لوکیشن: کوههای لرستان، کلاس کَپَری، عزیز محمدیمنش
سهیلا عابدینی
… عزیز محمدیمنش خودش را با زبان لُری بختیاری اینطور معرفی میکند: «تولد من مصادف است با باز شدن مدارس در پاییز؛ اول مهر سال ۵۷» واقعا سرنوشت او را با مِهر برای اول مِهر رقم زدهاند. او جزو معلمان عشایری کوچرو است که شرایطی بهمراتب سختتر از معلمان عشایری ثابت و نیمهکوچرو دارد. خودش میگوید: «اینجا در بین مردمان تو کوه یک معلم باید رئیس پاسگاه باشد، باید نقش آخوند را بازی کند، باید شاهنامهخوانی کند، باید عروسیشان را رایگان فیلمبرداری کند، باید فاتحهخوانی و عزاداریشان را شرکت کند، باید مثل خودشان باشد و به رسم و رسوماتشان احترام بگذارد، باید هیزمشکن باشد، آرایشگر باشد، اگر جنگ میکنند صلحشان بدهد، نصیحتشان کند از طبیعت محافظت کنند مثلا پلنگ و کبک را نزنند. معلم ۳۰، ۴۰ تا شغل دارد. مردمان خوب و سادهای هستند، و از سادگی این توقعات را دارند. مردم میگویند تو معلمی پس چرا دفتر برایشان نمیآوری، چرا کاپشن نمیآوری! پس وظیفهات چیه. نمیدانند معلم فقط درس میدهد. انتظارات بیجا دارند. چندوقت پیش یکی گفت دخترم را میخواهم شیربُر کنم دو کیلو شیرینی بیار که با شیرینی گولش بزنم. چه کار کنم! انتظار دارند و…. تو هم بالاخره جزو خانواده آنها هستی. من الان خانۀ خودمان مهمانم. آنجا صاحبخانهام.»
آقای عزیزخان، خاطرات مدرسه خودتان چطوری گذشته که اینطور الان خاطرهساز شدهاید؟
دربارۀ خاطرات من کتابی بهنام «سرزمین خارج از نقشه» چاپ شده در ۶۵۶ صفحه. از کودکی شروع کردم برایش گفتم تا ۱۶ سال را. علی نورآبادی گردآوری کرده و انتشارات قدیانی به بازار فرستاده. وقتی برنامۀ تلویزیونی علی ضیا آمدم، بعدش این گروه به من گفتند خاطراتت را بگو ما ثبت کنیم. فکر کردم شاید خودم وقت نکنم تو کوهها بنویسم، بگویم اینها بنویسند. آدم خودش بنویسد، خوب است. خب، سروته کتاب را میزنند، یا از زبان آدم دروغ میگویند. تو کوه که میروی، تا غروب با این دانشآموزانی. از پاییز تا بهار اینطوری میگذرد، تابستان هم که باید بروی کشاورزی را جمع کنی. اصلا وقت نمیماند.
روستاهای صعبالعبور را چطور پیدا میکنید؟
الان این آبادی که هستم، اولین سالی است که پیدا کردمش. ببینید، این روستاها هستند، ولی معلمها میترسند بروند، خیلی دورند. انسان امروزی چون مواد شیمیایی میخورد، همیشه جای راحت را میطلبد و به خودش زحمت نمیدهد. معلم بهخصوص آن که متاهل است دوست دارد محل کارشا نزدیک باشد و هر روز برود خانه و خانوادهاش را ببیند. من موقعیکه در یک روستای جدید درس میدهم حتی با یک دلال، آنهایی که گوسفند و بز میخرند وارد صحبت میشوم که این را از کجا گرفتی، روستایت کجاست، اهل کجایی، خانهتان کجاست، زبانت چیه، چقدر پول میگیری، اینجا چه کار داری، بعد وسط حرفها کمکم میگویند راستی فلانجا هم هست، معلم ندارد فلان آبادی مثلا. من آدرس آنها را میگیرم. این یک تجربهام در پیدا کردن روستای جدید. تجربه دومم این است که وقتی به صورت گذری میروم خانۀ کسی در آبادی پرسوجو میکنم و به این میرسم که مثلا روستای پشت فلان کوه هم هست که چندین سال است معلم ندارد. اینها را یادداشت میکنم.
کی به اینها سر میزنید؟
یکی اول بهار در عید که مردم عیددیدنی میروند و تفریح میکنند. من هم میروم و میگردم و جایی را که عشایر سکونت دارند، پیدا میکنم. عشایر اول بهار، بعد از ۱۵ روز کوچ میکنند و پراکنده میشوند. پیدا کردنشان هم مشکل است. پس اول بهار میروم هم عشایر را پیدا میکنم، هم باهاشان صحبت میکنم، هم ثبتنامشان میکنم. اگر رضایتمندی و علاقهمندی نشان دادند، میگویم یکبار دیگر میآیم. شما کجا کوچ میکنید، مثلا میگویند فلان جای لرستان، اشترانکوه. شمارهشان را میگیرم. شمارهام را میگیرند. زنگ میزنند میروم پیششان برای بار دوم. باز صحبت میکنیم. پول کتاب و بیمه ازشان میگیرم. میگویند ما فلان روز کوچ میکنیم. بار سوم که ثبتنام کردم، میدهم به اداره و راهنمای تعلیماتی ثبتشان میکنیم که مثلا کلاس اول چند تا دانشآموز، دوم چند تا. پول کتابشان را میریزم به حساب. آماده که شد، زنگ میزنم که من میآیم فلانجا چند تا حیوان برایم بیاورید. آنها هم آماده میشوند. مدام با همدیگر در تماسیم. من هم کتاب و دفتر و تراش و پاککن و مدادرنگی و لوازم آموزشی و اغذیه میخرم و لباسهای خودم و میز و صندلی و انرژی خورشیدی و دستگاه پخش فیلم و فیلمهای آموزشی و سینمایی و معیشتی خودم و تغذیه برای دانشآموزان را جمع میکنم و هشت، نه تا قاطر آماده میکنم. بار را میبرم و خالی میکنم. بستگی به آن روستا دارد که یکی، دو ساعته باشد راهش، یا یکی، دو روزه. میروم و مردم را جمع میکنم و میگویم که ما میخواهیم کپر بزنیم. هماهنگی میکنیم سنگ جمع میکنیم وسط روستا، جاییکه تعداد خانوار زیاد باشد، چون معلم در روستا به نوبت میگردد برای غذا. مثلا اینجا که ناهار میخورم، شب هم مهمان توام، صبحانه هم برایم میآوری. روز بعد خانۀ بعدی. مثل رئیس پاسگاه میروی خانههاشان بهنوبت.
… آقای عزیز محمدیمنش درباره طرحهایش برای سوادآموزی در مناطق عشایری میگوید: «من دو تا طرح دادم؛ یکی را به سپاه، یکی هم در برنامهای بهنام چهار سوق که دعوتم کردند تهران. حدود ۳۰۰ نفری از تمام استانها آمده بودند، جشنواره بود. من هم سخنرانی کردم و طرحم را گفتم؛ ایجاد «مدرسه شبانهروزی سیار عشایری». عشایری در صحرا داریم، ولی من گفتم سیار باشد در کوه. معلمی که تا ظهر مقطع ابتدایی درس میدهد، بعدازظهر هم مقطع راهنمایی درس بدهد. مدرسه شبانهروزی سیار باشد با پشتوانۀ هم مردم، هم نظام. مثلا سپاه میتواند ماه به ماه با بالگرد معیشتی آنها را بیاورد پیاده کند در کوه. خب، این دانشآموزها سادهاند اگر بیایند در شهر، زود گول میخورند، بهخصوص دختران. در محیط بسته و با سختی بزرگ شدند. همهچیز را ساده میبینند. بهنظرم اینجا در شبانهروزی سیار عشایری تا دیپلم میتوانند بخوانند. سپاه بیاید ماهی دو پرواز، چهار پرواز برای معلمان عشایری بهعنوان آژانس هوایی کار کند. یک هلیکوپتر کافی است برای شهرهای عشایری لرستان، برای مناطق صعبالعبور. معلمی که خانه و خانواده را میگذارد، راحتی را از خودش سلب میکند و میرود برای یک ماه، دو ماه در کوه میماند با آن معلم که یک پایش در در آسانسور است، یک پایش در ماشین و در کلاس باید فرق داشته باشد. نمیخواهم توهین کنم به معلمهای شهر، معلمها همه خوباند، همه دارند خدمت میکنند برای علم و دانش. ولی معلمی که تو کوه میرود، راحتی را از خودش سلب کرده. او از خودش میگذرد، تو هم باید به او بها بدهی، یک سازمانی باید از او حمایت کند. مثلا ارتش و سپاه برای رساندن معلمها بهعنوان آژانس هوایی، هلیکوپتر را در اختیارشان بگذارند، هلال احمر از نظر امدادرسانی و معیشتی همکاری کند. بالاخره این معلم تو کوهها هم نمایندۀ دولت است، هم نمایندۀ هلال احمر، نماینده سپاه، نماینده ارتش. اینها خیلی میتوانند روی معلم تو کوههای صعبالعبور مانور بدهند برای مردم. یک زمانی هم کسی بخواهد بر این مملکت نظری داشته باشد، اولین کمینگاهی که دنبالش میروند، تو کوههاست. این مردم سادهاند، با یک حرف گول میخورند، با یک حرف شاد میشوند، با یک حرف هم ناراحت. البته اینجا بعد از معلم، اورژانس هوایی هم که خدمت میکند که از زاویه دید مسئولان پنهان است. پنج نفر، هشت نفر در هلیکوپتر جانشان را به خطر میاندازند برای اینکه یک نفر را در کوه نجات بدهند، مثلا کسی که از کوه پرت شده، زایمان سخت زنان، حملۀ قلبی،… خلاصه اینها هست.»
مدرسه کپری را چطور میسازید؟ در عکسهایتان دیدم که کار زیاد میبرد.
کپر از یک دیوار سنگی درست میشود. دو تا ستون برایش میگذاریم. فرض کن چهار در هشت. وسطش هم ستون میزنیم یک پل بزرگ، یک چوب مثلا هفت، هشت متری میاندازیم رویش را با طناب میچینیم. روی سقفش پلاستیک میاندازم روی پلاستیک را با چوب و شاخوبرگ میپوشانم تاریک میشود. دوباره روی آن طناب میکشم و محکم میکنم. پایههای سنگی هم درست میکنم. دو تا پنج کیلویی را پاره میکنم و لوله بخاری را تو پنج کیلویی میگذارم. اطراف لوله بخاری گِل خیسشده میریزم. بعد آن را به سقف کپر میبندم و وصلش میکنم به بخاری به چاله آتش. یک موکت هم پهن میکنم، یک تختهسیاه جلو، یک پرچم هم وصل میشود آن بالا و اینطوری میشود یک مدرسه کپری. کمکم که اهالی و دانشآموزان آَشنا شدند با معلم، سال دیگر آنجا یک معلمی میگذارم و میروم جای جدید.
معلم جدید چقدر میماند به جای شما؟ اصلا میماند؟
معمولا سال اولیها میمانند. خب ما معلم زیاد داریم، ولی من خودم از آنها خیلی شلوغتر هستم. آنها مثل من این کنجکاوی را ندارند که زیاد بمانند. من خودم میروم بهشان سر میزنم، چیزی تو دستم برایشان میبرم، برای دانشآموزانش لباس میبرم، قند و چایی برای خودش میبرم، چیزی که از لحاظ معیشتی نیاز داشته باشد مثلا. سعی میکنم یکجوری باعث شادیاش بشوم. خب میدانید اول باید به معلم برسم. این معلم باید پشتوانه داشته باشد. متاسفانه کسی نیست و کسی هم وجود ندارد.
وضعیت حقوق شما چطوری است؟
من با ۱۱ هزار تومان شروع کردم. با اینکه در دورترین مسافتها بودم. بعضی موقعها ۷۵ روز هم در کوه ماندم. طوری که یکدفعه خیلی دیر آمده بودم، از اداره راهنمای تعلیمات دنبالم بودند. خانوادهام فکر کرده بودند از بین رفتم، حالا یا حیوانات درنده مرا خوردند، یا تو کوه کشته شدم، یا از دره پرت شدم. وقتی رفتم خانه، همه عزادار بودند که چه بر سرم آمده. ۷۵ روز که نیامده بودم. آنجا هم آنتن نداشت. بههرحال حتما باید به این نوع معلمی علاقهمند باشی، باید عاشق کار باشی. راهنمای تعلیمات کسی است که واسطه بین مدرسه و اداره آموزش و پرورش است ولی میآید و بررسی میکند، گزارش تحصیلی آماده میکند به اداره میدهد که معلم سرکلاس بوده یا غیبت داشته، وضعیت دانشآموز اینطور بوده و کمبود مدرسه این است. اداره هم نگاه میکند و هیچ… در بایگانی میگذارد.
شما چند سال سابقه معلمی دارید؟
مردم میگویند تو ۲۱ سال پیش ما آمدی و سابقه داری. اداره میگوید ۱۶ سال و سه ماه رفتی. بیمه میگوید ۱۲، ۱۳ سال داری. سه تا سابقه دارم. من برای دلم میروم. تا هر زمان که دل جوان و شاد است، میروم. تا زمانی که خسته شود. کاری به سابقه ندارم.
تو این سالها دانشآموزی هم بوده که درسش را تمام کرده باشد؟
اینجا چون محیطش بسته است و طبیعت هم خشن است، این مردم با محیط بسته و فرهنگ خشن بزرگ شدند. معتقدند دختر پنجم، ششم گرفت دیگر تمام شد، حق درس خواندن ندارد. درصورتیکه دخترانی دارند که بهنظر من مثل گلهای کمیابی هستند که در کوهستان دارند خود صاحبانشان پژمردهشان میکنند. دختر پنجم را میگیرد، میدهند به یک چوپان، میدهند به یک پیرمرد. اینجا زن مقام و منصبی ندارد. اینجا زن مثل برده شب و روز کار میکند برای خانواده. نمیگویم دوستش ندارند، دوستش دارند، ولی خب عمدتا کار میکند، مثل چرخدندههای کارخانه است که چرخ میخورد تا شب که شیفت کاری تمام شود، خاموش کنند. روزانه زن استراحتی ندارد. مدام در تکاپو و حرکت است. هیزم میآورد، آب میآورد، غذا درست میکند، گوسفندها را چرا میبرد، برای بچهها نان درست میکند. بعضی وقتها حتی سرپا چند لقمه میگیرند و باز کار میکنند. پسر هم ششم میگیرد و میآید به شبانهروزی در شهر. میروند خانه فامیل و آشنا. تا هفتم و هشتم میخوانند و چون پشتوانه ندارند رها میکنند و میروند سراغ شغل چوپانی. دخترها میشوند هیزمکش و آبکش، اینها میشوند چوپان. تقریبا مثل انسانهای اولیهاند. حالا دیگر بستگی دارد که یک معلم بتواند فعالیت کند در کنار کارش یا نه. این معلم بیچاره چندین پایه را تدریس میکند. وقت ندارد سرش را بخاراند. معلمهای شهر یک پایه، دو پایه درس میدهند و تا ظهر هستند؛ از شنبه تا چهارشنبه. پنج نیمروز کار میکنند یعنی دو روز و نصفی. ولی ما آنجا از شنبه تا پنجشنبه و از صبح تا غروب کار میکنیم. جمعه را هم تعطیل میکنیم بهخاطر آبتنی و حمام آن هم در کنار سنگ بزرگی تو درهای، رودخانهای، چشمهای. حساب کن ما آنجا یک هفتهمان میشود دو هفتۀ شهر. دو، سه هفته در کوه هستیم، بعد میآییم خانه و ۱۰ روز میمانیم و دوباره برمیگردیم. آنجا هر کسی سواد خواندن و نوشتن یاد بگیرد، کافی است برایش.
…. آقای عزیزخان محمدیمنش میگوید کانکسها طرح او نیست و طرح اداره است. الان هم چون زمستان است و دانشآموز باید درسش را بخواند، دیگر طرح کانکس یعنی مدرسۀ پیشساخته، انتخاب شده. او تابستان طرح داده که ۴۸ متر ساختمان بسازند. میگوید آنجا سنگ هست، زمین هست، ماده هست، کارگر هست، بنّا هست. بهجای کانکس بیایند هر مدرسهای که آینده داشته باشد، ساختمان بسازند. آنهایی هم که دوست دارند کانکس باشد، برایشان آن را ببرند. معتقد است چیزی که در طبیعت میخواهی بسازی باید از جنس خودش و از بافت خودش باشد. ظاهرا این کانکسها تا پنج سال و درنهایت تا ۱۰ سال ظرفیت سرما و گرما را دارد. بعدش دوباره بچهها بیمدرسه میمانند. این معلم کوهستانی اینطور حساب کرده که این ساختمانی که میخواهند بسازند، برای هر مدرسه بهطور تقریبی ۵۰ تا سیمان، ۲۰ تا گچ، ۹ تا ستون، ۹ تا صفحه ببرند پیاده کنند و زیرنظر کارشناس نوسازی مدارس کار را شروع کنند. ساخت مدرسه را از تابستان شروع کنند تا بهموقع تمام شود. این ساختمان مدرسه دیگر تا قیامِ قیامت باقی خواهد ماند. او میگوید کانکس هم قشنگ است، ولی موقعی که در باز میشود و میروی داخلش، با یک قالب یخ میشود زمستان، با یک تکه زغال تابستان. فرکانس توش نمیگیرد، یک باد که بیاید، چپش میکند. زیرش خالی است، صدا توش میپیچد. راه میروی، سروصدا ایجاد میکند، بخاری هم توش بگذاری، چون داخلش گالوانیزه است این ورقه در اثر گرما جمع میشود و چالهچوله میشود. بهعنوان انباری میشود ازش استفاده کرد. الان هم چون شرایط سخت است و در کوهها هستیم و موقعیت هم موقعیت مناسبی برای ساخت مدرسه نیست، مسئولان خوبی هم نداریم که موقعیت ما را درک کنند. شرایطی جوری است که اجبارا تن دادیم این کار انجام شود. فعلا از هیچی بهتر است.

فیلم مستند «راه بی عبور» چطور ساخته شد؟
فیلم چهار سال زمان برد. محمدرضا حافظی تقریبا چهار سال با من بود. سالانه میآمدند، ماهانه میآمدند، هفت روز و ۱۰ روز بودند. با من زندگی میکردند. گفتم اگر میخواهی فیلم بسازی، بیا بمان. از اول پاییز تا آخرش. هر وقت من رفتم شهر، تو هم مثل سایۀ من باش. امکان دارد ۱۰ روز اینجا باشی و اتفاقی نیفتد ولی در یک روز چند اتفاق بیفتد. در این چهار سال تقریبا ۴۲ ساعت فیلمبرداری کردند که ۶۵ دقیقهاش این فیم شد. فیلم سال شناخته شد، در کره جنوبی، ایتالیا، فرانسه و بوسنی و… هم جوایزی برد.
فیلم «لیر» را هم ایشان بر اساس فعالیتهای شما ساختند!
بله، این هم در جشنواره سینما حقیقت اول شد. «لیر» داستان یک مدرسه است که روی آب بردم و شش ماه طول کشید. اول با ماشین بردم، بعد روی آب، بعد با هلیکوپتر، بعد با قاطر. میگویند تو این مدرسه را درست کردی، ولی توش درس ندادی. تا من ساختمش بهار آمد. از خردادماه شروع کردم، جلسه بیا و برو، کارشناس بیا و منطقه را بازدید کن، برو آبادی صورتجلسه بنویس، مصالح بیاور و هماهنگ کن،… اول گفتم سیمان ببریم، از سنگ بسازیم. بعد گفتند چه و چه، بالاخره دیگر از ناچاری گفتند پیشساخته بهتر نیست؟ خلاصه شش ماه طول کشید. با هزار سختی و بدبختی صبح میرفتیم، غروب میآمدیم. یک پسر دیپلمهای بود، او را جای خودم گذاشته بودم با بچهها درسشان را کار میکرد. من میرفتم به کمک مردم قطعات را از نقطهای به نقطه دیگری حمل میکردیم تا کمکم سوار شد و بالاخره آنها به آرزو رسیدند. ولی من فقط دو، سه شب فکر کنم توش خوابیدم.
آقای حافظی همشهری خودتان هستند، شما را چطوری پیدا کرد؟
بله. من این مدرسهها را که میبردم، اول با ماشین بردم اندیمشک و دزفول، از آنجا حدود ۹ ساعت با چهار تا سایپا بردم تو کوه. آنجاهایی که یاغیها فرار میکنند. چهار تا ماشین بار بود. سه تُن بود. بارها را بردم و آمادهشان کردم. بعد مسئولان را خبر کردم. مسئولان هم با ماشینهای جیپ آمدند. آنموقع این فیلمبردار را با خودشان آورده بودند. او زندگی مرا که دید، تعجب کرد. گفت با تکنولوژی امروز این چه معلمی است که هنوز اینطوری است. برایش خیلی جالب بود. اولین فیلم را ساخت بهنام «لیر»، دومی هم «راه بیعبور» بود، بعدش محسن ناجی، قائممقام شبکه افق، «برادران کوه و خواهران رود» را ساخت. رضا روشن هم یک فیلم از یک دکتر گرفته بود که تو کهریزک کار میکرد، ۴۰ دقیقه بود که ۱۰ دقیقه آخرش مال مرا گذاشته «وقتی فرشته میشوی»، بعد هم از بخش سرباز معلم اداره آمدند از من یک فیلم ۲۲ دقیقهای مستند ساختند به اسم «آن دورها».
… این معلم بهقول خودش بیانگرد با تجربۀ زندگی در میان عشایر تعریف میکند که چند وقت پیش دختری را در کوه مار زده. ظاهرا رفته بوده یک گیاه دارویی و خوشبوی رایج تو این مناطق را بچیند. درختچههایی تقریبا دو متری در این مناطق هستند که میوۀ خوبی دارند و در پاییز اینها را جمع میکنند و خشک میکنند و جلوی مهمان میگذارند بهعنوان تنقلات. ظاهرا خواص زیادی هم دارد؛ برای سرماخوردگی، برای خوشطعم کردن چای و خیلی چیزهای دیگر مصرف میشود. او میگوید لابهلای همین درختچهها مار از گردن این دختر میزند. مردم هم تماس میگیرند با اورژانس هوایی. از شانس هم هوا خراب بوده و آنتنها قطع شده بوده. صبح که دختر را مار میزند تا بالاسرش برسند و ببرندش طول میکشد. زنها طبق رسم و رسومشان از ناراحتی این اتفاق صورتشان را میخراشند و تو سرشان میزنند و شیون میکنند. بالاخره ساعت یک ظهر دختر را به تکه چوبی میبندند و میبرند بالای کوه و تا ساعت هشت شب میمانند آنجا. هلیکوپتر پیداشان نمیکند. آنها گفته بودند که مثلا آتش روشن کنید که از بالا بتوانند نشانهای ببینند. خلبان که اسم کوهها را بلد نیست، با جیپیاس میآید. اهالی برای اینکه مریض زودتر نجات پیدا کند، او را جابهجا کرده بودند و برده بودند بالای کوه که در نهایت هم نه هلیکوپتر توانسته اینها را پیدا کند و نه دختر نجات پیدا کرده.

تابهحال چند تا مدرسه و کانکسِ پیشساخته به این مناطق بردید؟
تا الان ۳۶ تا مدرسه را از طریق هوایی بردم، با کمک دوستان هوافضا سپاه و هلالاحمر. پنج تا هم با نیسان و بهصورت زمینی. ۱۰ تا دیگر هم آماده کردم. البته از شش ماه پیش دارم پیگیری میکنم. بردم در دو نقطه دپو کردم که اگر هوا خوب شد از طریق هوافضا بهصورت هوایی و با جیپیاس انتقال دهیم برای معلمان تو کوه. البته برای خودم میخواهم کپر بزنم. عاشق کپرم. باران که میزند، حالوهوای خاصی دارد.
همه مناطق الان تامین شدند، همه آن روستاها مدرسهدار شدند؟
نه هنوز. تعداد ۱۶ تا دیگر برای سال بعد به اداره درخواست دادیم. چون اینها که پول ندارند تامین کنند. الان هلیکوپتر و هوافضا سپاه که برای ما کار میکند، ساعتی ۶۰ میلیون تومن است. هلیکوپتر که خالی میآید اینجا، میشود ۴۵ تا ۵۰ میلیون تومان. زمانی که بار بلند میکند، میرود برای ۶۰ میلیون تومان. مثلا اگر ۳۰ ساعت برای ما کار کنند با سوخت و آژانس و استهلاک میرود برای سه میلیارد تومان. این ۱۰، ۱۵ تا کانکس را که ما جابهجا کنیم و سه تا هم برای بهداشت میخواهند ببرند، چند تا هم در کوه جابهجا کنیم، میرود بالای دو میلیارد تومان. هزینه میبرد برای سپاه. من باهاشان صحبت کردم، چند بار آمدم تهران، تلفنی صحبت کردم، آنها قبول کردند رایگان هم هلیکوپتر بفرستند، هم خدمات پشتیبانی را انجام دهند. البته این وظیفه آنها نیست.
وظیفۀ کدام نهاد است؟
وظیفۀ سازمان نوسازی مدارس استان است که هم هزینه هلیکوپتر و هزینه سوخت را بدهد، هم استراحتگاه برایشان تامین کند، هم آژانس در اختیارشان بگذارد که به پای هلیکوپتر ببرند. هیچکدام اینها را سازمان نوسازی مدارس نداده. منِ معلم هم که وظیفهام نیست. اصلا به من هم مربوط نیست، حتی به آموزش و پرورش عشایری استان هم مربوط نیست. او فقط معلم میدهد. نوسازی مدارس یعنی نو کردن مدارس، یعنی اینکه باید مدرسه بدهد. حالا هرطور شده، باید برای من بیاورد، بالگرد کرایه میکند، تریلی کرایه میکند، باید این را خودش بدهد. اینها را که نداده هیچ، من خودم شش ماه دوندگی کردم تا یک عدهای زنگ زدند به استاندار، او زنگ زده به فرماندار خرمآباد، او پرسیده اینجایی که کانکسها را میبری، کجاست؟ گفتم حوزه الیگودرز. زنگ زده به فرماندار الیگودرز سردار کشکولی. آنها با من تماس گرفتند، گفتم من یک معلمم، کسی کمک نمیکند. وقتی آمدند تو کوهها دیدند که معلمها تو یک استخر پلاستیکی هستند و جا ندارند، آمدند این کار را میکنند، شما هم کمک بکنید. آن هم دادند به سپاه خرمآباد، سردار علیشاهی. او هم با منشیاش، او هم با اداره برق استان و اداره راهوترابری سه تریلی به من دادند. دو تا هم جرثقیل اجاره کردیم. دو روز بارشان کردیم و در دو نقطه دپو کردیم که انشاءالله شرایط هوا جور بشود، از طریق هوافضا سپاه دو تا بالگرد برای ما بفرستند که طی چهار، پنج روز به مناطق از پیش تعیینشده انتقال دهیم. آنوقت دیگر ما طعم شیرینی را میچشیم. من البته میروم برای خودم کپر درست میکنم. (میخندد)
چه توقعی از دیگران دارید یا از سازمانهای مربوطه؟
از آموزش و پرورش که هیچ…، من امیدی بهش ندارم. هیچ. بعضی موقعها مسئولان آموزش و پرورش به من میگویند اگر از خیّرین کسی کمکت میکند، به ما هم بده که ما بدهیم به مدرسهها. میگویم… واویلا واویلا واویلا… این ادارۀ ماست!… دیگر خودتان مابقیاش را حساب کنید. اگر یک خیّری کفشی داد، کیفی داد و فلان، تو به ما هم بده. چندین و چند سال است که این وضعیتِ ادارۀ ماست. گفتم آخر من از کجا بیاورم؟ من باید از شما بگیرم! شما ادارۀ من هستید. من بهزور تو کوهها راه میروم و بعد از دو روز جایم را پیدا میکنم. اگر یک وقت گرگی و خرسی جلوی مرا بگیرد، یاغی و جانی جلوی مرا بگیرد و به تیر ببندد، بالاخره در کوه گم شدن هست، سقوط کردن هست، پرت شدن هست، تو از من با این شرایطم انتظار داری کمکهای جمعشده را به تو بدهم… واویلا واویلا واویلا… حساب کردم ما ۱۰۰ سال از این زمانه عقبیم. اینطور ادارهای هست، توقعم از آموزش و پرورش هیچی. ولی اگر کسی کارخانهای دارد، شرکتی دارد، بالاخره درآمدی دارد، این خیّرین بزرگ، به این شرایط سخت توجهی بکنند.
…. حرفهای عزیز محمدیمنش هنوز ادامه دارد، مثل درد که دامنه دارد. او میگوید: من مناطق محروم را دو قسمت میکنم؛ منطقۀ محروم که مردم از امکانات محروم هستند و منطقۀ مرحوم و مُرده، یعنی از زاویهدید پنهان. ما که در کوه هستیم، کسی سراغمان نمیآید. در جاهای محروم درست است که جاده میآید در روستایشان ولی امکانات ندارند، آب ندارند، روشنایی ندارند و… در کل محروماند از این امکانات. وضعیت ما دیگر افسانهای است. هرچند احوال آن آبادی و روستای محروم را هم از من میپرسند… کجایید شما… نگویم من… اینجایی که ما هستیم، بهش میگویند منطقۀ مرحوم. خیلی جاها هم که در اصطلاح بهشان روستا میگویند، روستا نیستند خانهخانهاند. ده هم نمیشود بهشان گفت. خانههای سنگی کنار آب. روستا کجاست، اسمش را میگذاریم روستا. الان جایی که من هستم، یک خانه یک کیلومتر آنورتر است یک خانه دو کیلومتر آنورتر. چند تا دانشآموز از اینور میآید، چند تا از آنور. آب رودخانه جلو رومون هست، دانشآموزها و مردم توی آب میافتند، نصف کتابهای بچهها را گوسفندها و بزغالهها میخورند. میگویم چرا دیر آمدی، میگوید گوسفندها را بردم کوه، رفتم کمک مادرم. نصف روز میآید مدرسه. بالاخره اول باید علف تمام شود. اول بزغالهها و علف، بعد معلم و دانشآموزها. اولویت اینطوری است. شما نمیدانید معلمهای اینجا چه سختی میکشند کنار رودخانه تو آب، تو سرما. شب را تنها تو کوه زیر کپر بخوابی، هر لحظه امکان دارد رهگذری وارد بشود. همۀ اینها را ما به جان میخریم. معلمان عشایریِ مناطق صعبالعبور و کوهستانی روزگارشان اینطوری میگذرد. فقط پیش خدا معلوم است که دقیقا دارند چه کار میکنند و با چه شرایط باورنکردنی دارند بچههای مردم را باسواد میکنند.»