نگاهی به قوم، نژاد، تبعیض در ادبیات آمریکا
شقایق شفیعی
آیا ادبیات چون آینهای است که مقابل طبیعت قرارش دادهاند و میتواند تمام زندگی را با همه خیر و شر آن بازنمایی کند؟ یا شاید چراغی است که نور میافکند بر هر چه موضوع خود قرار داده است؟ خواندن ادبیات در سادهترین شکل خود چشمهای ما را به جهانی جدید و موضوعاتش باز کرده و توان بیشتر دیدن به ما میدهد و به همین خاطر است که ادبیات ترکیبی از آینه و چراغ است. استعاره آینه به خواننده میفهماند که چرا آنچه میخواند، سرشار از زشتی و زیبایی است و بهخوبی به ما میگوید که ادبیات در افشا کردن زندگی، همانطور که هست، چیزی را از قلم نمیاندازد. استعاره چراغ هم نوری بر وجوه گوناگون تجربه بشری میاندازد و ذهن خواننده را به جایی میبرد که برای پایش محلی ناشناخته حساب میشود. در طول تاریخ ایالات متحده بسیاری از دردناکترین مسائل روز راه خود را به ادبیات باز کردهاند که از بین آنها میتوان به تعصب، خشونت و تبعیض اشاره کرد. یکی از این مسائل دردناک تبعیض و شکاف نژادی است که با ورود خود به ادبیات آمریکا خواننده را متوجه چیزهایی میکند که طی تاریخ تغییر کرده، یا متاسفانه تغییر نکردهاند. تبعیض در وجوه مختلف و به طور مشخص تبعیض نژادی همین امروز هم رد و نقشی پررنگ در جوامع مختلف جهان، بهویژه ایالات متحده دارد. اگر آینه ادبیات کنشها و درکهای موجود در تاریخ را به ما نشان دهد، چراغ ادبیات آثار بهجامانده از این کنشها و ادراکات را پیش نظر آورده و شاید اشارهای هم به راه نجات و برونرفت از این وضعیت بکند.
اقوام دور و نزدیک
قومیت ترجمه فارسی کلمه Ethnicity انگلیسی است که از اتنوس یونانی میآید و چینش فرهنگی فرد را مشخص میکند؛ سیاه، آسیایی، سفید یا یهودی. نویسندههای آمریکایی طیف گستردهای از قومیتها را مقابل خواننده قرار دادهاند. در این آثار معمولا جهل و نادانی موتور محرکه تعصبات نژادی است و دانش و مفاهمه نیرویی قدرتمند برای غلبه بر این تفاوتهای سطحی. ادبیات میتواند خواننده را پشت چشمهای فردی دیگر قرار داده و از این طریق تجربه را گستردهتر کرده و بردباری نسبت به دیگری را افزایش دهد.
لارنس یِپ نویسندهای است که پیشداوری فرهنگ عامیانه آمریکایی نسبت به فرهنگهای آسیایی را بهخوبی درک میکند. او با اینکه در محله چینیها به مدرسه رفته، دوران کودکی خود را در محلهای مربوط به سیاهپوستان در سانفرانسیسکو گذرانده است. این تجربه زیسته متنوع باعث شده یپ نسبت به تفاوتهای نژادی حساسیت زیادی پیدا کند و از فرهنگ عمومی آمریکا فاصله بگیرد.
رمانِ «استار فیشر» (۱۹۹۱) یپ داستان را در فضایی مربوط به آمریکاییهایی با اصالت چینی در شهر کلارکسبرگ ویرجینیای غربی در سال ۱۹۲۷ پیش میبرد. دیدگاه تاریخی یپ به خواننده این امکان را میدهد که به تفاوت تعصبات نژادی موجود در زمان واقعی داستان و دوران معاصر پی ببرد. در این داستان با کودکی به نام جوان لی و خانوادهاش همراه میشویم و میبینیم که نقل مکان کردن جدید آنها به شهر کلارکسبرگ و راهاندازی یک خشکشویی چه داستانهایی برای آنها به همراه دارد. کودکان خانواده از یک سو اختلاف فرهنگ با خانواده خود پیدا کردهاند و از سوی دیگر، هنوز هم از چشم جمع محلی این شهر به چشم یک خارجی و بیگانه دیده میشوند. رفتهرفته و با پیاده کردن رسوم آمریکایی این خانواده بیشتر در دل جامعه آمریکایی جا میافتند.
اثر دیگری که گزارشی دست اول از تبعیض در دوران کودکی به دست داده و داستان خود را در جهان پیش از جنگ جهانی دوم میسازد، «میدانم چرا پرندههای قفسی میخوانند» (۱۹۶۹) نوشته مایا آنگلو است که به نوعی دفتر خاطرات او محسوب میشود. آنگلو نویسنده، تاریخدان، نمایشنامهنویس و فعال حقوق مدنی بسیار شناختهشدهای است. در این اثر او، بهخوبی با داستان زندگیاش از سنین پایین تا انتهای دوره دبیرستان آشنا میشویم. آنگلو و برادرش یک زندگی سهگانه را تجربه میکنند؛ آرامش و امنیت در کنار مادربزرگشان در مناطق فقیرنشین جنوبی در دهه ۳۰ میلادی، رفاه مادی اما مخاطره فیزیکی و روانی در کنار مادرشان در شهر سنتلوییس تا زندگی نسبتا مرفه در سانفرانسیسکوی دوران جنگ جهانی دوم.
«بدرود منزنر» (۱۹۷۳) نوشته جین و جیمز هیوستن داستان مشابهی از فراز و فرود زندگی را برای مخاطب تعریف میکند. هیوستنها که تباری ژاپنی دارند، در دورهای که پرلهاربر از سوی ژاپنیها بمباران شد، در کالیفرنیا زندگی میکردند. به خاطر این حمله ارتش ژاپن، زندگی هیوستنها و بسیاری از آمریکاییهایی که اصالت ژاپنی دارند، بهشدت دستخوش دگرگونیهای ناراحتکنندهای شد. مردم آمریکا رو به ژاپنیهراسی آورده بودند و دستور دولت این کشور ژاپنیهای حاضر در ساحل غربی آمریکا را مجبور کرد دورهای از زندگی خود را در اردوگاهها بگذرانند. هیوستنها که نام خانوادگی ژاپنیشان واکاتسوکی بود هم اردوگاه منزنر در بیابان کالیفرنیا را خانهای جدید میدیدند که باید سه سال در آن زندگی کنند. «بدرود منزنر» داستان تحقیر و فشارهایی روانی را تعریف میکند که بر فضای اردوگاه حاکم بود. راوی این داستان جینِ هفت ساله است که به ما میگوید چطور «رواداری ناگهان تبدیل به عدم اطمینان و هراسی نامعقول» شد.
سرنوشتهایی عجیب برای
سفیدهایی که از سیاهها مینوشتند
مارگارت میچل، مارک تواین و ویلیام فاکنر، این سه نفر از سیاهپوستان بهره بردند، اما شکل بهره بردنشان سرنوشتی متفاوت برای هر یک از آنها رقم زد.
در وهله اول میچل را در نظر بگیرید که با «بربادرفته» توانست به اوج موفقیت تجاری برسد و پس از اینکه نوشتهاش به فیلم تبدیل شد، این جایگاه موفق تبدیل به شمایلی ابدی از او شد. گرچه بسیاری از وجوه مختلف این داستان کلاسیک به لحاظ زیباشناسی قابل توجه بوده و در افکار عمومی هم توانسته جایگاه خوبی را به خود اختصاص دهد، زیرلایه نژادی حاضر بر این اثر باعث شده امروز بسیاری از لیبرالها و چپهای مترقی آمریکا آن را به عنوان یادگاری از یک «آمریکای نژادپرست» بدانند که گرچه نمیتوان و نباید مثل مجسمه فرماندهان مخالف لغو بردهداری در ایالات جنوبی پایینش کشید، اما باید از آن فاصله گرفت. همین مسئله باعث شد که شبکه اچبیاُ در سرویس آنلاین خود پخش این فیلم را متوقف کرد و نخواست در دوران کنونی نفت بیشتری بر آتش موجود در آمریکا بریزد. سرنوشت «بربادرفته» چنین شد: برای نجات دادن آن، باید کنارش گذاشت.
نوع دیگر سرنوشت را مارک تواین و به طور مشخص «هاکلبری فین» او تجربه کردند. ادبیات مورد استفاده تواین در توصیف برده سیاهپوست دقیقا همان چیزی است که امروزه به عنوان توهین در آمریکا در نظر گرفته میشود و در صورت استفاده از آن فرد به احتمال زیاد دستکم شغل خود را از دست میدهد. مدافعان تواین این ادبیات را مربوط به زمینه تاریخی نوشته شدن کتاب میدانند و به نظرشان نباید کتاب تواین را با ذهنیت امروزی به دادگاه تبعیض نژادی کشاند. این بحث فراز و نشیب نسبتا زیادی در آمریکا پیدا کرده، اما برگ برندهای که از سوی مدافعان تواین برای رها کردن او از برچسب «نژادپرست» رو شده، نامهای است که او در همان سالها نوشته و از ناشر خود خواسته با استفاده از سود فروش کتاب، کمکهزینهای برای تحصیل یکی از اولین دانشجویان سیاهپوست دانشگاه مشهور ییل آمریکا تهیه کند. سرنوشت «هاکلبری فین» تواین هم اینطور است: برای نجات دادن آن، باید از چیزی بیرون ادبیات کمک خواست.
نمونه سوم «ابشالوم، ابشالوم!» ویلیام فاکنر است. نظرسنجی مجله آکسفورد آمریکا که از نظر بیش از ۱۰۰ نویسنده و منتقد استفاده کرده بود، این اثر فاکنر را «بزرگترین داستان جنوبی تاریخ» معرفی کرد و در این مسیر اختلاف اثر فاکنر با تمام رقبایش قابل قبول بود. «ابشالوم، ابشالوم!» به لحاظ ادبی ساختار بسیار پیچیدهای دارد و همین مسئله باعث شده منتقدان آمریکایی آن را نمونه همتراز «اولیس» جیمز جویس بدانند. جان سالیوان معتقد است چنین اثری با این سطح از پیچیدگی نثری باعث میشود مخاطب درگیر «داستان» به معنای عام آن نشود و بیشتر با جنبه ادبی متن سروکار داشته باشد. همین مسئله باعث میشود مخاطب عام بهراحتی سراغ این اثر نرود، یا اگر چند صفحهای از آن را هم خواند، آن را کنار بگذارد. این اتفاق برای «اولیس» جویس که به حد نهایی میافتد. حال اگر وجوه فرهنگی ایالات جنوبی آمریکا را وارد متنی کنیم که توجه را بیشتر به ساختار خودش جلب میکند تا فضای تاریخی، به نتیجهای روشن میرسیم: جنوب از قیود تاریخی خود رها میشود. پس سرنوشت «ابشالوم، ابشالوم!» هم به شکلی جذاب رقم میخورد: این اثر نهتنها خود را بهراحتی نجات میدهد، بلکه موضوع خود را هم از منجلاب سیاهیهای تاریخی بیرون میکشد.