این نوبت: خواستگاری
ابراهیم قربان پور
وقتی صحبت از انقراض بعضی مشاغل در دنیای مدرن میکنند، همه یادشان به شغلهای سابقا نانوآبداری میافتد که از دور خارج شدهاند، اما حقیقت این است که بخش بزرگی از قربانیان دنیای مدرن شغلهای موقت بیمزد و منت بودند. یکی از این شغلها که شاغلانش تقریبا همیشه کودک کار بودند، شغل مزاحمخواستگار بود. در شرح وظایف این شغل آمده بود که «لازم است مستخدم محترم در تمام مدتی که خواستگار تلاش میکند دو کلام با دختر مورد علاقهاش حرف بزند، در صحنه حاضر بوده و مانع هر گونه آسودگی خیال، جمله محبتآمیز، نگاه مهربان، یا حرف خودمانی شود. وی همچنین حق دارد در مواقع لازم پرحرفی کند، سروصدا ایجاد کند، دیگران را صدا کند، یا از برخوردهای فیزیکی استفاده کند.»
خانواده ما تشکیل شده بود از یک پدر، یک مادر، تعداد نامعلومی خواهر و من. به همین خاطر تقریبا از سن چهار سالگی که من کار در حرفه مزاحمخواستگار را آغاز کردم، رونق آن تا نزدیک یک دهه پابرجا ماند. اوایل مزاحمخواستگاری علنا هیچ مواجبی نداشت و مزایای آن صرفا به خوردن یک نان شیرینی اضافه از شیرینیهای خواستگاری محدود میشد. اما بهتدریج با ازدیاد سن من حسب میزان علاقه خواهر مورد بحث در خواستگاری به خواستگار مورد نظر برای هر چه بیشتر یا کمتر توی دست و پا بودن میشد چیزهای بیشتری هم خواست.
نمیدانم آقای حسامی خیلی زرنگ بود، یا من خیلی خنگ. هر کدام را که در نظر بگیریم، بههرحال او یکی از موفقترین پروژههای رفع مزاحمت مزاحمخواستگار تاریخ را روی من پیاده کرد. خواهرم، نازنین، هیچ دل خوشی از آقای حسامی نداشت. غلط نکنم به خاطر دماغش بود. آن روزها دماغ، علیالخصوص دماغ مردها، به اندازه حالا از لحاظ شکل و اندازه انعطافپذیر نبود. دماغ موجودی ازلی، ابدی به حساب میآمد که یکی از اجزای بازی سرنوشت بود و در مراسمی مثل خواستگاری میتوانست نقشی تعیینکننده داشته باشد. هر چه بود، خواهرم به من ماموریت داده بود در ازای دریافت مبلغی معادل سه نوبت گیمنت مطلقا از کنارش جم نخورم و حتی یک لحظه به آقای حسامی اجازه ندهم از حالت معذب معمول در آغاز خواستگاری خارج شود.
آقای حسامی که ظاهرا سرنوشت تمام بدیای را که با استفاده از دماغ در حقش کرده بود، از طریق اعطای اعتمادبهنفس لایتناهی به او جبران کرده بود، از همان اول خواستگاری، وقتی هنوز کار به اتاق خلوت دونفره نرسیده بود، یک ذره هم معذب نبود. هر کس به جای من بود، شستش خبردار میشد که امشب کار سختی پیش رو دارد، اما من چنان سرگرم موزهای سبد میوه بودم که از این چیزها بهکل غافل شدم. وقتی که کار به اتاق موعود رسید و شغل من آغاز شد، تازه دستگیرم شد که این خواستگار از آن نمونههای سرراست هرروزی نیست. به محض اینکه روی مبل نشستیم، بدون کمترین تلاشی برای شروع کردن حرف زدن با خواهرم به من گفت: «خب! تو چقدر باهوش به نظر میآیی!»
از نقاط ضعف بشری یکی هم این است که حتی تعریف و تمجیدهایی که میداند دروغ محضاند هم به دلش مینشیند. علیالخصوص وقتی که تمجید مورد بحث غیرمنتظره و برای اولین بار در تاریخچه زندگی فرد استفاده شده باشد. آقای حسامی قبل از اینکه من بتوانم از بار ضربه اول خلاص شوم، ضربه دوم را هم زد. «من معمولا یه کتاب توی کیفم دارم که وقتی به یه نوجون باهوش برمیخورم، بدم بهش. بگیر ببین میتونی بخونی، یا هنوز سوادت نمیرسه.»
مشت آخر بدجوری کاری بود. نخواندن کتاب اهدایی، «ناخدای پانزده ساله» ژول ورن، عملا به معنی پذیرفتن بیسوادی بود. به همین خاطر به محض گرفتن کتاب طوری که انگار با کتابها مراودت ۱۰۰ساله دارم، آن را دست گرفتم و مشغول خواندنش شدم. حقیقت اینکه نوبت اولی بود که کتابی را درست و حسابی و به نیت خواندن میخواندم. از خواندنش خوشم آمد. ملتفت نشدم که آقای حسامی دیگر اصلا حواسش به توانایی خواندن نوجوان باهوش فریبخورده نیست. لابد چشمغرههای خواهرم را هم ندیدم. چون وقتی سرم را بالا آوردم، دیگر فرصتی برای جاخالی دادن از مشت یواشکی نازنین نبود.
بدیهی است که گیمنت معهود دیگر به فراموشی سپرده شد. زور دماغ آقای حسامی هم به اعتمادبهنفسش چربید و خواهر من همسرش نشد. آن «ناخدای پانزده ساله» هم روی گل و شیرینی جزو هزینههای خواستگاری ناکام آقای حسامی منظور شد. اما همان کتاب شد مقدمه کتابخوان شدن نوجوان باهوشی که به همین سادگی میشد گولش زد.