محمدحسن شهسواری
در سال ۱۳۳۸، فقط شش ماه بعد از ورود «اشرف سعادت» به دانشگاه پهلوی شیراز، انگشتنماترین دختر کل دانشگاه اگر نه، معروفترین دختر دانشکده پزشکی بود. نه زیاد زیبا اما بسیار باهوش، سرزنده و بیشتر از همه، شجاع بود. با سری پرسودا. و مثل همه خوزستانیها، خونگرم. و چون در شهر بینالمللیای مثل خرمشهر بزرگ شده بود، در دانشگاهی سرتاسر آمریکایی چون دانشگاه پهلوی، خیلی زود جا افتاد. و در بیشتر فعالیتها اول صف.
خیلی زود پنهان نماند اشرف، شیفته کوروش جوکار، پسر سناتور معروف، شده است. کوروش به پشتوانه پدر قدرقدرتش و البته روحیه کلکسیونری خودش، سرش هزار جای دیگر هم بند بود؛ از جمله با رفقای تودهایاش. اینکه گذاشته بود معروفترین دختر دانشکده هم دوروبرش باشد، احتمالا از همین روحیه میآمد. وگرنه دخترِ کمابیش فقیر خرمشهری با پدری که کاسب جزء بود و مادری بیسواد، کجا و شاخِ شمشاد سناتور کجا.
کوروش بدش نمیآمد جلوه منورالفکری هم داشته باشد. و در آن زمانه، این یعنی تودهای و چپ بودن. البته کسی باورش نشد آن قدری سیاسی شده باشد که جز لاس زدن با سیاسیون، اطوار دیگری چاق کرده باشد، اما وقتی ساواک گروهی از دانشجویان نزدیک به افکار چپ را دستگیر کرد و شواهدی پیدا شد که مراودات نزدیکی با سفارت شوروی دارند، اسنادی هم پیدا شد که انگار پسر سناتور با آنها رفتوآمدهای خاصی داشته. سناتور تا خود دربار رشوه داد و رفیق قدیمش، حسین پاکروان، رئیس ساواک را که اهل زیرمیزی هم نبود، پیش انداخت تا پسرش خلاصی یابد. سازمان امنیت وقتی یقین کرد کوروش جوکار کارهای نیست، رهاش کرد. به شرطی که دیگر در ایران نماند. و کوروش ایران نماند. فردای آزادی، بیخداحافظی از کسی، رفت آمریکا. در تمام این مدت، اشرف مثل بارانِ بیقرار جنوب، لهله باریدن بود و بهانهای نبود. کم مانده بود تمام شیراز خبر شوند دختر خرمشهری، دنبال پسر سناتور است. تازه یک هفته بعدِ رفتن کوروش متوجه رفتنش شد. آن هم با نامهای که آدم سناتور برایش آورد. بدون شک خط زیبا اما ترسیده کوروش بود. خیلی ساده و کوتاه: «من را رها کن. چون قرار نیست دیگر به ایران برگردم.»
همان لحظه بخش مهمی از اشرف مرد. دید چه بیپناه و بیارزش است. چه دورانداختنی. پیش خودش خیلی بیاعتبار شد. و اگر نبود ایمان بیچونوچرای پدر و مادر پیرش به او، و سرریز افتخاری که به دختر پزشکشان در هر کلامشان بود، درس را، و ای بسا زندگی را رها میکرد.
خیلی زود شایع شد اشرف هم با کوروش همدست بوده. و این از یک جهت برایش بد و از جهتی خوب شد. بد شد، چون در آن بیحوصلگی مفرط، یکهو برای گروههای سیاسی جذاب شد. سعی داشتند بهش نزدیک شوند. که همه را سریع از دوروبرش تاراند. از سمت دیگر خوب شد، چون بقیه از ترس، مثل شبی عمیق، دوروبرش را خلوت کردند. همه، جز یک نفر. جز پسر همیشه نظیف و ساکت دانشکده که دو دوره قبل از اشرف، وارد دانشگاه شده بود. محمد افشار، فرزند باغدار مشهور کرمانی، که محافظهکاری جزو خصوصیات خانوادگیشان بود. خیلی نرم، خیلی آهسته، خیلی با مراعات، فضایی امن و آرام دوروبر اشرف به وجود آورد. اشرف هم هیچ بدش نمیآمد ازش مراقبت شود. شوری میانشان نبود، اما امنیت به فراوانی. برای همین وقتی شش ماه بعد محمد پیشنهاد ازدواج داد، بیتردید قبول کرد. هر دو تا تخصص شیراز ماندند. محمد که مثل خود کویر متین و سخت بود، جراح معتبری شد. مادر اشرف در این فاصله فوت کرده بود و برای تنها نگذاشتن پدر، دکتر افشار قبول کرد ساکن خرمشهر شوند.
هر دو خیلی زود در شهر نامهای محترمی شدند، اما یک جای کار لنگ بود؛ برای برخی، همیشه انگار یک جای کار لنگ میماند. به دنیا آمدن پسرشان هم نتوانست آن شور، آن نوری را که از اشرف ساطع میشد، بهش برگرداند. محمد میفهمید اشرف از احترام و امتنان و انجام وظایف همسری در برابر او هیچ کم نمیگذارد. اما او به امید این چیزها با اشرف ازدواج نکرده بود که حالا راضیاش کند. دلش بیقراریِ قراریافته آن سالهای اشرف را میخواست که میتوانست دانشکدهای را سر نیمپز بودن گوشت قرمهسبزی یا توهین یک استاد به دختری، به تعطیلی بکشاند. وگرنه دکتر حاذقِ سربهراه کم توی مملکت نریخته بود.
ده سال به انتظار نشست تا آن نور، آن شور در چشمهای اشرف بنشیند. ننشست. و وقتی نشانده شد، غریب نبود منشأ آن محمد نباشد.
دست تقدیر، کوروش جوکار را که حالا پدرش مرده بود و میراثبرش شده بود، از آمریکا برداشته بود و صاف انداخته بود بیمارستان شیر و خورشید آبادان. انگار همه آبهای آن سالها از آسیاب افتاده بود که شده بود رئیس یکی از بخشها. قطعا که خود اشرف آن روز نمیفهمید چطور انگار حتی چند سانت به قدش اضافه شده؛ همان روزی که آمد بیمارستان مصدق خرمشهر که آن زمان بهش خُمبه میگفتند. همان روزی که با کلماتی سیراب از سرخوشی صحبت میکرد. اشرف اگر در حالت عادی بود، اینقدر فهم و مروت داشت که نگوید. حداقل اینطوری نگوید. نگوید فکر کن امروز آبادان کی را دیدم. و آنطور هی ازش حرف بزند. با شور حرف بزند. محمد همان لحظه فهمید انگار برای برخی همیشه یک جای کار میلنگد.
اما دکتر افشار آدمی نبود که این چیزها را به امید انشاءالله و آینده حواله کند. همان روز بلند شد رفت آبادان و کوروش را دید. سمیناری بود که قبل از آن گفته بود حوصلهاش را ندارد و کس دیگری را بفرستند. اما خودش رفت. خوب کوروش را زیر نظر گرفت. بخت که پژمرده باشد، خیلی بیشتر از آنچه توقع داری، سر ناسازگاری دارد. کوروش جوکار ازدواج نکرده بود. بدتر اینکه تبدیل شده بود به مردی بسیار پخته و متین. و صادق. و دردناکتر اینکه اصلا محمد را یادش نیامد.
دکتر افشار پیشِ خودش شش ماه به اشرف فرصت داد. فکر کرد خاطرهها گاه گولزنندهاند. مثل شرطیسازی پاولوف. بیشتر وقتها صدای زنگ میشنویم، اما فکر میکنیم غذاست. اما گویا برای اشرف این صدا، صدای ضیافت بود. زنگ بیدارباش جشنِ همه گونه غذا که پشت به پشت قرار است بر شاهمیز زندگی ردیف شوند. هفتهای نبود که اسم کوروش به بهانهای در خانه آنها نیاید. بهخصوص که دو روز بعد از سمینار، کوروش خودش آمد بیمارستان خمبه و کلی از محمد معذرتخواهی کرد که نشناختهاش. اینقدر صمیمی و صادق که محمد هیچ نگفت. همان موقع دعوتشان کرد آبادان خانهاش. محمد پشت گوش انداخت. اما در ماه، حداقل یکی دو مهمانی یا جلسه بین دکترهای آبادان و خرمشهر برگزار میشد که نمیشد نرفت. در آنها میدید که کوروش چطور شرمسار اما مشتاق زنش را نگاه میکند. چطور در بحثهای سیاسی و روشنفکری و هنری آن دو، درست مثل سالهای شیراز بر سروکله هم میزنند و محمد مثل یک نگهبان، یا نهایت مثل یک مدیر رستوران، فقط لبخند میزند و گوشهای میایستد به تماشا. پنهانی تحقیق کرده بود ببیند پالان کوروش چقدر کج، و آیا اهل خانمبازی هست؟ نبود.
البته که میدانست همسرش صادقتر و شجاعتر از آن است که کاری ناپسندیده کند. منتها بسیار به غرورش برمیخورد اشرف به خاطر آنکه او را آدمی ضعیف و وابسته به خودش میبیند، ترکش نمیکند. محمد ممکن بود برای به دست آوردن چیزها تلاش کند، اما برای نگهداشتنشان خفت نمیکشید. هرگز. و تازه، او اشرف سعادت را بسیار دوست داشت. و میدید چطور در این شش ماه جهان برایش فراخ شده. دوباره شروع کرده به کتاب خواندن. سینما رفتن. و رنگها و لباسها و لبخندها.
تا آن روز. محمد از خانوادهای کشاورز میآمد. عاشق گل و گیاه. باغچه بزرگ خانه را مملو کرده بود از اطلسیها و میناها و رزها و ختمی و خرزهره و کاغذی و آفتابگردان. و گلدانهای شمعدانی و کوکب و دیگران. بخشی از زیرزمین را گرمخانه کرده بود برای پرورش نشاها. اشرف در این ده سال حتی یک بار آب هم بهشان نداده بود. تمایلی نداشت. انگار اصلا نمیدیدشان. تا آن روز عصر که جراحی در بیمارستان بیشتر از همیشه طول کشیده بود و محمد دیرتر از همیشه به خانه آمده بود. بوی باغچه خیس و گلدانهای سفالی نمدار که معلوم بود دست باطراوات زنانهای، مهرآگینشان کرده، بهش فهماند تمام شد. همه چیز تمام شد. الان وقتش است. یا در مبارزهای مفلوک، شاهد فلاکتش باشد، یا خودش را از چنین گردونهای پرتاب کند بیرون.
فرداش بعد از جلسهای در اهواز به کوروش پیشنهاد داد بروند کمی گشت بزنند. دو نفری رفتند یکی از رستورانهای اطراف پل سفید. شب بود و رقص همزمان نور و قایقها روی رود. و صدای پنهانِ جاری آب. و مردمان سرشارِ اوایل دهه پنجاه خوزستان. به محض اینکه نشستند و سفارش دادند، محمد گفت: «عرضه نگهداشتنش رو داری؟»
کوروش حتی قبل اینکه به پل برسند، میدانست قرار است درباره چی حرف بزنند. همان لحظه که بعد جلسه افشار گفت دو نفری بروند در شهر گشتی بزنند، فهمید چیزی قرار است اتفاق بیفتد که زندگیاش را تغییر خواهد داد. و باعثش این مرد محکمِ کمحرف است. چیزی که اگر به خودش بود، عرضه فرار یا به دست آوردنش را نداشت. وگرنه چرا کسی که در این چند ماه غیر از کار، حرفی نمیزند و به طور کاملا آشکاری از او فاصله میگیرد، حالا پیشنهاد شبگردی بدهد. و حالا، دکتر محمد افشار، جراح درجه یک، صاف رفته بود به مغز مطلب و کوروش را هم با خودش برده بود همانجا و اجازه نداده بود در حاشیه بمانند. کوروش گفت: «نگران اسم و رسمت نیستی؟»
«بذار خودم نگران نام و ننگم باشم.»
مشخص بود محمد افشار در مورد چیزی که میخواست حرف بزند، کاملا فکر کرده و تصمیمش را گرفته. و این خیلی عجیب بود. کوروش در تمام سالهای غربت، در دلتنگیِ ایران چاکچاک شده بود و تنها چیزی که توانسته بود او را نجات دهد، خواندن از ایران بود. میدانست کسی که جلویش نشسته، از معروفترین و دلیرترین ایلات ایرانزمین است. طوری که در زمان سلجوقی، مادرانِ ترکمان و ازبک و تاتار برای ترساندن بچههای تخسشان میگفتند اوشار گلدی. افشار آمد. یعنی یکجانشینی، کشاورزی و بعدها شهرنشینی آدم را به اینجا میرساند؟ یکچنین چیز غریبی که کمتر دیده میشود؟ این نیروی عقل و فرهنگ است، یا عشق که یک مرد را به اینجا میرساند؟ کوروش هنوز این را نفهمیده بود. برای همین یکهو ترسید. او مگر کیست که بخواهد مسئولیت چنین چیز هولناکی را به دوش بکشد. پشت به صندلی چسباند و سعی کرد خیلی آرام به نظر برسد. گفت: «ببین دکتر جان! من آدم خراب کردن خونه و زندگی مردم نیستم. میرم از آبادان. میرم تهران اصلا. مشهد. یه جای خیلی دور.»
«تو غلط میکنی؟»
محمد این را خیلی آرام اما محکم گفت. انگار همه چیز تمام است و فقط باید شرایط را بسنجد و بچههای شیطان و زیر کار دررو را سر جایشان بنشاند. کوروش خیره گفت: «چه میگی تو؟!»
«هر چی تو دورتر بشی، پسرم از مادرش دورتر میشه. تو همین آبادان میمونی.»
کوروش داشت عمق چیزی را که در قلب و مغز این آدم میگذشت، میدید. کمکم میفهمید کجاها سیر میکرده در این مدت. چقدر این پزشک ساکت و منزوی عزیز شد برایش. چقدر در مقابلش موجود حقیری است. نتوانست دیگر آرام بنشیند. بلند شد. قدمی سویش برداشت. خواست به این حجم از پختگی و درستی نزدیکتر شود. اما از قدرتش ترسید. ایستاد. خم شد. گفت: «واقعا اینقدر دوستش داری محمد؟»
برای اولین بار او را به اسم کوچک صدا میزد. از رنج و عشقی که این مرد با خود حمل میکرد، نزدیک بود گریهاش بگیرد. دستش را گذاشت روی شانهاش: «بذار من برم از خوزستان.»
«میاد دنبالت.»
«نمیاد.»
«باید بیاد. آدم برای کسی که دوست داره آواره نشه، برای چی بشه.»
کوروش برگشت روی صندلی و نشست. در همین چند دقیقه چنان به محمد نزدیک شده بود که اصلا باورش نمیشد دارند در مورد چنین چیزی حرف میزنند.
«نمیاد. تو و بچهت رو داره.»
«بدتر. میمیره. و باعثش منم.»
«تو مقصر نیستی محمد! آدمها خودشون برای خودشون تصمیم میگیرن.»
محمد یکدفعه بلند شد: «بیشرف! یعنی اینقدر دوستش نداری که بخوای براش بجنگی.»
تقریبا همه به آنها خیره شدند. بدجور به کوروش برخورد. من مرد جنگیدن نیستم: «چی برای خودت ور میزنی؟! اگه بگم خبر داشتم خرمشهره و برای همین اومدم آبادان، راضی میشی؟ اشرف برای من، تو تمام سالهای غربت، ایران بود.»
محمد آرام نشست. یک ذره هم واکنش و نگاههای مردم برایش مهم نبود انگار. چون دید دارند غذایشان را میآورند، صندیاش را کشید جلوتر. خیلی تهدیدآمیز گفت: «تا زنت نشده، جلوی من با اسم کوچیک صداش نزن.»
«چشم.»
غذا را روی میز میچیدند. دو دیس امگشت. با ماهی قباد و سیرترشی و سالاد شیرازی و خرما.