درباره مصدق، از زبان دختر وکیلش
عصر تابستانی در خانه کسی نشستهایم که پدرش پشت وطنپرستترین سیاستمدار تاریخ معاصر را خالی نکرد. دکتر مصدق در دادگاه اولیه یک وکیل تسخیری داشت که قرار بود منادی روایتهای حاکمیت باشد، اما نهتنها هیچوقت تسخیر نشد، بلکه دکتر مصدق بعد از آن بارها از او با عنوان مردی معتمد یاد کرد. حالا دختر سرهنگ جلیل بزرگمهر، شیرین، نویسنده و مدرس تئاتر، با ما از دنیای وکیل وفادار مصدق و از دنیای مصدق گفت. شیرین بزرگمهر بر انفراد او تاکید میکند. بر تنهایی مردی که خیلیها میخواهند تاریخ را از او بینصیب کنند.
حامد توکلی
عکس:علیرضا واحدیکمال
پدر شما وکیل تسخیری دکتر مصدق بودند؛ قبلش به چه کاری مشغول بودند؟
پدرم در دوران ملیشدن صنعت نفت از طرف دکتر مصدق برای مدت کوتاهی فرماندار نظامی آبادان شد و بعد به تهران منتقل شد. یک روز دکتر مصدق ایشان را خواسته بودند و پرسیده بودند که حاضری رئیس غله و نان کشور شوی؟ اوضاع نان خوب نیست. پدرم گفته بود من از نان به حدی اطلاع دارم که باید روزی یک یا دو عدد نان سنگک برای خانه خریداری شود. من بیش از این از مسئله غله و نان اطلاعی ندارم. دکتر مصدق به ایشان میگوید تو مرد سختکوش و درستی هستی؛ برو، میتوانی کاری کنی. فکر میکنم پدرم برای چند ماهی رئیس غله و نان بود که کودتا شد. بعد از کودتا طبیعتا پدر من هم از این سِمت برکنار شد؛ مثل همه سمتهایی که داشت.
زمانی که آبادان بودند، مثل افسران آن موقع تنگدست بودند، بهخصوص پدر من که آدم درستکاری بود؛ حتی در دورانی که فرماندار نظامی آبادان بود، چیزی حدود ماهی ۳۰۰ تومان یا ۳۰ تومان حق سفره میدادند برای مخارج مهمانی و… پدرم به مادرم میگفت اینها مدام ما را دعوت میکنند، تو نمیخواهی مهمانی بدهی؟ مادرم گفته بود تا زمانی که شغل داری، ما را همه جا دعوت میکنند، چون شخص اول این شهر هستی. به محض اینکه از شغلت برکنارت کنند، کسی تا فرودگاه هم با ما نمیآید؛ بگذار این حق سفره را نگه داریم که وقتی برگشتیم تهران، خانهای برای خودمان بسازیم تا مجبور نشویم برگردیم به خانه پدر من. بعد از کودتا منزل مسکونی پدر و مادر واقع در خیابان ولیعصر، روبهروی دوراهی یوسفآباد درحال ساخت بود و وضعیت سختی هم بود. تا آن موقع در آن منطقه هیچ ساختوسازی نشده بود. همه خیابانها خاکی بود، آب نداشت، برق نداشت، تلفن نداشت و… پدر من یک روز رفته بود خیابان لالهزار تا سیم بخرد برای سیمکشی خانه، هنگام برگشت از آنجا در اتوبوس تیمسار نقدی را میبیند.
تیمسار نقدی با دکتر مصدق خوب بود و دکتر مصدق هم شناخت نسبیای از ایشان داشت. آشنا بود و پدرم را هم میشناخت. همان روز برای پدرم تعریف میکنند که دکتر مصدق چنین درخواستی از ایشان کرده، ولی تیمسار رغبتی برای انجام این کار ندارند. پدرم هم میگوید هر کاری از عهده من برمیآید، شما میتوانید از من بخواهید که انجام دهم. مدتی میگذرد تا اینکه یک روز تماس میگیرند و میگویند حاضری وکیل مدافع دکتر مصدق شوی؟ پدرم با اشتیاق فراوان میپذیرد. وقتی به دکتر مصدق اطلاع میدهند، میگوید من کمابیش این افسر را میشناسم. دکتر ظاهرا خیلی موافق نبود، ولی دیگر چارهای نداشته، چون نقدی نپذیرفته است. پدرم وکیل تسخیری دکتر مصدق میشود. در دادگاه بعدی خود دکتر مصدق به پدرم گفته بود: «چنان اعتماد من را جلب کردی و چنان درستکار و شریف و وطنپرستی که بهعنوان وکیل انتخابی دکتر مصدق معرفی میشوی.»
وکیل تسخیری قاعدتا باید منادی روایتهای حاکمیت باشد دیگر.
سعی کرده بودند که همینطور هم بشود، یعنی چندین بار با پدر من تماس گرفته بودند که خلاصه لوایحی را که فردا میخواهی در دادگاه مطرح کنی، به ما بده تا اطلاع داشته باشیم قرار است راجع به چه موضوعی صحبت کنیم. پدر من میگوید من قسم خوردهام و نمیتوانم چنین کاری بکنم. پدرم این موضوع را به دکتر مصدق میگوید و از دکتر میخواهد تا وقتی آبها کمی از آسیاب نیفتاده، مدرکی را از قبل در اختیار پدرم نگذارد و چندان در اینباره گفتوگو نکند، تا اگر پدرم تحت فشار قرار گرفت، مدرک و اطلاعاتی در دستش نباشد که لو برود. حتی آن گفته دکتر مصدق در دادگاه که میگوید پدرسوخته باشی اگر حرف بزنی، تو وکیل من نیستی، پیرو همان گفتوگو است که به نوعی رفع مسئولیت میکرد از پدر من. که البته بعدها در نامهها و غیره و غیره به پدرم میگوید من خوب نگفتم، در حق تو نبود، ولی در آن شرایط ایجاب میکرد.
من در یکی از یادداشتهای دکتر مصدق خواندم که نوشته بودند آقای سرهنگ بزرگمهر هر مدرکی را که من میخواستم، فراهم میکرد. این کار سختی است.
دقیقا. خیلی جالب است و این را هم بگویم. یک سناریوی عجیبی در آن دوران بود که خود من هم با وجود اینکه دختر کوچکی بودم، شاهدش بودم. پدرم غروب که میشد، با راننده ماشین جیپ دکتر مصدق از زندان قصر به منزل برمیگشت. یک بار همان اوایل با راننده میرود به خیابان استانبول برای خریدن گوشت یا ماهی که مادرم سفارش داده بود. وقتی میرسد، کسبه آنجا پدرم را دوره میکنند و میگویند هر چیزی که برای دادگاه نیاز داری، ما برایت فراهم میکنیم. بهخصوص زمانی که دادستانی ارتش گفته بود مصدق مسلمان نیست، یادداشتهایی خیلی کوچک میآوردند بهعنوان شاهدی علیه این ادعا و اینها را پنهانی در اختیار پدرم قرار میدادند. چون کسبه در جریان محاکمات قرار داشتند، هر روز عصر قبل از اینکه پدرم به منزل برگردد، نکاتی را که به نظرشان لازم بود به دکتر مصدق بدهند، به صورت یادداشت میگذاشتند. نکته جالب دیگر اینکه پدر من تمام یادداشتهایش را روزانه با خط ریز در تقویمی که برای بانک ملی بود، یادداشت میکرد که من واقعا آنها را پیدا نکردم. شاید فکر کرده کارش تمام شده، دور ریخته است. یک آقای مجلسی بود که رئیس دیوان عالی کشور بود. پسرهایش از آنجا با تلفنهای مغناطیسی خبر میدادند که مثلا یک جیپ سر کوچه است و دارد به سمت خانه میآید. پدرم هم که نبود. یادم میآید مادر من یک روبدوشامبر کلفت داشت؛ آن را میپوشید و یک کمربند میبست و تمام این تقویمها را داخل لباسش، پشت کمربند پنهان میکرد که نکند یادداشتها را ببرند. پدرم خیلی هم دیر به منزل میآمد و من یادم است آن موقع برق نداشتیم. دورتادور خانهمان پر از سگ بود و گاه صدای گرگ هم میآمد. وقتی ما در ایوان منزل میایستادیم، میدان ولیعصر که آن موقع اسمش آب کرج بود، پیدا بود و مادر من هم زن نسبتا جوانی بود و ۳۵، ۳۶ سال بیشتر نداشت و دو، سه تا بچه کوچک، ولی بهخاطر این مسائل تحمل میکرد.
قطعا اینکه جناب سرهنگ بزرگمهر تصمیم بگیرند پشت آقای مصدق واقعا بایستند، تصمیم یکدفعهای نبود و موقعی که به ایشان پیشنهاد شد وکیل تسخیری شوند، قطعا این تصمیم را داشتند.
عاشقانه. این را بگویم که همه اطرافیان بابا، پدرم را از این کار منع میکردند؛ حتی مادرم پدرم را تهدید به جدایی میکرد. یعنی دو بار تهدیدش کرد. پدرم همیشه ایشان را مرد خدا میدانست. معتقد بود که دکتر مصدق مرد شریف و وطنپرستی است و این آن چیزی بود که انگار آینه بود در مقابلش. هر کس به پدرم توصیه میکرد که نکن، میگفت او الان تنهاست. مردی که طرفدار داشت، تشکیلات داشت، دولت داشت و علاقهمند داشت، الان هیچکس را ندارد؛ حتی اولادش متوجهش نیستند، و این مرد را نمیشود تنها گذاشت. مادرم گفت که از تو جدا میشوم، چون ما سالها در تنگدستی ارتش بودیم. پدر من هم حقوق خوانده بود و هم دانشکده افسری رفته بود، هم دانشگاه جنگ رفته بود. کسی که دانشگاه رفته باشد، درجات نظامی را راحت بالا میرود. حالا بگذریم که بعد از کودتا آنهایی که بالا رفتند، چه راهی پیشه کردند و از چه راههایی این درجات را گرفتند. فکر کنم تاریخ خودش روشن است. ولی مادرم میگفت تازه زمانی رسیده که ما دستمان کمی باز است و میتوانیم نفسی بکشیم. پدرم میگفت بههرحال طلاق هم یک دستوری است که در قرآن آمده است. اگر واقعا با سه تا بچه شما میخواهید بگذارید و بروید، این کار را بکنید. آن مرد تنهاست. من بعضی وقتها احساس میکردم چقدر دستخط بابا شبیه دکتر مصدق شده و بودن با او، تکیهکلامهایی برایش آورده بود، مکثهایی برایش آورده بود که نشاندهنده ذوب شدن در شخصیت این آدم بود. دکتر مصدق واقعا مرد ثروتمندی بود که تحصیلات خوبی کرده بود و برای شهرت و قدرت نبود، یعنی هر آنچه بود، برای سربلندی مملکت ما بود، برای استقلال مملکت ما بود و آن رفتارهایی را که سالها کشورهای خارجی در ایران انجام میدادند، برنمیتابید. خب فکر کنم همانطور که گفتم، انگار این آینهای بود از خودش، برای همین انگار عاشقانه به سمت خودش میرفت.
بعد از انقلاب هم جناب سرهنگ بزرگمهر هزینه خاصی پرداخت کردند بهخاطر آن همراهی قدیمیشان؟
نه، در همان دوران هزینههایش را پرداختند. بعد از انقلاب نه تاجی بر سرش گذاشتند و نه کلاهی از سرش برداشتند. آقای مهندس بازرگان دو بار از ایشان دعوت به کار کرد. یک بار سر جریان کردستان بود که پدر من به ایشان اعلام کرد من نمیدانم شما با کردستان میخواهید چه کنید، بنابراین من آنچه را که نمیدانم، واردش نمیشوم. بار دوم مهندس بازرگان (دخترش جاری خواهر من است) از ایشان خواست که شهرداری تهران را بهعهده بگیرند، و ایشان جواب داد که در شهرداری در این سالها چه کسانی کار کردند و من مطمئن نیستم که بتوانم خودم را با آنها جور کنم. البته در کنار اینها همیشه میگفت من مرد سیاست نیستم، من برای احقاق حقوق دکتر مصدق، یا به عبارت دیگر، دفاع از آرمانهای او وارد این میدان شدم. حتی در سالهای ۴۲ که مهندس بازرگان را گرفته بودند، از زندان خواسته بود که پدرم وکیلش شود. پدرم گفته بود که من وکیل هر آدم سیاسی نمیشوم. آن ماجرا چیزی بود مثل تکمهرهای که حاضر نبود چیزی را به حاشیه آن بیاورد، یعنی حتی ممکن بود وکیل یک خانم معمولی که شوهرش را کشته بود، بشود، ولی وارد سیاست نمیشد. شاید تنها شانسی که پدر من بعد از انقلاب آورد، این بود که توانست کتابهایش را چاپ کند؛ چیزی که سالها رویش کار کرده بود و چندین بار خانه مورد هجوم قرار گرفته بود برای اینکه بتوانند چیزی پیدا کنند، ولی طفلکی جوری پنهانش کرده بود که آنها دسترسی نداشته باشند.
دیروز که میخواستم بیایم اینجا، همکارانم میگفتند آقای بزرگمهر درستترین و دقیقترین روایت را از دادگاهها و قضیه برخوردی که با دکتر مصدق شد، داشتند.
دقیقا. برای همین است که ریفرنس اصلی تمام کتابهایی است که در مورد محاکمات بود. در مورد مسئله نفت و مسائل مربوط به آن چیزهایی هم بود که بخشی عظیمی از اینها مطالعاتی است که از منابع خارجی هم کمک گرفته شده است. ولی در مورد محاکمات دکتر مصدق، حتی کتابی که پسر دکتر مصدق نوشته، آنقدر مستند نیست، برای اینکه آن لحظات توسط دیگران لمس نشده. پدر من وقتی دکتر مصدق در زندان بود، اینطور نبود که دادگاه به دادگاه به ملاقاتشان برود، بلکه دائم به دیدنشان میرفت.
دقیقا نامهای را هم خواندم که فکر میکنم پدرتان به دادستانی یا دادیار نظامی نوشتهاند که اجازه نمیدهند من آقای مصدق را ببینم، من وکیل ایشان هستم و باید بتوانم ببینمشان. و آن دادیار میگوید بله.
مرتب و همیشه میرفت و چیز عجیبی که در یادداشتهای پدرم است، این است که وقتی غذا برای دکتر مصدق میبردند، ایشان اول میخورد (تا از سلامت غذا مطمئن شود) و دکتر مصدق میگفت سرهنگ این کار را نکن، سنی از من گذشته است. پدر من ۳۹ سالش بود. الان یک جوان ۳۹ ساله خیلی باید اتکا به نفس داشته باشد و اطمینان از کاری که میکند. من شک دارم در جوانهایی که دوروبرم میبینم، هنوز چنین چیزی باشد. دکتر مصدق میگفت تو سه تا بچه کوچک داری و از من سنی گذشته. پدرم میگفت نه، ممکن است به شما سم بدهند و غذا را قبل از ایشان میخورده است. من یادم میآید یا در دوران زندان دکتر مصدق، حتی روز جمعه که روز تطیل پدر بود، صبح بلند میشد، حمام میکرد، قرآن میخواند، بعد لباس میپوشید و میرفت زندان. میگفت او را نمیشود تنها گذاشت. اولاد دکتر مصدق هم آنقدری که پدر من قدر ایشان را میدانست، قدرش را ندانستند. خیلی وقتها اینگونه است که بچههای یک انسان والا و بزرگ، اصلا ارزشش را نمیدانند و از بیرون بیشتر قدردانی میشوند تا از داخل. واقعا حرفی با آنها نداشت و فوقش این است که با خانمش صحبت میکرد و احوال پسرش را میپرسید و همینطور روز اول عید به دیدنشان میرفت. دکتر مصدق میگوید روزی که من رفتم احمدآباد و دیگر شما را ندیدم، تازه طعم تلخ زندان را چشیدم.
میشود گفت رفتار پدر شما در مواجهه با دکتر مصدق عیارانه بود. شما بهعنوان دختر ایشان در ابعاد دیگر زندگی هم خاطراتی از این جنس دارید؟
یک نمونهاش را میتوانم بگویم. خانمی بود که همسرش را، که افسر شهربانی بود، با شلیک چندین گلوله کشته بود و حتی خشابش خالی شده بود، خشاب پر کرده بود. این زن را گرفته بودند. پدر من خیلی طرفدار حقوق زنان بود؛ بسیار. یک بخشیاش هم این بود که مادر من زنی بود از یک خانواده بسیار فرهیخته؛ اللهیار صالح، علیپاشا صالح، و اینها یک حرمتی در خانواده داشتند و دامادها معمولا این حرمت را حفظ میکردند، بهخصوص پدر من که دانشجوی دانشکده حقوق بود که آقای علی پاشاخان صالح استادش بود. برای همین هم پدرم تعداد زیادی موکل زن ستمدیده داشت. این خانمی که عرض کردم شوهرش را کشته بود، زنی معمولی بود. بهشان گفته بودند میتوانید بروید پیش آقای بزرگمهر. وقتی آمدند، خانوادهاش به پدرم گفتند هرچی بخواهی به تو میدهیم. (چون پدرم واقعا از مصدق هم چیزی نگرفت. جز گلدانی که خانمش آورد و مادرم در فیلمش میگوید شیرین زد شکست و من هنوز نگهش داشتم و یک سهچرخه برادرم، چون اساسا پدرم از این خانواده انتظار مالی نداشت.) پدرم پرسیده بود اینها چهکاره هستند؟ گفته بودند که نفتکش دارند. پدرم گفته بود که نمیخواهد و پولشان را بگذارند برای خرج بچههای این خانم که باید سالها مادرشان در زندان باشد و پدر هم ندارند. پدرم دفاع جانانهای از فاطمه کرد و باعث شد که اعدامش به حبس ابد و بعد به ۱۵ سال حبس تبدیل شود. با همین قوانین و دلایل و این حرفها و بعد موقعی که انقلاب شد و در زندانها باز شد، این زن بیرون آمد و به آلمان فرار کرد. بعد از مدتی اعلام کردند که زندانیها برگردند و همه خودشان را معرفی کردند. آن زن به پدرم یک نامه نوشته بود که شما میگویید من چه کنم؟ پدرم گفته بود تو برگرد، نمیگذارم در زندان بمانی، چون اگر نیایی، همیشه بهعنوان یک متهم فراری هستی. آن زن برگشت و بعد هم آزاد شد. نمونه دیگر این است که مادر من پارکینسون شدید گرفت و نمیتوانست هیچ پرستاری را بپذیرد. پدرم که سنشان هم پایین نبود، نگهداری جانانهای از مادرم کرد. و وقتی میگفتند آقای بزرگمهر شما خیلی لاغر شدهاید و شب تا صبح ۱۰ بار بیدار میشوید و میخوابید، پدرم میگفت پرستاری از این زن عبادت است، این زن مادر بینظیری برای بچههای من بود.
آقای مصدق جدا از آن کار عجیبی که میکرد، حتما ویژگیهای شخصیتی عجیب و غریبی هم داشت.
به نظر من شخصیت کاریزماتیکی داشت. باید یک نگاهی بکنیم به اعضای هیئت دولت دکتر مصدق که همهشان را بازداشت کردند. (ازجمله یکی از شوهرخالههای من، مهندس معظمی، وزیر پست و تلگرام.) وقتی اینها وارد دادگاه میشدند، خب طبیعتا بایستی رو به میز رئیس دادگاه بکنند، اما رو به نخست وزیر میکردند و با نوعی تعظیم به ایشان وارد میشدند. دکتر مصدق هم وقتی محاکمه هیئت وزیرانش شروع شد، گفت هیچ تقصیری به گردن هیچیک از اینها نیست و خودم همه تصمیمها را گرفتم و دستور دادم.
برخی میگویند چون دکتر مصدق مسئله مردم نشد، توانستند اینقدر به ایشان ظلم کنند. شما با این موافق نیستید؟
مگر میشود چنین چیزی موضوع مردم نباشد. منتها مسئله این است که چطور میشود بههرحال یک عدهای فریاد میزدند مرگ بر شاه، زنده باد مصدق. یک عدهای بودند در ۳۰ تیر که مثل برگ درخت ریختند، ولی اینکه چرا نتوانستند پای دکتر مصدق بایستند یا نایستادند، تا آنجایی که مطالعه من اجازه میدهد، معتقدم مسئله وادادن حزب توده بود. چون حزب توده با آن تشکیلات گستردهای که داشت، واقعا میتوانست با فراخوانی، تمام سمپادها و اعضای خودش را به میدان بکشد. نهتنها نکشید، که اجازه داد بهترین افسران و بهترین و والاترین کادرش اعدام شوند. هیچوقت تصاویر اعدام اینها از جلوی چشمانم نمیرود. شبها در روزنامه کیهان و اطلاعات تصاویر اینها بود و من میگویم این خیانتی تاریخی به ملت ایران بود. طبیعتا دکتر مصدق دنبال سیاهی لشکر جمع کردن نبود. طرفداران حزب توده هم سیاهی لشکر نبودند؛ طرفداران حزب توده بههرحال افراد آگاهی بودند و بسیار موثر. نیروهایی که مثل دارویی میماندند که اگر بهموقع به مریض ندهی، تاریخ مصرفش میگذرد. بنابراین اینطور نبود که وقتش را صرف تقویت این حزب یا آن حزب کند، پول بدهد به این گروه یا… اصلا دکتر مصدق در این زمینه کار نمیکرد، در عین حال شما میدانید که همیشه پول میتواند کارساز باشد. پولی که از طرف مخالفان دکتر مصدق بین بعضی اقشار مردم -بین لمپنها و بدکارهها- تقسیم شد، طبیعتا با در نظر گرفتن شرایط محدود اطلاعرسانی، بهراحتی میتوانست یکچنین جریانی را نابود کند و همین اتفاق هم افتاد.
الان مردم آقای مصدق را میشناسند؟
یکی از چیزهایی که پدرم در اولین صفحههای اولین کتابهایش که بیرون آمد، نوشت، این بود که این مبارزات پایمردیها در دوران محمدرضا شاه نهتنها نادیده گرفته شده، بلکه مورد هجمه و حمله قرار گرفته است. هر سال ۲۸ مرداد محملی بود برای قدرتمندان ایران که به دکتر مصدق فحاشی کنند. بعد از انقلاب هم دکتر مصدق از این جریان مبرا نشد، یعنی همچنان آشکار و پنهان مورد این هجوم قرار میگرفت. پدر من اول کتابش نوشته است: این را من مینویسم، برای اینکه جوانها بخوانند و لااقل بدانند وقتی از این نهضت نام برده میشود (مصدق بههرحال نماد یک نهضت است، گرچه بنیانگذار این نهضت هم بوده)، چه جریانی پشت یا زیر انبوهی از فرصتطلبیها پنهان شده است. من مجموعه کتابهایش را به دانشکده دادم، به جاهای مختلف دادم، ولی من نمیدانم واقعا چند درصد از جوانها مثل شما علاقهمند هستند که راجع به این بدانند. ولی ما بار این ندانستنها را به دوش میکشیم و باید بکشیم و این جامعه و نسل جوان است که خودش باید بخواهد و پیگیری کند. الان شما نگاه کنید، چقدر تبلیغات میشود در مورد خوبیهای شاه که چقدر عالی بوده، چی ساخته، چی کار کرده و… تبلیغ هم میکنند و هزار تا پایگاههای تبلیغاتی دارند. بایستی ببینیم برای مقابله با آنها و همراهی با نهضت مصدقی که تقریبا همنسلهایشان همه نابود شدند و چیز زیادی را هم به اولادشان ندادند، یا اولاد اینها کششی به این قضیه ندارند، چه کنیم. ولی به نظر من این کارهایی که شما میکنید و هرازگاهی اینها را درمیآورید و به اصطلاح پروژکتور رویش میاندازید و رویش تمرکز میکنید، لااقل ممکن است این سوال پیش بیاید که پس چی؟ مثلا یک فیلمی است به نام «کو فیفتی تری» که آقای تقی امیرانی میسازد. در انگلستان و درمورد کودتای ۱۹۵۳ است. که اینجا آمد و با من مصاحبه کرد و… یعنی دانشجوهای زیادی هستند که سینما میخوانند یا دانشجویان علوم سیاسی خارج از ایران که مطالعه میکنند، فیلم میسازند. منتها آرشیو تصویریشان ضعیف است. حالا بیبیسی فیلمهای خوبی از آن دوران دارد و هرازگاهی هم یک چیزهاییاش را پخش میکند، ولی بههرحال آدم با چنگ و دندان سعی میکند یک چیزهایی را حفظ کند، ولی خب…
به نظر شما در فضای سیاسی ایران روح مصدق هنوز زنده است؟
من فکر میکنم بله. فکر میکنم در جریانهای سیاسی حتی مملکت خودمان، عده زیادی عاشق انتقاد هستند. خودم هم خیلی انتقاد دارم. ولی من فکر میکنم که بله، هست.
آقای مصدق هم اصلاحطلب بود و هم این اصلاحطلبیاش باعث نشد چشم امید به بیگانه داشته باشد. به نظر شما این اتکا به خود و قطع امید از بیگانه لازمه اصلاحطلبی نیست؟
آره، دقیقا. یعنی انگار آن با همان خلقیت دستشان را قطع کرد و گفت هر جور ما بخواهیم، شما باید بیایید، نه هرجور شما بخواهید. چیزی که به نظر من این نسل شاید متوجه نشود، بهخصوص در مورد دوران سلطنت پهلوی دوم، این است که نگاه فرنگیها این بود که هر چیزی ما بخواهیم شما میگیرید، نه چیزی که لازم دارید. و با آن ژستهای فرنگیمآبی که رژیم گذشته داشت، خیلی راحت میتوانست جوانهایی را که از یک نوع ارتجاع اجتماعی رنج میبرند، به آن سمت جلب کند. ولی واقعیتش اینطوری نبود که مثلا لازم است این چیزها بیاید، پس میآید. ولی واقعا الان من نگاه میکنم، سر همین جریان قرارداد توتال با فرانسه. مثلا وقتی آدم میرود و توتال را باز میکند، میبیند چیزی نیست که ما میخواهیم بیاییم، پس شما بپذیرید. مستقیما از خواستههای ما سرچشمه میگیرد. من اینطوری فکر میکنم. حالا خیلی زیاد نیست. بهخصوص که اینقدر موج منفی، هم خودشان ماشاءالله ایجاد میکنند و هم بهشان میرسد، که اینها لابهلای آنها گم میشود. مثلا در این گفتوگوهای انتخاباتی، یک چیزهایی آدم میشنید که خیلی لذت میبرد. بنابراین من فکر میکنم آدم لازم نیست عین یک دورهای را تکرار کند تا بگوید این خوب است یا نه. همانطور که شما میفرمایید روحش جریان دارد و من فکر میکنم این رأی که ما دادیم، یک رفراندوم بود که ما چه میخواهیم. یعنی یادتان میآید همهاش میگفتند یک رفراندوم بگذارید تا ما بگوییم چی به چی است. من فکر میکنم این خودش یک رفراندوم بود.
شماره ۷۱۶