یخ بزن، بمیر، زنده شو
حامد وحیدی
۱
در کمال صحت عقل و سلامت روان اعتراف میکنم که من نیز در بروز و تکرار داغ کولهبران غرب کشور مقصرم. این اعتراف اگرچه خود نوعی واکنش پاستورال و شمهای برخورد سانتیمانتال به حساب میآید، اما شاید تلنگری برای بیداری یک تعهد آسیبدیده و خفته در سالهای اخیر باشد؛ ماجرای روزنامهنگاری بدون تعهد و خبرنگاری نشسته بر صندلی و زلزده مقابل مانیتور. همان که به جای ایستادن شجاعانه در موقعیت روایت به بازی در نقش هرولهکنِ پای نقاره مفتخر میشود و همچون حاجیفیروزی در جستوجوی سکه و اسکناسی اندک، شرافت کاریاش را بیش از پیش به حراج میگذارد.
۲
هنوز چند کیلومتری بیشتر از سنندج دور نشدهام که وارد جادهای مارپیچ با درختانی سرسبز که روی کوهها روییدهاند، میشوم. برای طبع شهرنشین و رمانتیک من مشاهده این تصاویر از پنجره ماشین با «کیف کردن» و «محظوظ شدن» از این حجم انبوه از زیبایی همراه است. در راه کودکان و زنان روستاهای کوچک معصومانه چشم به ماشینهایی دوختهاند که در جاده از کنار خانههای محقر و ساده موطنشان عبور میکنند. من اما همچنان در آن محرومیت، سادگی و شیرینی را جستوجو میکنم و به لختی آساییدن در بهشتی که در ذهنم از آنجا خلق کردهام، میاندیشم. بعد از کمتر از دو ساعت، تابلوی راهنمای جاده، من را از نزدیک شدن به شهر مریوان آگاه میکند. خود را آماده نوشیدن یک فنجان چای در کنار دریاچه زریوار و مطالعه کتابهایی که با خود آوردهام، کردهام. مدهوشِ آرامش، سکوت و بیآلایشی منطقهای با مردمان سادتر از واژه ساده هستم و در جهان فکریام تنها به خویشتن میاندیشم و بس.
۳
برای روزنامهنگاری که همواره محکوم به زیست در شرایط نابهسامان اقتصادی بوده، حضور در مناطق دورافتاده میتواند یک فرصت تلقی شود؛ یک دریچه برای بازگو کردن حقیقت زندگی در جایی که همواره با برچسب «کمتر برخوردار» از آن یاد شده و هرگاه قصه پرغصهای از آن به پایتخت منتقل میشود، تنها یک دریغ و چند خط دلنوشته احساسی تمام خرجی است که برای گلوله آتشین شلیکشده بر پیکر آن داغ میشود. آگاهسازی پیش از وقوع حادثه اگر نتواند از وقوع آن جلوگیری کند، بیشک میتواند درصد احتمال پیشامد را به میزان قابل ملاحظهای بکاهد.
۴
مردی میانسال با پوشش کردی مندرس درحالیکه بساط قوری و کتریاش را کنار مرتعی سبز در حوالی دریاچه پهن کرده، با شوق و مهربانی برای دقایقی مهمان سوال من میشود. از او میپرسم برای رفتن به پاوه چه کار باید بکنم. او از گردنه و مسیری به اسم «تته» برایم میگوید و اینکه در بیشتر ماههای سال مملو از برف و تقریبا صعبالعبور است. در آن لحظه هرگز به مخاطرات «تته» و مواجهه مردم منطقه با آن کورهراه نیندیشیدم و به آسانی یک آب خوردن از خیر رفتن به پاوه به خاطر شرایط دشوار این راه گذشتم.
۵
فسرده شدن فرهادها و آزادها در زمهریر برودت و ثلج تنها به خاطر فراموش کردن تعهدی است که (امثال) نگارنده سالهاست در حرفهای که بدان مشغولم، از یاد بردهام. کوری و نسیانزدگی سالهاست که همچون بختک نه کالبد که سرتاسر ذهن و اندیشهام را عفونی و احاطه کرده است. چگونه میتوان نام روزنامهنگار یا چه میدانم خبرنگار به خویشتن اطلاق کرد و در مواجهه با بحران به خواندن کتاب و گوش کردن موسیقی و حظ بردن از اتوپیایی سوبژکتیو دل خوش کرد. قلم به دستی که از روی مبل و کاناپه تئوریبافی میکند و روایتهای تلخ را در موقعیت آرامش رصد و نهایتا اگر خاطرش مکدر شود، به نگارش دلنوشتهای آغشته به احساساتگرایی مطلق بسنده میکند، لابد در پستوهای عنکبوتبسته اوهامش میپندارد رسالت مطبوعاتیاش را عجب مومنانه ادا کرده است.
۶
غربت این روزهای من نه از سرنوشت کولهبرانِ ستمدیده، نه از جیبهای لاغر و نحیف حقوقهای معوقه برادران کارگرم، نه از عزلت اوقات غمانگیز و محزون طبقات اجتماعی و نه هیچ چیز دیگر نیست. اینبار شلیککننده و چکاننده ماشه را تیررس یادداشت و انتقام نوشتاریام نمیکنم و خود را غرقابه عتاب و قصور میدانم. شرم بر من که در چنین هنگامههایی با نگارش چند خط بیمقدار در جستوجوی حقالتحریری مکروه برای خود بودم. به مطبوعهایچی تبدیل شدهام که در بهترین حالت راوی زخمهای پایتخت است. مرزبانان را به گروگان میگیرند، زلزله و سیل هستی نقطهای را به نیستی مبدل میکنند و شمشیر از نیام برای مظلومی درمیآورند و من به همان حقالتحریر بیدغدغه و قصهگویی از دردهای سطحی اکتفا میکنم. اگر نیز دوربین به دست و غلیانزده به محل حادثه بروم، بهتر از هرکس میدانم که سکرات جو و انباشت حسهای شیک بر من مستولی شده و دیگر هیچ.
۷
دیویدی را در دستگاه میگذارم و دکمه پخش فیلم را فشار میدهم. فیلمی از واپسین روزهای حیات جمهوری سوسیالیستی شوروی. «یخ بزن، بمیر، زنده شو»؛ فیلمی که نامش برگرفته از یک بازی کودکانه روسی است. روایتی از شادی یک بازی خوش و کودکانه که در لایههای زیرین تصویرگر زندگی تراژیک دو نوجوان است؛ برشی از زندگی دو طفل روستایی که در سالهای جنگ جهانی دوم برای فرار از فقر و فلاکت مشغول دست و پا زدن هستند. واقعیت نیز همین است؛ امروز نیز همه در حال دست و پا زدن هستند؛ من در جستوجوی پیدا کردن خویشتن و رسالت و تعهد کاری گمکردهام و حسرت برای آنچه باید انجام میدادم و ندادم؛ وارلکا و گالیا برای لحظات به یغما رفتهشان در نبرد قدرتها در فیلم «یخ بزن، بمیر، زنده شو»، نمایندگان مجلس برای تصویب طرح ممنوعیت شلیک مستقیم به کولهبران و البته مرثیهسرایی طایفه متاثرانِ ابنالوقت برای جلوهگری و جلوهفروشی احساسات آبکیشان از پیشامدهای تراژیک. اما آنچه میماند، پیکر بیجان فرهاد و آزاد است که مثل همتباران دیگرشان در تمامی سالهای گذشته بهزودی به بایگانی صفحات وب و انبار توییتهای خاکخورده و پستوهای مجازی پلتفرمهای اجتماعی سپرده خواهند شد، هرچند همچون دردی موبد بر قلب مریوان و کوههای همیشه پربرفش حک خواهد شد.