نیمپروندهای برای پزشکانی که پزشکی نیمشان است
معروف است زمانی که در مدت کوتاه پادشاهی احمدشاه بنا شد مریضخانهای در قسمتی از تهران برپا کنند تا شهر را از هیبت آشوبزده دوران استبداد صغیر خارج کند، در کاغذهای اخبار و اعلانهای شهری نوشتند به «طبیبی که اشتغال دیگری نداشته باشد» نیاز دارند تا در کنار پزشکان از فرنگ برگشته کار بیمارستان را راه بیندازند. احتمالا «اشتغال دیگر» باید چیزی بوده باشد از قبیل مکتبداری، دعانویسی، طالعبینی، گفتن شعر یا یاد دادن مسائل شرعیه روزمره به مردم. پیداست که پیشفرض این بود که پزشکان تحصیلکرده مدرن «اشتغال دیگر»ی نخواهند داشت.
صدوچند سال بعد از آن ماجرا، خوب میدانیم که این تصور تا چه اندازه بیپایه و غلط بود. همین امروز پیدا کردن پزشکانی که کنار کار طبابت مشغول «اشتغال دیگر» یا به قول امروزیها بیزینس دیگری نباشند، از دوران احمدشاه فقید هم دشوارتر است. اگر کسی خیلی اهل سختگیری نباشد، میشود این را گواهی گرفت بر زنده ماندن سنتها از عهد خلفای بغداد تا همین امروز. ممکن است پزشک امروزی بپرسد چطور برای طبیب آن عصر «منجم، ریاضیدان، فیزیکدان، نحوی، شاعر، ادیب و جغرافیدان» بودن حسن به حساب میآمد، اما برای طبیب امروز «تاجر، اهل ساختوساز، صادرکننده، واردکننده و جهانگرد» بودن عیب؟ جواب دادن به این سوال به فراست بالایی نیاز ندارد، اما بههرحال راه برای قانع نشدن از این جواب همیشه باز است.
نسبت بیمار و پزشک هم در این صدوچند ساله آنقدر عوض شده است که دیگر بهآسانی نمیشود تصور کرد وقتی گزمههای احمدشاهی روی دیوار اعلان میچسبانند، دقیقا منتظر چه قسم طبیبانی بودند. در این چند ساله رشد عجیب و غریب هزینههای درمان، سمفونی دائمی اختلاف طبقاتی شدید میان پزشک و بیمارانش، رویه رسمی پول گرفتن غیررسمی از بیماران و البته چند تکمضراب بلند موسوم به خطای پزشکی منزلت باستانی پزشکی در مقام قسمی مسیحاگری را تماما از بین برده و مطلقا به آن صورت یک شغل را داده است. بعید است پزشکان از این قضیه آنقدرها هم دلخور باشند. مسیحاها در دنیای مدرن زندگی سختی دارند.
بههرحال حتی میان پزشکان مدرن هم کسانی هستند که شباهتشان به الگوی کلاسیک طبیب را حفظ کرده باشند. پزشکان نویسنده، هنرمند و کنشگری که هنوز دستشان را کامل از روی منقل مسیحاگری کنار نکشیدهاند؛ گیرم که خود زغال دیگر حرارت دندانگیری نداشته باشد. این چند صفحه در ستایش شماری از آنهاست. با احترام به بیشماران دیگری که نامشان را به یاد نمیآوریم، یا نمیدانیم.
چطور یاد گرفتم از نویسندگان نترسم و برای درمان به آنها رجوع کنم؟
«فرض کردیم بنده چند آمپول ریز و درشت به شما زدم که تبتان پایین بیاید. چند بسته گرد هم برایتان نوشتم که سرتان سبک بشود. چند تا قرص برای رفع یبوست یا برعکس، برای ایجاد یبوست و مقداری هم شربت که خوب بخوابید. دست آخر چه؟ شما باید فکر اساسی بکنید. یعنی باید جدا تصمیم آخرتان را بگیرید. از دو حال خارج نیست؛ یا میخواهید زنده بمانید که بدبختانه نیرویش را ندارید، چون قلب و ریه و همهجایتان خراب است و با همین وضع کجدار و مریز تا آخر عمر دست به گریبانید، یا اینکه میخواهید زودتر راحت شوید و فلسفهتان این است که خودتان را بکشید. در آن صورت من به شما تبریک میگویم. واقعبینیتان را میستایم و میتوانم راهنماییتان کنم.»
چند نفر از کسانی که در مدت سپاهی بهداشت بودن بهرام صادقی برای معالجه امراضشان به او رجوع کردند، اگر این تکه از «قریبالوقوع» را خوانده بودند، همچنان به جوان بلندبالای سبیلوی همیشه زهرخندبهلب اعتماد میکردند و قرص و شربت و گردی را که برایشان تجویز کرده بود، به قصد درمان میخوردند؟ و این تازه هنوز نسبت به خواندن اوضاع و احوال دکتر حاتم در «ملکوت» امیدوارانه است. دستکم از سر تمسخر هم که شده، جوانان «قریبالوقوع» میتوانند به هم قولهایی برای بهتر کردن آینده بدهند تا بعد به آن عمل نکنند. سوال درست میتواند این باشد؛ برای پزشک خوبی بودن، باید پزشک امیدواری هم بود؟
اینکه نسبت میان پزشک بودن و نویسنده بودن، برای کسانی که در فصل مشترک دو شغل بیربط به هم زندگی میکنند، چیست، آنقدرها روشن نیست. رجوع کردن به سیمای پزشک در آثار این نویسندگان همانقدر که میتواند به روشن شدن این نسبت کمک کند، میتواند گمراهکننده هم باشد. وقتی پزشک انترن بیمارستان روانی در «آرامش در حضور دیگران» غلامحسین ساعدی مینالد که «عرض کنم که شغل خیلی کثیفی داریم. همیشه دوندگی و همیشه پرمسئولیت. هیچوقت لذت زندگی رو نمیفهمیم. تفریحی در کار نیس. اونوقت مجبوریم هی بدوییم و آدمای ناامیدو امیدوار بکنیم. به هر صورتی شده مانع خودکشی یا آدمکشی دیگرون بشیم. خب دیگه. قسمت مام از زندگی همین بوده. تازه مگه تو این مملکت ارزش کار آدمو میفهمن؟» لزوما حرفهای خود ساعدی را بیرون نمیریزد. حداقل تا جایی که شواهد نشان میدهد، خود ساعدی آنقدرها هم نسبت به درمان امراض روانی بیمارانش بیانگیزه نبود. بااینحال احتمالا اگر یک خانواده طبقه متوسط تهرانی میدانست که او کتاب مفصلی درباره باد جن و زار و نوبان دارد و کموبیش با همدلی از آیین زار در میان کپرنشینان جنوب ایران یاد کرده است، عزیز روانرنجورش را برای درمان در اختیار او نمیگذاشت.
یک راهحل میتواند مثل همیشه اصل تفکیک قوا باشد. طبابت شغل است و نویسندگی علاقه و خط پررنگی میان شغل و علاقه میشود کشید که چیزی از این طرفش به آن طرف نریزد و تمام. غلامحسین ساعدی، بهرام صادقی، تقی مدرسی یا هر نویسنده/پزشک دیگر وقتی در سمت نویسنده ایستاده است، جهانبینی متفاوتی دارد که وقت پوشیدن روپوش سفید طبابت آن را دور میریزد. به این ترتیب، بهرام صادقی که با قساوت و شوخطبعی همزمان، نسل آینده را در «سنگر و قمقمههای خالی» به سخره میگیرد، یا در «ملکوت» پیشپیش به سردابهای تاریک تاریخ میفرستد، پایاننامه دوره پزشکیاش را درباره روشهای درمان ناباروری مینویسد. ممکن است دوستداشتنیترین شخصیتهای داستانهای ساعدی، آنها که سنگینی تحملناپذیر هستی را فهمیدهاند، همه مبتلا به اضطراب، توهم یا هیستری باشند، اما بههرحال او در مقام دکتر همه این بیماریها را درمان میکند و بیمارانش را برای یک زندگی عادی، همان چیزی که با تمام وجود از آن منتفر است، آماده میکند.
راه دیگر دیدن داستان ممکن است به سادگی روش اول نباشد، اما احتمالا کمی بهدردخورتر است. وقتی میان دو مایع مختلف غشایی عبورپذیر کشیده باشند، ماده میان دو مایع به قدری ردوبدل میشود که دو سمت به تعادلی در غلظت برسند. در علوم طبیعی به این تبادل میگویند تبادل در اثر فشار اسمزی. اگر طبابت و نویسندگی را دو مایع مجاور در نظر بگیریم، میشود فهمید که چطور باورهای اومانیستی و اگزیستانسیالیستی ساعدی و بهرام صادقی و احتمالا باقی نویسنده/پزشکان میان دو سوی غشا جابهجا میشود تا دستکم خود آنها را به تعادلی برساند.
بعید است کسی به اندازه خود ساعدی از بیهودگی تلاشش برای درمان امراض روانی معتقد بوده باشد، اما به میمنت وجود قلمی که به او اجازه میداد از سرهنگ، از مشدحسن و از خیل دیگر آدمهای «ناجور» دنیا ستایش کند، شغلش را تاب میآورد. بعید است اگر فرصت تمسخر جنونآسای جهان در فضای داستان برای ساعدی مهیا بود، میتوانست موقع درمان مارگزیدگی فلان توریست فرانسوی لبخند بزند و تا دم در او را بدرقه کند.
میخاییل بولگاکوف، نویسنده و پزشک روسی، زمانی گفته بود: «من دو شغل متفاوت ندارم. با پزشکی دیگران را درمان میکنم و با نوشتن خودم را.» اگر بخواهیم به سبک کتابهای کلاسیک متن را تمام کنیم، این سوال خوبی است: «مشخص نیست کدامیک از این دو کار خدمت بزرگتری به بشریت است؟» یک نویسنده مدرنتر متن را اینطور تمام میکند: «اما تاریخ کدامیک از این دو کار را بیشتر خواهد ستود؟» بگذارید ما متن را اینطور تمام کنیم: «نویسندهای را میشناسید که در کار دوم، موفق شده باشد؟»
پیش از آنکه دکتر بفهمد مردهای
درباره پزشکی به سبک «ریشقرمز»
بیایید کارمان با «ریشقرمز» را با یکی از معدود جوایزی که به دست آورد، شروع کنیم؛ جایزه سازمان بینالمللی سینمای کاتولیک از جشنواره ونیز. اعطای این جایزه به فیلم به آن خاطر کمی عجیب است که آکیرا کوروساوا، کارگردان فیلم، نه کاتولیک بود و نه حتی اگر کاتولیک بود، علاقهای به اشباع فیلمش از عناصر کاتولیک داشت. به نظر میرسد چیزی در این میان سر جای خودش نیست. این جایزه تنها نکته خاص «ریشقرمز» در کارنامه کوروساوا نیست. فیلم آخرین همکاری کوروساوا با ستاره بزرگ فیلمهای پیشینش، توشیرو میفونه، بود. شایعات فراوانی از درگیری آنها موقع فیلمبردای فیلم بر سر زبانها افتاده بود. گفته بودند میفونه اعتقاد داشته یک جای شخصیت ریشقرمز درست به نظر نمیرسد. علاوه بر این، فیلم نقطه پایان دوران درخشان سینمایی کوروساوا هم بود. میان این فیلم و فیلم بعدی او پنج سال فاصله افتاد که برای کوروساوایی که عادت به پشت سر هم فیلم ساختن داشت، بیش از اندازه بود و خود فیلم بعدی هم چنان در گیشه شکست خورد که میرفت تا به کارنامه و زندگی کارگردانش همزمان پایان بدهد.
اما «ریشقرمز» چرا تا این اندازه غیرعادی به نظر میرسید؟ فیلم داستان دکتر یاساموتو، پزشکی جوان، از خانوادهای متمول است که به یک بیمارستان حاشیه شهر اعزام میشود. بیمارستانی به ریاست ریشقرمز، که شباهتی به پزشکانی که یاساموتو تا آن روز دیده است، ندارد. یاساموتو بهتدریج متوجه هنجار کار ریشقرمز میشود و میفهمد که او چطور خود را در همه اطرافیانش تکثیر کرده است. اصل فیلم را از روی یک داستان کوتاه ژاپنی ساختهاند، اما خردهداستانهای آن را از منابع مختلفی الهام گرفتهاند که یکی از آنها رمان «آزردگان» داستایوسکی است. همین میتواند کلید ورود به دنیای فیلم هم باشد.
اوتویو دخترکی است که در یک روسپیخانه اسیر شده است و ریشقرمز او را نجات میدهد و تا مقام یک قدیس، یا چیزی نزدیک به آن برمیکشد. این احتمالا همان چیزی بود که توجه «سازمان بینالمللی سینمای کاتولیک» را به خودش جلب کرده بود. داستانی نهچندان بیشباهت به داستان مسیح(ع) و نجات دادن مریم مجدلیه. این احتمالا همان چیزی بود که برای میفونه و فیلمنامهنویس کار هم غیرعادی به نظر میرسید. ریشقرمز با بیمارانش مثل مسیح (ع) رفتار میکرد، نه مثل یک ژاپنی.
منتقدان هوشمندتر در آن زمان به تفاوت ظریف میان مفهوم نجات در دو فیلم «ریشقرمز» و «هفت سامورایی» اشاره میکردند. در دومی نجات فقط وقتی ممکن بود که خود روستاییها هم به اندازه ساموراییها به آن متعهد شدند، اما در اولی ریشقرمز بدون آنکه ارادهای در دیگران ببیند، آنها را نجات میدهد. گویی او وظیفه دارد دیگران را نجات بدهد، حتی اگر تمایلی به این کار نداشته باشند. این همان تمثیلی است که میتواند پزشکی مدرن را تا حدود زیادی توصیف کند. در منظر اخلاق غربی، اخلاقی که کموبیش هنوز پایه کاتولیکی دارد، شفا دادن دیگران و واداشتنشان به زندگی بیشتر به اراده خود آنها ربطی ندارد. پزشک موظف است انسانها را به حیات مقید کند، حتی اگر آنها دلشان نخواهد. بیماری نمیتواند روش انتخابی برای مردن باشد. برای مردن باید اراده کرد و کار دیگری صورت داد.
معروف است که وقتی از کوروساوا سوال کرده بودند حس نمیکند شخصیت ریشقرمز زیادی شعارزده از آب درآمده است، گفته بود: «نه بیشتر از خود من.» به رخ کشیدنش ناجوانمردانه است، اما ناکامی سالهای بعد فیلمساز چیزهایی درباره این جمله به ما میگوید.
در رثای «چه»های بالقوه جهان
چهگوارا
در یکی از گزارشهای ماموران امنیتی روسیه تزاری، در سالهای پایانی سلطه تزار و پیش از آنکه سلسله انقلابها به استقرار حکومت بلشویکی در ۱۹۱۷ بینجامد، سیاههای از افرادی که در معرض تفکر خطرناک اشتراکی (سوسالیستی) قرار دارند، تهیه شده است. یکی از این گروههای در معرض خطر پزشکان هستند. «پزشکهای اعزامی به مناطق فقیرنشین روستایی به خاطر آنکه با صحنههایی از بیچارگی و فقر مواجه میشوند که فکرش را هم نکردهاند، معمولا تحت تاثیر احساساتشان قرار میگیرند و چون معمولا اهل مطالعه روزنامه و اسباب روشنفکری هستند، در معرض افکار مضله قرار دارند.»
این درست همان چیزی است که ارنستو چهگوارا در سخنرانی معروفی در سال ۱۹۶۰ مسیر خود را برای تبدیل شدن به یک پزشک انقلابی توصیف کرد. معجون سواد و مواجهه با فقر، معجونی بود که یک سده قبلتر تقریبا همیشه به انقلاب منجر میشد. حکومتها و ماموران امنیت تلاش زیادی برای هم نخوردن این دو عنصر در یک دیگ میکردند. اگر کسی ناچار است با فقر مواجه شود، بهتر است یا آنقدر بیاحساس باشد که ککش نگزد، یا اگر ممکن نیست، دستکم آنقدر بیسواد باشد که به فکر تغییر دادن چیزی نیفتد. تا جایی که به روسیه تزاری، آمریکای لاتین و ایران مربوط میشود، قضیه درست پیش نرفت. آخرین پادشان ایران همیشه با تعجب از این یاد میکرد که چطور جوانانی که به دستان خودش راهی فرنگشان کرد، به این نتیجه رسیدند که به هر قیمتی باید کنار برود.
چند دهه بعدتر، حالا که چهگوارا بودن دیگر آنقدرها مد نیست، به نظر میرسد آن معجون دیگر همان محصول سابق را تولید نمیکند. اینکه دقیقا چه چیز تغییر کرده است، چندان روشن نیست. نه فقر به قدری کمتر شده است که بشود نادیدهاش گرفت و نه کتابهایی که از تغییر حرف میزنند، از مد افتادهاند. اما آن ترکیب قدیمی دیگر بهندرت پزشک انقلابی تولید میکند.
خود چهگوارا در همان سخنرانی معروف آگوست ۱۹۶۰ نیمچه پاسخی به این سوال داده است. شاید منظور او از پاسخش همان چیزی که ما برداشت میکنیم، نباشد، اما مرگ مولف بههرحال صادق است، حتی اگر مولفش چه باشد. «برای آنکه یک پزشک انقلابی بشوید، اول باید انقلابی وجود داشته باشد.» حتی بدیهیترین ترکیبهای شیمیایی هم فقط وقتی رخ میدهند که محیط پیرامون تا اندازهای مساعد باشد. چههای بالقوه جهان احتمالا همین حالا در فکر تعرفه معاینه در شش ماهه دوم سالاند.
یک اصل روسی
درباره آنتوان چخوف
استانیسلاوسکی، بازیگر و کارگردان بزرگ روسی، که کارگردان اولین اجراها از نمایشنامههای آنتوان چخوف بود، روایت کرده است که چخوف روزی با لحن جدی به او گفت: «واقعا امیدوارم بلیتها به قدری گران باشد که هیچکدام از بیماران گذشتهام نتوانند بلیت بخرند. خوش ندارم به خاطر اینکه خودشان را روی صحنه میبینند، من را با گلوله بزنند.» استانیسلاوسکی به جعل جمله و خاطره از این و آن معروف بود، اما این یکی احتمالا باید واقعیت داشته باشد، چون خود چخوف زمانی که هنوز کار طبابت را کنار نگذاشته بود و تازه داشت برای مجلات داستانهای فکاهی کوتاه مینوشت، در نامهای به برادرش نوشته بود: «خوشبختانه هیچکدام از بیمارانم سواد ندارند و نمیتوانند روزنامهها را بخوانند.»
ابراز ترس چخوف احتمالا بیشتر نشانه شوخطبعی او بود تا احساس واقعیاش، اما بههرحال اگر بنا باشد حرفهای او را جدی بگیریم، میتوانیم دلایل کافی پیدا کنیم. ولادیمیر نابوکف زمانی در توصیف داستانهای او گفته بود: «برای انسانهای شوخطبع غمگیناند.» به این معنی که اگر خواننده از قدری شوخطبعی بیبهره باشد، داستانها را مضحکه و توهینآمیز خواهد دید، اما کافی است کمی شوخطبعی در وجودش باشد تا متوجه جنبه غمانگیز آنها شود.
این شاید به این حقیقت برگردد که چخوف راوی جنبههای مضحک چیزهایی بود که بهغایت جدی به نظر میرسیدند؛ روشنفکری که دارد برای انقلاب آتی تلاش میکند، کارمندی که دارد زیر بار بروکراسی اداری تزاری له میشود، سرفی که تکلیفش با اربابش روشن نیست، یا معلم متعهدی که میخواهد سرنوشت روستاییان را زیر و رو کند. همه اینها بهغایت مهم و عموما غمانگیزند، اما چخوف همیشه وجهی از حقیقت را پیدا میکرد که مسخره به نظر میرسید. مسخرهتر از همه برایش پزشکی بود که یکتنه سعی میکند منطقهای را تغییر دهد؛ خودش.
از میان تمام نویسندگان متعهد روسی پایان قرن نوزدهم، تنها کسی که پا به جزیره ساخالین، جهنمیترین نقطه روسی تزاری، گذاشت و تلاش کرد تا زندگی مردم آنجا را تغییر دهد، چخوف بود؛ متهم دائمی به بیعملی و دوری از سیاست، در قیاس با نویسندگانی مثل داستایوسکی و گورکی. در همان حال چخوف همچنان همان شوخطبعی بیرحمانه را در نوشتههای یادگارمانده از ساخالین هم حفظ میکند. خود چخوف کمتر تلاشی برای روشن کردن موضعش نسبت به فقر یا فلاکت داشت، اما شاید این کار را یک قاره آنطرفتر کسی کرده باشد. کارلو لوی، نقاش، نویسنده و پزشک ایتالیایی، زمانی در یکی از یادداشتهای روزانهاش نوشته بود: «بعد از دیدن مرگ بر اثر سفلیس سخت میشود دیگر چیزی را جدی گرفت.»
تو پزشکی، نه آدم
درباره ژان پل مارا و مردنش
اگر به داستانپردازیهای فرانسوی درباره شخصیتهای محبوب و منفورشان باور داشته باشیم، ژان پل مارا قربانی تعهدی شد که سالها به آن عشق ورزیده بود. شارلوت کورده، دخترکی که به نیت به قتل رساندن او به پاریس آمده بود، دو بار برای دیدار او به در خانهاش رفت؛ یک بار به بهانه نامهای برای دادخواهی و یک بار به بهانه اطلاعاتی مخفی برای انقلابی برجسته. هر دو بار اهل خانه به بهانه اوضاع نامناسب مزاجی صاحبخانه مانع دیدار آنها شدند. بار آخر دخترک ابراز کرد که در کنار کارهای دیگر سخت بیمار است و توانایی مالی مراجعه به پزشکان دیگر را ندارد. مارا او را به حضور پذیرفت و کورده دست آخر او را به قتل رساند.
داستان قتل مارا احتمالا سادهتر از این حرفها اتفاق افتاده است. بعید است دسترسی به مارا که همین چند روز قبل روی شانههای مردم به مجلس بازگردانده شده بود و خود را محبوب قلوب دردمند عامه مردم میدید، چندان سخت بوده باشد، آن هم برای دختری با ظاهر بیچیز شهرستانی. اما داستان عامیانه سه درخواست ملاقات چیزی از تصور عوام درباره مارا به ما میدهد. مارا سرانجام قربانی چیزی شد که همه عمر برایش جنگیده بود؛ خیر عمومی.
نمایشنامه «مارا/ساد» پیتر وایس، درباره دیدار تخیلی مارا و مارکی دو ساد در روزهای پایانی زندگی مارا، در حقیقت داستان پرداختن به همین واژه بهظاهر ساده اما پرمسئله است؛ خیر عمومی. در نمایشنامه وایس، مارا به طور دائم از مردم و انقلابشان حرف میزند، اما ساد در مقابل فقط از فردیتش حرف میزند. تقابلی قدیمی میان دو دیدگاه. اولی دائم دم از خیر عمومی میزند، اما معمولا تا جایی که کتابهای رسمی تاریخ میگویند، فاجعه میسازد. ژان پل مارا دم از خیر مردم میزند، اما میانهروهایی که به گیوتین میسپرد، بیشتر از آن هستند که بشود همه آنها را بیرون از دایره مردم طبقهبندی کرد. در مقابل دیدگاه دوم معمولا فاجعهای نمیسازد، اما هرگز چیزی را هم تغییر نمیدهد. سوال قدیمی؛ به صلاح است که شر قدیمی را از بین ببریم وقتی ممکن است شر جدید از آن هم بدتر باشد؟
معروف است که در مراسم اعدام با گیوتین شارلوت کورده، قاتل مارا، آزمایش مختصری انجام گرفت تا روشن شود سر تا چند ثانیه بعد از قطع شدن به حیاتش ادامه میدهد. هواداران مارا معتقد بودند با این کار حتی قتل او هم نفعی برای خیر عموم مردم پیدا کرده است. یک شوخی قدیمی محافظهکاران فرانسوی این بود که همین تنها کار مفید مارا برای مردم بود، اگر این یکی را هم به پای کورده ننویسیم.
نویسنده: ابراهیم قربانپور