فرشته انصاری لاری
جایی که من زندگی میکنم، سیاره زمین نام دارد.
هرازچندگاهی در هر کجای این سیاره خیریه و ستادی تاسیس میشود برای حمایت از مظلومان.
اما راستش شما هیچوقت مدافع خوبی در اینجا نداشتید، البته آدمها سعی کردهاند از طرف شما موسساتِ مقبولی را برپا کنند، اما بعد از چند وقت دستشان رو میشد که حتی شما را نمیشناسند، فقط چون بازارِ شما گرم بوده، آنها هم سعی کردند دستی به آب بزنند.
اینجا، فقط ما را از شما میترسانند. اینگونه: «یک موجودِ قویهیکلِ همیشه شمشیر به دست».
اما با همه اینها، شما سالی یک بار مرحمت میکنید و ما را به مهمانیتان دعوت میکنید و هیچچیز کم نمیگذارید!
من پیشنهادی دارم!
اینبار شما مهمانِ باشید. مهمانِ ما!
همین مایی که گاهی تشویق میکنیم به خوفِ از شما و گاهی تشویق میشویم!
برایتان سفره باز شدنِ دل پهن میکنیم.
پنجره را باز میکنیم که هوایِ شما، دلِ خانه را زیرورو کند، چای هم میریزیم و مینشینیم رو به روی هم تا یک نفر بخواند: «ربنا».
بعد ما به چشمهای همیشه نگرانِ شما نگاه میکنیم و میگوییم: …
هر کداممان از یک جایی شروع میکنیم.
مثلا من:
«سلام!
حالِ ما اینجا اصلا خوب نیست. یک چیزی کم است که نمیدانیم چیست، اما ایمان داریم که باید دستِ شما باشد. ما اینجا یک چیزی داریم به اسمِ تلویزیون، نمیدانم شما میدانید چیست یا نه! اما تصور کنید یک جعبه مستطیلی است که نزدیکهای اذان، چندتایی آدم جمع میشوند تویش که ما را متنبه کنند که شما را دوست بداریم!
بعد میگویند اگر ما خلافِ کلامِ شما باشیم، آتشی در یک جایی از جهنم، آغوشش برایِ ما باز است.
بعد ما آنقدری میترسیم که حتی دوست نداریم از شما چیزی بشنویم!
میترسیم ذهنمان جایی برود که آتش را در آغوش کشد!
ما تا به الان بازیگرِ دوستیِ شما بودیم!
میشود حالا که خودتان سفره مهمانیِ ما را پذیرفتید، با ما حرف بزنید؟!»
شما چایتان را نوشیدید
و از جانبِ شما لبخندی از سر محبتِ تام، نذرِ دلِ ما شد!
دل قوی گشت! تصورِ همیشه شمشیر به دستی از بین رفت!
نگاهمان کردید و گفتید:
«من میدانم شما دلتنگ و تنهایید، اصلا یواشکی بگویم دلتنگ و تنها برای خودم خلقتان کردم!»
برای خودم!
همین مالکیتِ محضش، قوتِ قلبی بود برای ادامه مسیر.
این از من!
حالا شما هر کدامتان قرار بگذارید که میزبانِ حضرتش باشید، از هر چه خواستید هم حرف بزنید.
او میشنود، پاسخ میدهد، محبت میکند و لبخند میزند!
حضرتِ خدا!
سپاسگزارت میشویم دعوتِ رسمیِ همه ما را قبول کنید. میزبان بدی نمیشویم، هرچه باشد، خلیفهات هستیم.
سفره قصه پهن میکنیم!
قرار میگذاریم اینبار ما کلامِ تو را، قصهگو باشیم.
امید داریم دوستیمان، قلبی شود و دلهایمان آرام!
شماره ۷۰۸