادی از تابستان ده» بود که ایشان اقدام کردند و کتاب را با آلبوم منتشر کردند.
آیا میتوان اشعار آلبوم «اولین پری» را روایتی از دوران کودکی خودتان در کاشان دانست؟ همانطور در مقدمه کتاب «آن سوی تاریکی» آوردهاید، تابستانها به کاشان سفر میکردید و حتی چند ماهی در مدارس ابتدایی کاشان درس خوانده بودید.
بله، همه را در آن کتابها نوشتهام. من پیشنهاد میکنم مردم به این چند کتاب مراجعه کنند. البته در خصوص کتابها و نوع خاص نوشتن من، شخصیتی که روی شیوه نویسندگی من خیلی اثر گذاشت، آقای هرمز ریاحی بود. ایشان که منتقد و نویسنده هستند، برای تهیه مقدمه کتاب «آوای نامها از ایران زمین» و چند کتاب دیگر که مربوط به نونهالان، مدتی با من کار میکردند. من بسیار سبکشان را دوست داشتم.
علاقه شما به موضوع اقوام، پژوهش و جمعآوری نامها و اسامی اقوام مختلف ایران و پیشتر از آن، مقوله کار بر روی قطعاتی از موسیقی فولکلور ایران را چقدر میتوان در تجربیات کودکی شما در کاشان جستوجو کرد.
هر دو خیلی اتفاقی بوده، بدون اینکه من تحصیلش را داشته باشم و چنین رشتهای را انتخاب کنم. «آوای نامهای ایران زمین» برای من یک کار تفریحی بود، یعنی معمولا از نامگذاری تکراری و خستهکننده مردم همیشه شاکی بودم. معتقد بودم که طبیعت پهناور کشور ایران خیلی امکان میدهد که ما وسعت بیشتری در نامگذاری داشته باشیم. از این جهت بود که من به جمعآوری نامها پرداختم. یادداشتهای متعددی برمیداشتم و زمانهایی که اینها را منظم میکردم، به کمک دستیاران در دفتر، متوجه میشدم که کار خیلی میتواند توسعه پیدا کند. معمولا نامهای دیگر اقوام را در ایران مطالعه و برگزیده میکردم. حتی نامهایی را به میل خودم اضافه میکردم، البته همیشه در نظر میگرفتم که نامها کوتاه و خوشآوا باشند و معنای خوبی داشته باشند. از این جهت این کتاب خود به خود مثل یک گلوله برفی هر چقدر جلوتر میرفت، بزرگتر میشد تا اینکه به جایی رسید که مجبور شدیم تفکیک کنیم. البته کار ما بسیار مشکل بود، یعنی دستهبندی نامها ایجاب میکرد به زبانشناسان، نویسندگان و منقدان ادبی، هنری و اجتماعی مراجعه کنیم. احتیاج بود که نامها را ریشهیابی کنیم و این کار بسیار سختی بود و من در انتهای کتاب در فهرست اعلام از اساتیدی که من را مورد لطف خودشان قرار دادند، مثل آقای دکتر امیرحسین آریانپور، نویسنده بزرگ که آمدند و درباره اقوام ایرانی در نهایت سخاوت به من مشورت دادند، چون تخصص ایشان امور اجتماعی بود، تشکر کردم. حتی بعضی نامها را به سلیقه خودم از طبیعت ایران آوردم و بخشی را به دشتها و رودها و آبادیهای ایران اختصاص دادم، حتی از سلسله جبال کوهها نامهایی آوردم، بهطوریکه بعدها دیدم اسم «زاگرس» را بر پسرها گذاشتند. در مورد خاص هر قومی ملاقاتهایی داشتیم با افراد سرشناس فرهنگی. به سرشناسهای نواحی از کردستان، گیلان، مازندران، بلوچستان، سیستان و ترکمن صحرا مراجعه میکردیم و از آنها میخواستیم کمکمان کنند. مرحوم آقای دکتر منوچهر ستوده خیلی در این خصوص به من کمک میکردند. درنهایت همانطور که حدس میزدم، کتابی شد که ۱۳ بار تجدید چاپ شد و بسیار مورد توجه ایرانیان داخل و مقیم خارج قرار گرفت.
شما در مقدمه کتاب از مردم دعوت کردهاید نامهایی از قومی غیر از قوم خودشان روی فرزندانشان بگذارند و این را سبب آمیزش اقوام در آینده دانستهاید. همینطور در فصلهای نخست کتاب قسمتهایی به نامهای کتب مقدس اختصاص داده شده…
بله، نامهای قرآن و همینطور دیگر کتب مقدس. خواستم به وسیله نامگذاریها یک اتحاد ایجاد شود. بخشی هم مربوط است به کتاب مقدس زرتشتیان عزیز. همه را در یک کتاب آوردم که انتخاب راحتتر شود برای کسانی که جویا هستند. روی این کتاب به طور جدی پنج سال مداوم شب و روز کار کردم. همانطور که در کتاب نوشتم، «بسی رنج بردم در این سال پنج/ ز نام آفریدم کتابی چو گنج»؛ این بیت هم که الهام از فردوسی کبیر است.
از فرهنگ و نامهای اقوام پلی بزنیم به آوازهای محلی که شما خواندید. پیش از آلبوم «آوازهای محلی» در ۱۳۵۲ خودتان چه تجربیاتی از مواجهه و شنیدن مستقیم موسیقی محلی داشتید.
در ابتدا اطلاعی که من از ترانههای محلی ایران داشتم، همان چیزی بود که در اجتماع و از قصهگوییها میشنیدم و بعضیهایشان را در کاشان، در مدت کوتاهی که در منزل پدریام و نزد پدربزرگم در کاشان بودم، میشنیدم. مخصوصا متوجه شدم که در خانههای کاشان اغلب دار قالی برپا بود و قالیبافان برای اینکه خستگی پیدا نکنند و آن ضرباهنگ و ریتمی که به نخهای قالی میدهند، یکدست باشد، گاهی وقتها آواز میخواندند. میدانید که ما در کار قالیباقی، حرفهای به نام نقشهخوانی داریم. الان هم هستند، شاید در شیراز و مکانهای دیگری باقی مانده باشند. نقشهخوانها نقشه قالی را در دست میگرفتند و با ریتم و قافیه، آن دانهها و نقشهها را برای یکی از قالیبافان تعریف میکردند که این باعث میشد قالیباف همینطور که نخها را به دنبال هم گره میزند، یکدست پایین بیاید. گاهی از اشعار باباطاهر میخواندند. طبق معمول این شعرها مغموم بودند، مثل لالاییها و عاشقانهها، از جداییها، از بدرفتاری و از جفای روزگار میگفتند. خوشا روزی که با هم مینشستیم/ قلم در دست و کاغذ مینوشتیم/… مادربزرگم گاهی اوقات زیر لب زمزمه میکرد. نقشهخوانها که صدای خوبی هم داشتند، همینطور میخواندند در قدیمها. شاید دیگر از باب افتاده باشد.
در دوره انتشار آلبومهای «آوازهای محلی» و «شکار آهو» خوانندههای دیگری هم غیر از خوانندگان اصلی موسیقی محلی، مثل کوروش یغمایی قطعاتی از موسیقی محلی اجرا کرده بودند، ولی با توجه به اینکه شما یک خواننده کلاسیک و خواننده اپرا بودید، این یک گردش کاری مهم محسوب میشد. نه فقط در حوزه کاری شما، بلکه در ساحت هنری جامعه هم همکاری شما با فریدون شهبازیان در آلبوم «آوازهای محلی» و سپس با واروژان که اساسا یک آهنگساز پاپ بودند و اتفاقا این روزها سالگرد درگذشتش است، یک اتفاق جدیدی بود. این کارها چگونه اتفاق افتاد؟
اگرچه من با آوازهای محلی ایران و آوازهای سنتی ایران از لحاظ گوش موسیقایی از طریق خوانندگان قَدَر دوران کودکیام مثل بانوان ضرابی، قمرالملوک از پیشکسوتان و بعد خانم روحبخش، خانم ملوک ضرابی، خانم دلکش، خانم الهه، خانم شاپوری و خانم مرضیه آشنا بودم. اینها قَدَرهای دوران ۱۵-۱۴ سالگی من بودند. من در دبستان شاگرد نمایشنامههای دبستان بودم و آواز میخواندم. و بعد در دوران دبیرستان برای شاگردان دبیرستان میخواندم، بعد که دیگر پا به هنرستان عالی تهران گذاشتم، تحت نظر خانم اِولین باغچهبان آوازهای اپرا کار کردم. البته در ۱۴ سالگی هم چند جلسه پیش استاد زرینپنجه، ردیفهای ایرانی کار کرده بودم، ولی وقتی قدم در اپرای تهران گذاشتم، دیگر به همان سبک و سیاق اپرا صدایم را پرورش دادم.
وقتی که شما به هنرستان بازگشتید، در آنجا کلاس آموزش آواز ایرانی نبود که ادامه ندادید، یا ترجیح شخصی خودتان بود…
وجود داشتند، پا به پای هم. در کتاب اخیری که من به نام «آواز پریها» نوشتم که در رابطه با آن بسیار سفر میکنم و مشغول معرفی آن به بعضی از کشورهای دنیا هستم، این مطلب را آوردهام. من مفصل در این کتاب راجع به پیدایش موسیقی اپرا و کلاسیک آوردهام؛ باز هم البته استادانه نه، چون من هنوز هم شاگردم، ولی از اساتیدی مثل امیراشرفخان آریانپور و استادهای دیگر که در محضرشان درس خوانده بودم، کمک گرفتم، کتابهایشان را مطالعه میکردم و بهطور خلاصه پیدایش دو کنسرواتوار بسیار جدی، کنسرواتوار موسیقی ملی و کنسرواتوار عالی موسیقی را در کتاب «آواز پریها» مفصل نوشتم. دلیل کتاب «آواز پریها» را هم شرح خواهم داد. البته از تکرار پیشینه خودم بسیار خسته هستم و اغلب هم مصاحبه قبول نمیکنم. از این جهت است که من توصیه میکنم درباره زمانی که من به کنسرواتوار عالی موسیقی تهران رفتم، شما به بخش مستقیم در کتاب «آواز پریها» مراجعه کنید و ببینید در این دوره کدام موسیقیدانها از خارج آمدند، از کدام کشورها در تهران زندگی میکردند، چه نقشی داشتند در پیشبرد موسیقی کلاسیک در ایران و چه استادانی در کنسرواتوار عالی موسیقی ملی حضور داشتند. پا به پای هم؛ نقش هممیهنان ارمنی، نقش کشورهای اروپای شرقی در موسیقی کلاسیک در ایران، همه اینها را من مفصل توضیح دادم. ولی این اتفاق بود. من قصد نداشتم آواز محلی بخوانم و حتی نمیخواستم خواننده شوم؛ اگرچه در بچگی ادای خوانندههای اپرا را درمیآوردم، ولی قصدی نداشتم. البته همسر من آقای زنگنه، هیچ مخالف ادامه کار من نبود و بیشتر دوست داشت که من در رشته اپرا کار کنم. همکاری میکرد، با وجود اینکه فرزندان من خردسال بودند و من توصیه نمیکنم کسی اپرا را ادامه دهد، چراکه اپرا ترک دنیاست، اینقدر که تمرین و تحصیل لازم دارد. شاگردانم را منصرف میکنم، باید بدانند اپرا یک رشته خاصی است. بههرحال هیچ برتریای به رشته آواز ایرانی ندارد، گو اینکه ردیفهای ایرانی بسیار سخت است، چون با نت جلو نمیروند و گوشی هستند، گوش خواننده باید خیلی قوی باشد که بتواند دستگاهها را حفظ کند. مشکلی که ما امروز با شاگردان آواز داریم، این است که اغلب به خواست دلشان میخواهند خواننده شوند. من منصرفشان میکنم و میگویم از خوانندههای قدر ایران هیچکدام در ابتدا کلاس ندیده بودند، استعداد ذاتیشان بود؛ بعدا آمدند به کلاسها، استادان را کشف کردند و به ایشان مراجعه کردند.
کمی هم درباره موسیقیهای فولکلور و کارهایی که برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان انجام دادید بفرمایید.
و اما درباره کار فولکلور. شاید بگویم حادثهای که منجر به نابینایی من شد، نقش بزرگی در خوانندگی من داشت. وقتی من در هنرستان تحصیل میکردم، در کلاسهای شبانه شرکت میکردم، چون سن من ۱۸-۱۷ سال بود و از کودکی وارد هنرستان نشده بودم. بهسرعت کلاسهای شبانه را طی دو سال پیمودم تا حادثه نابیناییام باعث شد من مدتی ترک تحصیل کنم. بعد اساتید هنرستان مثل خانم اولین باغچهبان، خانم منیر وکیلی و همکلاسیهای دوره من آمدند و تشویق کردند که دوباره بخوان، و دیگر دیدم این راه خیلی جدی است. اساتیدی هم در اختیار من گذاشتند. تالار رودکی تازه افتتاح شده بود، معلمهای خارجی آنجا را به من دادند. معلمها آلمانی و ایتالیایی بودند. با آنها کار کردم و مداومت کردم تا یک رپرتوار را آماده ساختم برای یک کنسرت. پیش مرحوم آقای پهلبد رفتم؛ پهلبد وزیر بسیار خوشنام و بسیار اخلاقی بود. وقتی که به هنرستان رفتم و در رشته اپرا کار کردم، بعد از چند سال دوباره آمدم و خیلی جدی گفتم میخواهم بروم روی صحنه، و کنسرت اول من خیلی با سروصدا و موفقیت برپا شد. بعد از آن کانون پرورش گفت شما بیایید برای ما یک صفحه پر کنید از آوازهای محلی ایران. آنجا بود که من در استودیو هاج و واج بودم. با چه صدایی من اجرا کنم، به صدای گذشتههایم یا به شیوه اپرا؟ تا ترجیح دادم به شیوه اپرا کار کنم، اما با شیرینی ترانههای ایرانی. یعنی ترانهها را فدای تکنیک نکردم و این بخشی بود که در جریان جدیدی برای جوانان ایران آورده شد که چگونه میتوانم موسیقی محلی را به صورت پاپ اجرا کنم، یا به صورت کلاسیک اجرا کنم. از خوانندگان دیگر اسم بردید، مثل آقای کوروش یغمایی و دیگر خوانندهها که قطعات محلی را اجرا میکردند، البته از همه بهتر خود خوانندههای بومی هستند که خیلی با سوز اجرا میکنند.
اشارهای داشتید به تالار رودکی، اتفاقا اخیرا نمایشگاهی در تهران افتتاح شده از پوسترهای دهه ۴۰ و ۵۰ تالار رودکی و به معرفی جریانات و اتفاقات حول این تالار در دهه اول شکلگیری آن میپردازد. بین پوسترها بریده روزنامههایی هم مربوط به همان دوره قرار داده شده؛ در یکی از این بریده روزنامهها اینطور روایت شده بود که با ورود تالار رودکی امپراتوری موسیقی مطربی لالهزاری تضعیف میشود و نوع جدیدی از موسیقی پا به عرصه میگذارد. آیا موسیقی مطربی لالهزاری حقیقتا چنین قدرتی داشت و چنین تغییری در مناسبات رخ داد؟
نه، اینها به نظر من یک مقدار غلو است. آن موسیقی لالهزاری همیشه برای خودش است. ما از مردم میگوییم، چرا اینجا تهمت میزنیم به مردم، این موسیقی مردم ماست، موسیقی کافههاست و مردم دوست داشتند. الان هم هست. اینها چیزهای مردمی ماست، مردم را نباید بیاحترام و بیاعتبار کرد. به همه مردم که نمیشود بگویید بروید اپرا یاد بگیرید، اپرا یک رشته خاصی برای خودش است. هیچ سبکی را نباید برتر کرد از سبک دیگر. خوانندههای خوب کوچه و بازار داشتیم در تئاتر قدیم تهران، کما اینکه بزرگترین هنرمندان ما پیشپردهخوانها بودند. هر چیزی سر جای خودش بوده و نیامدهاند تالار را درست کنند که دست رد به سینه موسیقی مطربی بزنند. آن نوع موسیقی کار خودش را میکند و همیشه هم خواهد کرد و اپرا را نمیشود با آن مقایسه کرد. لذتی که ترانههای محلی ایران دارد، اپرا ندارد. تالار رودکی برای مبارزه درست نشد. من اغلب اگر مسافرت بروم، یک قطعه اپرا را ممکن است در ماشین دوست نداشته باشم گوش دهم، ولی مثلا قطعات مختلف از خوانندههای شیرین روزگارمان که در جامعه باربد میخواندند، در تئاترهای تهران، در کافههای تهران را گوش میکنم که همه آنها بسیار احترام دارند.
شما کارهایی متعدد روی اشعار شاعران کلاسیک ایران انجام دادهاید مثل کنسرت هفت اورنگ نظامی یا آثاری که در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان روی اشعار باباطاهر، ابوسعید ابوالخیر اجرا کرده بودید یا شعر زیبایی که از رودکی میخوانید…
(زمزمه میکند) بی روی تو خورشید جهان سوز مباد… آن برای زمانی بود که کانون فعالیت گستردهای روی آثار موسیقایی یا آوازی یا شعری هنرمندان قدیم و جدید انجام میداد و با زبانی جدید به نسل جوان به وسیله آنها آموزش میداد. یکی از این کارها اشعار رودکی بود که با سخنوری استاد مسلم صدا، آقای منوچهر انور کار شد. ایشان اشعار رودکی را خواندند و یک بیتش را که آقای شهبازیان ساخته بودند، من خواندم و به این اجرا اضافه شد.
آیا خواندن اشعار کلاسیک حاصل سیاستگذاری فرهنگی خاصی در آن دوره بود، یا پیشنهاد شخص خاصی بود؟
نه، اصلا. کانون قصد داشت کارهای شعرای نامی ایران را به صورت صوتی بیرون بدهد.
و بعد از آن آلبوم «آوازهای امروز» از اشعار شاعران معاصر بود که در قطعه اول شما میخوانید؛ «عاشقانهترین نام…»
(به آواز میخواند) «تو عاشقانهترین نام و…» بله یا قطعه دیگر (دوباره به آواز میخواند) «سکوت دستهگلی بود میان حنجره من…» یا شعر اخوان ثالث (به آواز میخواند) «ما چون دو دریچه روبهروی هم». بله، این کارها را خواندم. یا از دوست عزیز شاعرم که بسیار دوستش دارم، فرهاد شیبانی شاعر «گل گلدون من»، که خیلی زیبا و ناب ترانه میسازد. این مجموعه اولین کار رامین انتظامی بود که احمدرضا خواهش کرد تو کارهایش را اجرا کن.
شکلگیری این آلبوم و انتخاب اشعار، کار احمدرضا احمدی بود؟
در شکلگیریاش احمدرضا دخالت داشت. و یکی از کسانی که من باید خیلی ارج بگذارم به کارش، آقای امیر صراف است؛ پیانیست بسیار مبتکر و خیلی زحمتکش و نابغه که آن آلبوم از اشعار شعرای مدرن ایران را با ایشان کار کردم؛ در صدرشان فروغ فرخزاد، شاملو، سهراب سپهری و هرمز ریاحی. «به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد» که برای فروغ است، دیگر خیلی مدرن ساخته شد. من یک مقدار مشکل داشتم در خواندنش و باید خیلی رعایت میکردم که از حال و هوا نیفتد، ولی کار خوبی درآمد. خیلی سخت است. شما وقتی میآیید اشعار مدرن را بخوانید، مدام میخواهید به کار احساس دهید، ضمنا غافل نشوید از ملودی و تکنیکتان خراب نشود؛ خیلی کار دارد.
آیا بعدها خود این شاعران را ملاقات کردید و نظرشان را درباره این قطعهها جویا شدید؟
مثلا سهراب سپهری اعلام کرده بود از اشخاصی که روی شعر او کار کردهاند، کار من را بیشتر از دیگر خوانندگان پسندیده و گفته خیلی کار موسیقاییاش به نحو شعر گفتن من نزدیک است.
فکر کنم شما با خواهرشان هم همکاری داشتید، چون ایشان هم ساز میزدند.
بله، در یکی از اجراها ایشان عضو ارکستر سمفونیک تهران بودند. در چند اجرایی که با ارکستر سمفونیک تهران داشتم، خانم پروانه سپهری هم ویولنسل مینواختند.
با خود سهراب سپهری هم از نزدیک برخوردی داشتید؟
بله، در کودکی ایشان را در کاشان در منزلشان دیده بودم اتفاقی، چون خانواده پدری من در کاشان بودند و در یک دیداری که از منزل ایشان به عمل آمد، شاید روضهخوانی بود در منزلشان یا یک ملاقات دیگر که من به منزل ایشان رفتم. خودشان را هم در نمایشگاه نقاشیشان که در تالار فرهنگ تهران برقرار شد، ملاقات کردم از نزدیک. آقای سهراب سپهری جوان خیلی خجول و محجوبی بودند.
با احمد شاملو چطور؟
ملاقاتهای متعددی با ایشان داشتم به واسطه حضور شعرای روز در حین ضبط در کانون پرورش و در استودیوها. این شعرا اغلب از مریدان شاملو بودند که در یکی دو ملاقاتی که داشتند با آقای شاملو، من همراهشان بودم و آقای شاملو را دیده بودم. مورد لطف آقای شاملو بودم، هرجا که کنسرتی داشتم برای من پشت صحنه پیغام میفرستاد، حتی در اروپا؛ اظهار محبت میکردند. با آقای مشیری هم از نزدیک آشنا بودم؛ اسم آقای مشیری بیاختیار آدم را یاد رنگ آبی میاندازد، اینقدر صلحجو و آرام و آشنا هستند با آثارشان؛ شخصیتی بسیار دوستداشتنی، ملایم، مثل شعرهایشان. آقای احمدرضا احمدی که دیگر نگویید! تمام ضبطهای من در استودیوها با سرپرستی آقای احمدرضا بود که جوانی بسیار بااستعداد و شوخطبع، که گاهی وقتها شوخطبعی ایشان باعث میشد ما خواهش کنیم هنگام ضبط از استودیو کناره بگیرند! آقای فرخ تمیمی و شیون فومنی را هم دیده بودم و همینطور آقای خلعتبری را که تخلصشان غوغا بود. در واشنگتن انجمنی داشتند که من را یک بار دعوت کردند و در برنامهشان بودم.
شما کارهای مختلفی داشتهاید؛ چه در آثار نوشتاری و چه در آثار شنیداریتان. بین این آثار اگر بخواهید خودتان یکی را انتخاب کنید، یا دست بگذارید روی آن اثری که به خودتان نزدیکتر است و یا بیشتر دوستش دارید، کدام یکی را انتخاب میکنید؟
از کارهای کلاسیکی که روی صحنه خواندم، کاری که مجید انتظامی برای من نوشتند، روی اشعار شعرایی مثل وحشی بافقی، مثل کاروان سعدی و دیگر شعرای قدیم مثل عراقی، خیلی مورد علاقه من بود، بهطوریکه بارها از جناب مجید انتظامی خواستم که دوباره آن قطعات را بازسازی کند. البته ایشان گرفتار بیماری سالمندی پدرشان بودند. چقدر هم افتخار میکنم که با پدرشان خیلی نزدیک بودم. بنابراین، این کار را خیلی دوست دارم و کار دیگری که خیلی دوست دارم، کاری است که شاهین فرهت روی اشعار خیام ساخته که من آن را درسی برای هنرجویان امروز میبینم که آن سمفونی را گوش دهند و ببینند چگونه میشود شعر خیام را خواند. شما باید آنقدر بیانتان خوب باشد که شعر شنیده شود. موسیقی مدرنی ساخته بود آقای فرهت، آهنگساز محبوب من؛ خیلی دوستش دارم و خیلی این سمفونی خیام را دوست دارم. با مرحوم حسین سرشار خواندیم. و طبیعتا قدردانی و علاقهای که من دارم نسبت به فرهاد مشکات است؛ اولین کسی که به من پیشنهاد کرد با ارکستر سمفونی بخوانم و جرئت کرد ارکستر ۱۰۰ نفره، ۸۰ نفره را به دست من بدهد، بدون اینکه من پارتیتور را ببینم. همیشه از شعور و موسیقیشناسی این استاد نازنینم، دوست عزیزم که مقیم نیویورک است، آموختهام و ای کاش ایران میتوانست از این هنرمند بسیار بیشتر استفاده کند؛ یک رهبر بسیار عالی.
یادی هم کنیم از آهنگ ماندگار تیتراژ فیلم «گوزنها».
بله، میدانم، این شده لوگوی من. (میخندد)
واقعا اثر زیبایی است و صدها بار میشود گوش داد و لذت برد.
حالا من جدیدا مدرنش را هم در حالت تکنو خواندم. این هم داستانی دارد. البته من این قصه و متل را در کودکی از عمه خودم شنیده بودم: گنجشکک اشی مشی سر بام ما مشین. این را عمه خانومم در کودکی در کاشان برای من خوانده بود. آقای منفردزاده تصمیم گرفتند این قطعه را روی فیلم «گوزنها» بگذارند…
فکر میکنم شما علاقهمند بودید به کار بازیگری و این احتمال وجود داشت که وارد دنیای بازیگری شوید، با توجه به اینکه پیشنهاد هم داشتید.
بازیگری در سینما را خیلی دوست داشتم، به انضمام اینکه خانواده مادری من خیلی اهل سینما و تئاتر بودند در سالهای خوب سینما و تئاتر در ایران. خیلی هنرپیشگی را دوست داشتم، خیلی زیاد، ولی جرئتش را نداشتم. روزی هم که رفتم امتحان آواز دهم، به من گفتند با فرانسویها داریم یک فیلم تهیه میکنیم، شما دوست داری؟ یک فیلم آزمایشی هم هژیر داریوش، دوست نازنینم از من گرفتند، ولی خودم رغبتی نشان ندادم و به دنبال صدا رفتم و به اینجا کشید.
حادثهای که برای شما پیش آمد، آیا تاثیرگذار بود در انتخابتان بین خوانندگی و بازیگری؟ با توجه به اینکه دایی شما هم کارگردان سینما بودند…
نه. زمانی که من امتحان صدا دادم، ۱۹-۱۸ سالم بود و تصادف نکرده بودم و ربطی نداشت به این کار. ولی بعدها که این حادثه پیش آمد، از نظر زمان و وقت تاثیرگذار بود. من دیدم فرصت بیشتری دارم و به آواز پرداختم.
برویم سراغ کتاب «آن سوی تاریکی». یک جمله کلیدی در این کتاب وجود دارد؛ شما اخطار میکنید که جامعه نابیناست. توضیح دهید که جامعه چرا و نسبت به چه چیزی نابیناست.
طبیعی است که من به دلیل تجربه خودم با جامعه نابینایان و مسائل نابینایی خیلی آشنا شدهام، ولی مردم نمیخواهند بدانند؛ نه اینکه بگویم عمدا است، یا وقت و فرصت پیدا نمیکنند، یا اینطور بگویم که مشکل مردم بینا، نابینایی نیست…
ولی آیا واقعا نابینایی فقط مشکل خود مردم نابیناست و مشکل مردم بینا نیست؟ شما در جایی اعتراض کرده بودید در مورد اینکه نابینایان نباید معلول در نظر گرفته شوند و درنتیجه نباید زیرمجموعه سازمان بهزیستی باشند.
بله، شدیدا مخالف این مسئله هستم. چرا نابینایان را معیوب به شمار میآورند، آن هم با تکنولوژی جدید و راهی که در پیش پای نابینایان گذاشته شده. ما تحصیلکردههای روشندل و نابینا بسیار داریم. ولی وقتی جامعه بستر و آمادگی ندارد، حتی شغل دلخواه و مناسب هم برای نابینایان در نظر نمیگیرد. بگذریم که الان نابینایان در صدر کارهایی مثل وکالت هستند و بزرگترین وکیلها را داریم، نظیر آقای علی صابری وکیل شایسته و معلمان، استادان و دیگران. اکنون زمانی نیست که ما نابینایان را ببریم زیر طیف معلولان بهزیستی. من صددرصد مخالفم. معلولان بهزیستی چه ربطی دارد؟ من نسبت به کتاب «آن سوی تاریکی» بسیار تعصب دارم و خودم پیشقدم میشوم که این کتاب برود در دل مردم، مردم بشناسند. بزرگترین خطر برای چشمها، سالمندی است. مگر ما پیرچشمی نداریم؟ دندان و مو و اعضا همه دچار سالمندی میشوند. بنابراین چشم هم که عضو ظریفی است، کمسو میشود و کارکرد خودش را از دست میدهد. در همه خانوادهها معمولا یک نابینا هست. بهتر است مردم با مسائل نابینایان آشنا شوند، رفتار مساعدتری داشته باشند؛ مردم آگاه نیستند و گاهی اوقات رفتارشان هم مناسب نیست، کمی آزاردهنده است؛ سوالهای پیشپاافتاده، مثل اینکه نابینا خواب میبیند؟ شما چطور لباستان را تشخیص میدهید؟ یا راهنماییهای آزاردهنده. همه اینها ناشی از عدم اطلاع است. مردم حاضر نیستند از یک مدرسه نابینایی دیدن کنند. اصلا کلمه نابینا آزارشان میدهد، دوست ندارند. قدیمها که بچههای نابینا را قایم میکردند و حتی وقت سرشماری، بچههایشان را نمیآوردند. در مرقد حضرت عبدالعظیم مدرسه خوبی داریم؛ آنجا یک بچهای گفته بود مهمان که داریم، مادرم من را پشت پرده قایم میکند و میگوید مبادا بیایی خط بریل، خط نابینایی بنویسی جلوی مهمانها. باید این دیدگاه از بین برود. ما هم یکی از پدیدههای طبیعت هستیم، بنابراین نباید به کسانی که آسیبدیده عضوی هستند، آنطور نگاه کنیم. باید با احترام و علاقه نگاه کنیم. من هر حرفی در این موضوع داشتم، در کتاب «آن سوی تاریکی» زدم. خواهش میکنم از مردم حتما این کتاب را ببینند. من اگر از آواز بگویم، یک عده میگویند آواز که نان و آب ما نمیشود. البته آواز هم یک دانشی است، فرهنگمان است، اما درباره نابینایان مسئله، مسئله زندگی است. شما با آگاهی جادهای را صاف میکنید برای یک نابینا. در «آن سوی تاریکی» من بههیچوجه غمگین ننوشتم، خیلی شیرین و روان، مدام از خودم نوشتم، مایه از خودم آوردم، خودم را مثال زدم که ملموس باشد مطالب کتاب.
آیا موافق هستید به جای واژه «معلول» از اقلیت نام ببریم، اقلیت نابینایی که حقوق و نیازهایی دارد متفاوت با گروه بزرگ جامعه…
من ترکیببندی «آسیبدیدگان عضوی» را پیشنهاد کردم. من گفتم و مُد شد. یک عضوی آسیب دیده. همه را کلا بگویید آسیبدیدگان عضوی. به نظر من خوب است. البته یک مقدار طولانی است، ولی ترکیب درستی است. برای اینکه ما میگوییم نابینا علیل نیست، میتواند فکر کند، مدیریت کند، میتواند وکیل باشد. سوالی که اغلب مردم از آدم میکنند، این است که شما چگونه آنچنین و آنچنان میکنید؟ ما میگوییم بیایید به جای این سوالها یک نصف روز چشمتان را ببندید، آن وقت ببینید حس لامسه چقدر به کمک میآید. همیشه دیدهاید که نابینایان دستانشان اینطوری است. (با دستانش لبه مبل و لبه بشقاب کنار میز را لمس میکند.) یک روز چشمتان را ببندید، آن وقت دیگر سوال بیخود نمیپرسید که شما از کجا میدانید که این بشقاب است یا قاشق است یا چنگال. جلوی بعضی از سوالها گرفته میشود و امکان آشنایی با نابینا را میدهد؛ اینکه چطور زندگی را راحت کنید برای نابینایی که با او زندگی میکنید.
شما چندین دهه در زمینه نهادهای مربوط به نابینایان فعالیت داشتید. مدارس متعددی برای نابینایان وجود داشته که شما در احداث و راهاندازی بسیاری از آنها دست داشتهاید. مثل مدرسه نابینایان در کاشان و اصفهان. در این مسیر به اشخاص و بزرگانی برخوردهاید که در زمینه نابینایان فعالیت کرده بودند…
وقتی این حادثه منجر به نابینایی من شد، من نه با نابینایی آشنا بودم و نه میشناختمش. در شب حادثه خیلی ساده، ماشین من که یک پیکان بود، لیز خورد در باران و خورد به ماشینی که پارک بود؛ قاب فشار آورد و شیشهها که تیز بودند به صورت من پرتاب شدند. بعد از آن، آقای دکتر مسعود ضرابی در شب حادثه در بیمارستان آبان نتوانستند عمل موفقیتآمیزی انجام دهند. بعد هم که من به بیمارستانی در انگلستان رهنمون شدم، همواره مرحوم دکتر ضرابی در کنار من بودند. دکتر خودشان عضو هیئت مدیره آموزشگاه شبانهروزی مختلط رضا پهلوی سابق، شهید محبی فعلی، اول جاده کن بودند. بچههای نابینا را اغلب از خانوادههای دورافتاده میسپردند به شبانهروزی، شبانهروزی هم از دولت بودجهاش داده میشد. بسیار مجهز بود، بسیار خوب اداره میشد و اغلب افراد از روستاها آورده میشدند. بسیاری از خانوادهها وقتی بچهها را به آن مدرسه میسپردند، دیگر سراغ بچهها نمیآمدند، چون میدیدند بچهها جایشان خوب است، رزق و روزیشان خوب است، پول توجیبی دارند و درس میخوانند. هیئت مدیره بسیار مسئول و موثری داشتند، اعم از تجار بزرگ و افراد روزنامهنگار. آقای دکتر ضرابی هم در آن هیئت مدیره بودند. بانی این مدرسه، رئیسشان مرحوم دکتر علوی بود. دکتر علوی و دکتر ضرابی یک روز من را بردند و گفتند تو بیا با بچهها آشنا شو. ببین چه بچههایی هستند و زندگیهایشان چگونه است. من خیلی زود رابطه برقرار کردم و چون از دنیای خارج کسی نمیآمد، آنها خیلی دوروبر من میگشتند؛ دوستم داشتند، نمره تلفن میخواستند و میگرفتند و ارتباط من با آنها خیلی غلیظ شد. از دولت هم بسیار کمک میشد. حتی گیتار و پیانو میفرستادند برای آنجا. درسهای مذهبی هم سر جای خودش، حتی روزه میگرفتند بچهها، همه چیز بهقاعده و پابهپا جلو میرفت. آن مدرسه من را قاپید، من مشتاق بودم و شدم عضو هیئت مدیره آنجا.
با دکتر محمد خزائلی که فعال مسائل نابینایان بودند، چطور آشنا شدید؟
دکتر ضرابی گفتند میخواهند تو را به موسسه دیگری ببرند. آنجا با استاد محمد خزائلی آشنا شدم؛ نامی درخشان، نامی طلایی، نامی نورانی برای جامعه نابینایی دنیا، بالاخص ایران. دکتر خزائلی اهل اراک بودند، در کودکی دچار بیماری آبله و بعد هم نابینا میشوند، ولی درس میخوانند و به مدارج عالی میرسند؛ کار به جایی میرسد که نماینده اراک میشوند در مجلس شورای ملی، دکترا میگیرند و مترجم قرآن میشوند. دکتر ضرابی من را یک روز بردند خیابان ظهیرالاسلام، موسسه خزائلی. محیط غریب و ناآشنا بود، من تازه نابینا شده بودم. اما انگار که همه نابینایان دستشان را به طرف من دراز کردند و میگفتند پریرخ، نترس، قدم در دنیای تاریک ما بگذار، در اینجا نور دیگری میبینی پشت این عینکهای تیره. همانجا بود که اسم کتاب را گذاشتم «آن سوی تاریکی». من از دکتر خزائلی درسها گرفتم. خیلی به من میدان داد. دکتر خزائلی اولین کسی بود که رابطه نابینایان دنیا را با ایران محکم کرد. با هندوستان، پاکستان و تونس ارتباط فرهنگی داشتیم، شاگرد میگرفتیم، شاگرد میدادیم. دکتر خزائلی بود که عنوان کرد نابینایان باید یک اداره مرکزی داشته باشند. من خوشحالم که این اتفاق افتاد. گفتند نابیناها دیگر به رایگان برای هیچ کجا کار نمیکنند. سازمانی درست شد به نام سازمان ملی رفاه نابینایان ایران و به من اعلام کردند شما مامور روابط عمومی و کاریابی برای نابینایان هستید. چون آغاز شهرت من بود و میگفتند مردم تو را دوست دارند و به حرف تو گوش میدهند. یک نیمچه وزارتخانهای درست شد، چیزی که امروز احتیاج داریم. به همت دکتر خزائلی سازمان ملی رفاه نابینایان شروع کرد به کار. آقای مسعود ضرابی شد رئیس سازمان ملی رفاه نابینایان. در این دوران سه کنفرانس جهانی برای نابینایان درست شد. اولینش در عربستان سعودی بود. من بهعنوان نماینده ایران با سه نابینا و دو منشی رفتم به مکه و ریاض. اول رفتیم ریاض، کنفرانسی با کشورهای خاور دور و خاورمیانه. در آن کنفرانس نمایندگان ۷۰ ملت آمده بودند. من را که معرفی کردند، گفتند نماینده ایران، معروفترین و محبوبترینِ هنرمندانشان است. من تقاضا کردم و گفتم میخواهم بروم مکه. بهترین وسیله را در اختیار گروه ایرانی گذاشتند و ما با دل سیر رفتیم مکه. گفتند به این خانم اجازه میدهیم دو دفعه دور حجرالاسود بگردد. طبق خواسته نابینایان ایران، من اول رفتم جلو، سرم را گذاشتم روی حجرالاسود، گفتم من به نمایندگی همه نابینایان ایرانی آمدهام اینجا، بعد گفتم یک دور دیگر میخواهم برای خودم بروم. سفر خوبی بود. اما برگردیم به سازمان رفاه نابینایان. من چون با ماشین خیامی تصادف کرده بودم، خیامی دو سه تا ماشین به من کادو داد. یکی از آنها را بخشیدم به انجمن دکتر خزائلی و گفتم وسیله رفتوآمد نابینایان باشد، یکی هم بردم به کاشان. کاشان یک کلاس داشت و سه تا نابینا داشت. کلاس را آنجا افتتاح کردیم، یک مینیبوس هم دادیم به آنها. این شد که پایه نهاد نابینایان کاشان را گذاشتم. کلاسی که آن روز فقط سه شاگرد داشت، امروز تبدیل شده به یکی از بزرگترین نهادهای نابینایان در خاورمیانه. به نام مرکز عالی اسلامی نابینایان کاشان. رئیسش را هم گذاشتیم دکتر نرگس نیکخواه، یک خانم نابینا. آنها آنقدر پیشرفت کردند که گروه کُرشان آمدند و در تالار رودکی خواندند.
شما در زمینه ایجاد شغل و آموزش برای نابینایان هم فعالیت کردهاید. آن کارها چطور و از کجا شروع شد؟
پس از ماجرایی که منجر به نابیناییام شد، اولین بار که میخواستم روی صحنه تالار رودکی بروم، پایم زیر دامنم میلرزید. استرس داشتم. کما اینکه هنوز هم موقع خواندن همان حالت را دارم. اعلام کرده بودم که میخواهم این کنسرت را به نفع جامعه فرهنگی نابینایان اجرا کنم. وقتی پایم زیر دامن میلرزید، به خودم میگفتم این کنسرت برای کیست؟ و یکدفعه پایم سفت میشد، قدرت پیدا میکردم و میخواندم. پهلبد از وزارت فرهنگ گفت خانم زنگنه باید ایرانی هم بخوانی، نمیشود فقط اپرا بخوانی. به احترام مردم، چند قطعه محلی یادم دادند و خواندم. اولین بارم بود. من میترسیدم که شهرتم تحت تاثیر نابینایی قرار بگیرد. پس از برگزاری کنسرت، مسئول تالار رودکی آمد و یک چک ۵۰ و چند هزار تومانی داد به من و گفت درآمد کنسرت دیشب است. گفتم من این را چه کار کنم؟ بروید مدرسه بسازید. رفتم پیش دکتر خزائلی که مراد من بود. گفتم آقای دکتر خزائلی این ۵۰ هزار تومان را چه کار کنم؟ گفت بروید پیش دکتر اقبال، مدرسه بسازید برای مشهد، مدرسهاش خوب است، ولی بسازید. دکتر اقبال گفت این پول یک دیوار مدرسه هم نمیشود. درنهایت دکتر خزائلی گفت این ۵۰ هزار را بده به ما، میدهیم به آلمان و یک دستگاه زیمنس که زنگ دارد و برای آموزش تلفنچی نابینایی است، میگیریم. ما این پول را دادیم، یک نفر هم به نام آقای مدرسی آموزش دادند و اولین کلاس تلفنچیها با پول کنسرت من درست شد. بچهها میآمدند و دوره میدیدند. اولین شاگردش چه کسی بود؟ آقای علی صابری، که امروز مستقر در شورای شهر است. بعد از آن افراد دیگر هم میآمدند و شش ماه آموزش میدیدند و میشدند تلفنچی. امروز من از دولت محترم خواهش میکنم برای نابینایان یک اداره یا یک نیمچه وزارتخانه مستقل از همه جای دیگر، معلولان و بهخصوص سازمان بهزیستی، به نابیناها اختصاص دهند تا همه کار نابینایان را در ایران زیر نظر داشته باشد.
خانم زنگنه، بسیار خوشحال شدیم از همصحبتی با شما. در پایان اگر کلامی و صحبتی دارید، بفرمایید.
من دو خواهش بزرگ دارم، اولی از شهردار تهران؛ اجازه ندهند در این بازارچهها ماشین برود و بیاید. من بچه بازارچه شاپور هستم. اصلا هر وقت میخواهم حالم خوب شود، میروم آنجا. و الان در این بازارچه زیبا وقتی ماشین میآید، ما مثل اعلامیه باید بچسبیم به دیوار. سقف و آثار تاریخی میلرزد. خواهش میکنم از شهرداری تهران این ماشینها را از بازارچهها جمع کنند. دو؛ از دولت محترم خواهش میکنم یک جایی مثل اداره مرکزی احداث کنند برای نابینایانی که در سرتاسر ایران هستند و آن قدرت را ندارند که کاریابی کنند.
………………………………………………………………………………….
* تصویر برگرفته از کتاب «تالار رودکی، گرافیک، معماری و هرچه، ۱۳۴۶، ۱۳۵۷»، انتشارات نبشی و استودیو کارگاه، ۱۳۹۷، ص۲۲۹
پینوشت: با تشکر از آقای علی مرادخانی، ریاست محترم موزه موسیقی ایران و خانم زهرا حبیبزاد، مدیریت محترم آرشیو موزه موسیقی که تصاویر آلبومها را در اختیار ما گذاشتند.