تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۹/۰۶ - ۱۰:۴۹ | کد خبر : 6944

این دایناسورکوچک بد ترکیب

یک دایناسور سیاه با طراحی دوران آتاری در پس‌زمینه سفید، تصویری است که این روزها بیشتر از هر تصویر دیگری روی صفحات کامپیوتر مجله نقش بسته. امکان اطلاع‌رسانی به دوستان خبرنگار و اعضای تحریریه که همگی آن‌ها هم ساکن یک شهر نیستند، وجود ندارد، جز تلفن یا پیام نفر به نفر. تازه اگر هم ارتباط […]

یک دایناسور سیاه با طراحی دوران آتاری در پس‌زمینه سفید، تصویری است که این روزها بیشتر از هر تصویر دیگری روی صفحات کامپیوتر مجله نقش بسته. امکان اطلاع‌رسانی به دوستان خبرنگار و اعضای تحریریه که همگی آن‌ها هم ساکن یک شهر نیستند، وجود ندارد، جز تلفن یا پیام نفر به نفر. تازه اگر هم ارتباط برقرار شود، آن‌ها مطالبشان را چگونه به دستمان برسانند؟ سال‌ها از آوردن کاغذ و انتقال دستی مطالب می‌گذرد. دیگر حتی یادمان هم نمی‌آید که چگونه بدون اینترنت زنجیره ارتباطی برای انتقال مطالب، ویرایش، صفحه‌بندی و چاپ را انجام می‌دادیم.
وضعیت‌مان مانند فیلم‌ها شده و منتظر می‌مانیم فیلم تمام شود و وضعیت به حالت عادی بازگردد. تا حدودی هم وضعیت عادی می‌شود و عده‌ای از دوستانمان به اینترنت دسترسی پیدا می‌کنند و آماده‌سازی شماره بعدی مجله را از سر می‌گیریم، درحالی‌که هنوز هم عده‌ای از همکارانمان به اینترنت دسترسی ندارند. اما واقعیت این است که تصویر دلهره‌آور این دایناسور زشت که به معنی قطع ارتباط‌هاست همچنان نگران‌کننده است که هر لحظه بازگردد و حالا نگرانی بازگشت این دایناسور کوچک بدترکیب هم به دیگر نگرانی‌های این روزهایمان اضافه شده. واقعا متشکریم.


مرورِ چند کابوس یا #وقتی_نیستید
غزل محمدی

شاید یک قدم، شاید هم کمتر با مرز فاصله دارم. همان خطی که روی گردی کره‌ زمین کشیده شده است، اما انگار روی زمینِ صاف است. بابا شیشه‌ ماشین را پایین می‌کشد و می‌پرسد لازم است از مرز رد شویم، یا اینترنت خط می‌دهد؟ زیپِ کاپشنم را تا خرخره بالا می‌کشم که سوز توی بدنم نرود و می‌گویم: «نه خوبه. خوبه…» انصافا هم خوب است. با این سیم‌کارتی که از همسایه‌ طبقه‌ بالایی که دم به دقیقه مسافرتِ خارجی است، گرفته‌ام، حالا می‌توانم وارد جی‌میلم شوم و آخرین مدرک لازم را اتچ کنم و بفرستم برای دانشگاه. پرچم کشور همسایه را باد، شلاقی تکان می‌دهد. می‌ترسم ستاره‌ قرمز پرچمش بیفتد. درست پشت پرچم وسط آسمان، ماه پشتِ ابرهاست و تنها پراکندگی‌هایی از نورش پیداست.
به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم. هنوز وقت هست. خوب راه افتادیم از تهران. یعنی تا اینترنت قطع شد، زدم توی سر خودم و رفتم یک گوشه نشستم به زار زدن. نه این‌که از آن‌هایی باشم که هلاک رفتن‌اند. نه… این معامله برای من، تاکید می‌کنم برای منِ سانتی‌مانتال دو سر باخت است. هر ثانیه هم دلم می‌خواهد بشود که بروم و هم نه. به فکر یک سال دویدن و خرج‌های حسابی‌ام برای تافل و جی‌آر‌ای که می‌افتم، به فکرِ وقتی که برای ترجمه‌ مدارک گذاشتم که می‌افتم، به فکرِ روزهایی که به جانِ زندگی‌ام افتاده بودم تا ازش رزومه استخراج کنم که می‌افتم، که چه کارهایی کرده‌ام که باعث شده با بقیه فرق داشته باشم که اصلا ارزشِ قبول شدن داشته باشم، به فکر دعاهای مامان که می‌افتم، تردید ندارم که باید رفت. اما من نرفته می‌دانم فردا، پس‌فردا یا هر زمانی که دیگر این‌جا نباشم و روی تختِ خوابگاه دانشجویی در کشور دیگری افتاده باشم، بغض گریبان‌گیرِ من خواهد بود و آن‌قدر سگ خواهم شد که هیچ‌کس را تحویل نخواهم گرفت و آدم‌های خارجی هم عاشق چشم و ابروی من نخواهند بود که تو رو خدا بیا با ما دوست شو، یا ارتباط برقرار کن و من باید تنها به فکرِ کاری باشم که از آن پول دربیاورم و بابا را این ورِ دنیا به فلاکت و بدبختی نیندازم که بیفتد دنبال ماهی ۱۵ میلیون جور کردن پول برای خرج زندگی روزمره من آن ورِ آب. آدم می‌رود که باری کم کند، نمی‌رود که آه از نهادِ پدرش درآورد. نه این‌ها که می‌گویم مطلقا شعار نیست. حتی به خاطرش حاضرم جانِ خودم را قسم بخورم. هنوز چند ساعتی به دِدلاینِ دانشگاهِ مورد نظرم مانده است و هوای مرز سرد است. آن طرفِ خطِ باریکِ مرز هم مثل این طرف آسفالت است. ماشین‌هایی که می‌خواهند بروند آن طرف، توی صفی پشت هم ایستاده‌اند تا مامورهای آن ورِ آبی پاسپورت و وسایلشان را چک کنند.
قلبم تند می‌تپد. فکر می‌کنم که دیگر گمان نکنم بتوانم با خاله حرفی بزنم. خاله که داشت می‌رفت، با این‌که چشم‌هایش پر از اشک بود، چشمکی زد و گفت دیگر با ویدیوکال و اسکایپ و این چیزها انگار نه انگار که در منهتن زندگی خواهد کرد و انگار همین کوچه بغلی زندگی می‌کند و دل‌تنگی‌ها کمتر می‌شود. کمرم تیر می‌کشد و ستون فقراتم قلنج می‌کند. انگار چیزی به سرم می‌خورد و از خنگی درمی‌آیم. تازه دوزاری‌ام افتاده است که اگر من بروم و اینترنت قطع باشد و نتوانم با مامان ویدیوکال داشته باشم، دیگر تا چند سال نمی‌توانم ببینمشان. آه از نهادم برمی‌آید. ای‌میلم سند می‌شود. می‌روم توی تلگرام چند آهنگ و پادکست می‌زنم تا دانلود شود. هوا آن‌قدر سرد است که کسی از ماشینش بیرون نمی‌آید. پیام‌های تلگرامم دارد آپ دیت می‌شود. کسی پیام نداده است قاعدتا. تلگرام همه قطع است. پیام خاله می‌آید و صدرنشین می‌شود. پیام داده است: «خوبین؟ نگرانتونم. هر وقت دسترسی داشتین، خواهشا زود جوابمو بدین.» دلم گرم می‌شود. پیامش را باز می‌کنم و توضیح می‌دهم که از مرز دارم به او پیام می‌دهم و چه باعث شده حالا این‌جا باشم.
بابا از پشت صدا می‌زند: «کارِت تموم نشد دخترم؟» دل نمی‌توانم بکنم. می‌خواهم منتظر جواب خاله بمانم. می‌خواهم منتظر جواب دانشگاه بمانم. کافی است بگویم کارم تمام شده و بروم و سوار ماشین شوم. آن وقت دیگر معلوم نیست کی بتوانم دوباره جی‌میل و تلگرام را چک کنم. شکمم قار و قور می‌کند. باید بروم سوارِ ماشین شوم. دلم یک نامه‌ دل‌تنگی از آن ورِ آب‌ها می‌خواهد. که بدانم وجود دارم. که بدانم کسی می‌داند وجود دارم. می‌روم به طرف ماشین و سوار می‌شوم. احتمالا وسط راه باید جایی پارک کنیم و کمی بخوابیم. دلم نامه‌ دل‌تنگی از آن طرف آب‌ها می‌خواهد. دلم نمی‌خواهد دانشگاه پذیرش بدهد. فقط یک ای‌میل کافی است که استادِ مورد نظر بپرسد حالت خوب است؟ دیر جواب دادی نگرانت شدیم. شاید هم ایرانی‌های آن ورِ آب هشتگ زدند: «وقتی نیستید، نگرانتان هستیم.»



لذت زیست در موقعیت آف‌لاین!
حامد وحیدی

و ناگهان محکوم به نوشیدن چای بدون قند شدیم. کله‌های قند حتی با قندشکن نیز شکسته نشدند تا در رثای هیمنه تیشه فرهادهای کوه‌کن سوگواری کنیم. شیرین در کاخش چشم به در سوخت و فرهاد نیز هرگز رواق قصر هزاردستانِ خسرو پرویز را ندید و چکامه‌ای از شور دل‌دادگی تجربه نکرد. فرهاد از جبروت کوه‌کنی به حجاری بسنده کرد تا شیرین نیز هرگز پروتاگونیست روایتی عاشقانه و مثلثی نشود. سهم ما اگرچه ناگهان چای بدون قند شد، اما مگر نه این‌که نوشیدن چای در فراق ازلی حبه قند رسم تلخ‌کامان است؟
پاراگراف قبلی می‌توانست مطلعی از یک مویه‌نامه پرطمطراق در قفای اینترنت باشد. اما حقیقت این است که «نیست»! از قضا همیشه یکی از فانتزی‌های ذهن ارگانیکم «قطع شدن (ولو موقتی) اینترنت» و بازگشت به دوران ماقبل از آلوده‌ شدن به آن بود. در ذهنم مختصات دقایقی را ترسیم می‌کردم که در آن نه خبری از اینترنت باشد و نه هیچ پلت‌فرومی که بتوان با آن اسیر این امواج خانمان‌سوز شد. یک ترک زمین بازی شکوهمندانه و محکوم شدن به توفیق اجباری «زیست طبیعی»؛ شیوه‌ای که سال‌هاست ما را کیش و مات کرده است.
دکتر ویلیام کِلِم، استاد علوم اعصاب در دانشگاه A&M تگزاس، جمله‌ای مهم دارد که می‌تواند به کمک آن‌چه مقصودم است، بیاید: «اساسا خلاقیت‌ از ذهنی ناشی می‌شود که چیزهای زیادی را در خود جای داده است؛ داده‌هایی که فرد بتواند در بزنگاه‌های مورد نیاز آن‌ها را بازیابی و به تعبیری دیگر احضار کند. پژوهش چند ساله تیم علمی تحت هدایت من در خصوص تاثیر اینترنت و فناوری‌های آن در واکنش‌ها و رفتارهای مغز در بروز خلاقیت به‌وضوح نشان می‌دهد که مغز انسان‌های معاصر دچار سندرم عجیبی شده که از طریق وراثت و ژنتیک می‌تواند به نسل‌های بعد نیز انتقال یابد و بشر آینده را به گونه‌ای منفعل و متمایل به دریافت‌های غیرپیچیده و آسان کند.»
راستش روزی که ناگهان اینترنت محدود شد، ککم هم نگزید! نمی‌دانم شاید من نیز درگیر نوعی سندرم استکلهم شده‌ام یا در «جامعه‌ نمایشی» که در آن بعضی‌ها داغش را دوست دارند، اسیر اصوات طبل بزرگ زیر پای چپ شدم. با این‌که محرومیت از یک «حق» فی‌نفسه یاس‌آور است، اما وقتی سبک زندگی کمتر در مجاورت تشعشعات «اینترنت بازی» باشد، راحت‌تر می‌توان با فقدان آن هم‌زیستی مسالمت‌آمیز برقرار کرد. در موقعیتی که تمام موتیف‌های کلیدی و سایر مشتقات مورد علاقه در دسترس هستند، در صف معارضین «قطعی» ایستادن بیشتر به غمازی و عشوه‌گری می‌ماند تا نمایش دغدغه‌مند بودن. در کشاکشِ شلاق بارش اسیدی نگاه‌های شماتت‌بار و بر جان نشستنِ‌ انعکاس نفرت و اشمئزاز در واکنش‌های قشریون به بی‌تفاوتی‌ام به اختلالات اینترنتی، چاره‌ای جز پناه جستن به پشیزی پدافندنگاری نداشتم که آن نیز در غیاب آفند، عملا محتوم به کورتاژ سنتز بود.
سبک زندگی آغشته به اینترنت ما همواره یک بله قربان‌گوی تمام‌عیار به تمایلات سایق‌های مغزی بوده است. وقتی برای اجابت حوایج این امپراتوری، لذت‌های طبیعی را به اتهامات کوته‌بینانه‌ای همچون زمان‌بر بودن یک به یک ذبح می‌کنیم، طبعا «اختلال» در اتمسفر این عالیجناب را نیز تاب نخواهیم آورد و زندگی‌مان را مختل‌شده درخواهیم یافت و برای متوفی حتی تا پای برگزاری مجلس ترحیم نیز خواهیم رفت، غافل از این‌که زمان انتخاب روزی فرا خواهد رسید؛ همان‌گونه که زمان اختلال در اینترنت به‌ناگه فرا رسید. می‌توان محنت‌زده اینترنت را برای خرید یک ساندویچ آن‌لاین یا شهوت اشتراک‌گذاری‌های تصاویر درماندگی تقدیس کرد و از اینترنت مطالبه‌ای در اندازه‌های «آتاری دستی» آپدیت‌شده داشت، یا می‌توان اینترنت را بنده مسیر راه کرد و در روزهای عسرتش نیز نقشه راه را فراموش نکرد. زندگی در عصر آف‌لاین به ما بهترین یادآوری‌ها را می‌کند؛ بهترین‌هایی که روزی هم‌سفر زیست، آرمان‌ها و باورهایمان بودند. مبادله نابرابر اعتمادبه‌نفس با انفعال و درماندگی در عصر «اختلال» و «قطعی»، یعنی تاخت زدنِ سانتی‌مانتال عرصه حقیقی با عرصه مجازی.

شروع زندگی مشترک بدون شبکه جهانی
نسیم بنایی

داشتیم بار و بندیلمان را می‌بستیم که راهی خانه بخت شویم و خودمان را برای سفر ماه عسل آماده می‌کردیم. ناگهان خبر آمد بنزین گران شده. گفتیم چیزی نشده که! اشکالی ندارد! اول زندگی حسابی آب‌بندی می‌شویم و به گرانی خو می‌کنیم. داشتیم خودمان را گرم می‌کردیم به جنگ گرانی برویم که خبر آمد، اینترنت قطع شده. گفتیم به خدا ما از آن باجنبه‌ها هستیم، قصد نداشتیم از میز صبحانه و ناهار و تفریحات ماه عسلی‌مان فیلم و عکس استوری کنیم و بفرستیم برای شبکه‌های معاند، ولی گویا در گذشته هم کسانی بوده‌اند که بعد از گرانی بنزین به ماه عسل رفته بودند و تصاویر خوشی‌های مفرطشان را برای شبکه‌های معاند فرستاده بودند تا چشمشان کور شود. ما هم قربانی آن دسته از افراد بی‌فکری شدیم که فقط به فکر خوشی‌ها و ماه عسل بودند. ما که برگشتیم، اینترنت هم که ظاهرا برگشته، اما آن از خدا بی‌خبرهایی که فقط به فکر ماه عسل و خوشی بودند، باید بروند و یک گوشه بنشینند و به کارهای زشتشان فکر کنند. شرم‌آور است.

پشت در دل تنگی
الهام متقی‌فر

روزهای اول صفحه چت اینستاگرام را بالا و پایین می‌کردم تا مطمئن شوم کلیدم دیگر به در این خانه نمی‌خورد.
به آخرین پیام آدم‌ها که مانده بود، احساس عجیبی داشتم.
چطوری‌ای که از یک دوست پرسیده بودم و بی‌جواب مانده بود، قلب سرخی که حواله آدمی کردم و نمی‌دانستم به دستش رسید. خوب نیستمی که مانده بود بی‌جواب و ترس فراموش کردن آدم‌هایی که تنها نشانی من از آن‌ها، همان چند حرف آیدی نوشته‌شده بالای صفحه‌شان بود و جا ماندن شعرها و حرف‌ها و درددل‌هایم با اهالی همان شهر پشت در که شاید دیگر هیچ‌وقت نمی‌شد از میان آوارهای آن دیار بیرونشان آورد. دیاری که تمام آدم‌هایش یک شبه تبعید شدند و شهر خاموش و خالی و سرد و دل‌گیر ماند؛ تک و تنها.
خلاصه این‌که در این مستطیل خیلی کوچکِ خیلی بزرگ جایی نمانده بود به جز لیست آهنگ‌های کهنه و آلبوم عکس‌های دور. این یک هفته عکس‌ها را بیشتر از ۱۰ بار ورق زدم و دل‌تنگ آدم‌ها و روزگارها شدم؛ صدای آدم‌هایی را که بودند، پشت تلفن شنیدم و صدای آن‌هایی را که نبودند، از میان صفحه چت‌های قدیمی‌شان تصور کردم. اما دل‌تنگی برای روزگارهایی که دیگر جایی به جز آلبوم‌های عکس نبودند، رفع نشد و نمی‌شود و نخواهد شد.



دور زدن تحریم‌ها
صفورا بیانی
در حالت عادی پیدا کردن شماره یک کارخانه، سه ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد. شما اسم را وارد جست‌وجوگر گوگل می‌کنید و بعد اطلاعات مربوط به آن شرکت یا کارخانه را می‌بینید، حتی می‌توانید از سایتشان هم بازدید کنید. اما وقتی در ایران زندگی می‌کنید، معنی تحریم را به‌خوبی می‌دانید. تحریم یا یک چیزی شبیه گروکشی، شبیه کشیدن موهای هم‌بازی‌ات که موهایت را کشیده، همان ول کن تا ول کنم.
سعی می‌کنیم از اسم شرکت محل آن را حدس بزنیم، از ۱۱۸شماره کد آن شهر را و از ۱۱۸ آن شهر شماره شرکت را می‌پرسیم. «ثبت نشده.» طبیعی هم هست، دهه ۷۰ نیست که شرکت‌ها بروند شماره‌شان را آن‌جا ثبت کنند. از چند جست‌وجوگر فارسی استفاده می‌کنیم که نتایج خنده‌آوری را نشان می‌دهند، فقط حیف که عصبانی هستیم و حوصله خنده نداریم. فردای آن روز ناامید از وصل شدن اینترنت، از ۱۱۸ شماره اداره صنایع آن شهر را می‌گیریم، آقایی گوشی را برمی‌دارد و «یک لحظه گوشی را نگه دارید» و «الان به فلانی وصلتان می‌کنم» و… آن‌قدر که صدای نفس زدن خودمان در حال دویدن روی پله‌های اداره را می‌شنویم. بالاخره بعد از «سیستم‌های ما هم قطع است» و «همچین شرکتی نداریم» و… یک نفر با صاحب کارخانه آشنا درمی‌آید و شماره را می‌دهد. این مراحل برای یک کار پیش‌پاافتاده اما لازم و بسیار مهم، سه روز تمام طول کشید تا وقتی محسن جلال‌پور، رئیس سابق اتاق بازرگانی ایران می‌گوید که در هفته اخیر ۱.۵ میلیارد دلار به اقتصاد کشور خسارت وارد شد، معنای آن را با گوشت و استخوانمان درک کنیم. ضمن این‌که این عدد فقط ناظر بر خسارت مادی است و ابعاد خسارت روحی و روانی ناشی از این اقدام می‌تواند بسیار بزرگ‌تر باشد.

در فواید خاموشی
شکیب شیخی

بنزین که گران شد و شنبه هم برف گرفت و خبر رسید که خارج از دفتر کار شلوغ است و شلوغی. ذهنم به دو سمت می‌رفت. اول این‌که بیرون چه خبر است و دوم این‌که غروب چطور قطر شهر تهران را طی کنم و به خانه برسم. از دفتر که خارج شدم، تازه متوجه شدم اینترنت برای گرفتن تاکسی ندارم، خطوط معمولی تاکسی هم که به خاطر گران شدن بنزین حتی بیشتر از روزهای معمولی درگیر صف سرگیجه‌آور مردم شده بودند و طبیعتا جمعیت بیشتری به سمت اتوبوس‌ها روانه شده بودند. همین مواجهه با چگونگی رسیدن به خانه باعث شد بلافاصله از فکر اینترنتی که قطع بود، بیرون بیایم و به این مشکل بسیار پیش‌پاافتاده فکر کنم که از این به بعد چطور می‌شود به خانه رسید. به هر شکل و مصیبتی که بود، به خانه رسیدم و شب من مانده بودم و زمان آزادی که به خاطر قطع بودن اینترنت نصیبم شده بود. البته گفته بودند چیزی گران نمی‌شود، اما باور کردنش سخت بود و به احتمال زیاد تا چند ماه آینده همین کرایه فعلی که حدودا ماهی ۴۵۰ هزار تومان از جیبم می‌پرانَد، قرار است نزدیک به یک میلیون تومان از پولم را بسوزاند و به هوا بفرستد. خب وضعیت تاریک به نظر می‌رسید و هرچه بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که در حالی باید وارد قرن پانزدهم شمسی شویم که نرخ انبار شدن بدهی‌ها به سقف می‌چسبد. از این زمان آزاد بدون اینترنت و اینستاگرام و توییتر لذت می‌بردم و تازه درک می‌کردم که دسته‌جمعی به چه سمتی سرازیر می‌شویم، که یادم افتاد برای سفری تفریحی تقریبا ۱۵ بلیت مختلف خریداری کرده بودم که قرار بود از طریق اینترنت برایم ارسال شود، اما خبری از اینترنت نبود که نبود. حالا که اینترنت نبود، وضعیت مردم را بهتر درک می‌کردم و یاد آن حکایت سعدی می‌افتادم که در آن شاعری می‌گفت: «رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ»: «از عطای تو به همین خشنودم که ما را برای کوچ کردن از این‌جا آزاد بگذاری». همین منطق سعدی‌وار است که به ما نشان می‌دهد چرا همین چند روزی که اینترنت دوباره وصل شده، یکی از بیشترین کلمات جست‌وجوشده از سوی مردم «مهاجرت» است. البته شاید بعضی‌ها هم می‌خواهند بمانند و از جایشان تکان نخورند. بالاخره از حق نگذریم، این‌جا «جا»یشان است و شاید نخواهند به این راحتی‌ها جاخالی بدهند.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟