سهیلا عابدینی
موقع ترجمه ممیزی را از ذهنم پاک میکنم
علیاصغر حداد
موقع ترجمه بهترین کار این است که آدم ممیزی را از ذهنش پاک کند، یعنی کار خودش را کند، نه اینکه خودش پیشاپیش این را پیشبینی کند. این اتفاق در ذهن آدم میافتد. سعی میکند مثلا پیشبینی کند ممکن است از چه ایراد بگیرند و خودش پیشاپیش متن را تصحیح کند. بهتر است آدم این کار را نکند، چون اینها دقیقا معلوم نیست. ممکن است خیلی وقتها شما تصور کنید فلان چیز شامل ممیزی خواهد شد، ولی آن مورد قبول شود، ولی چیزی که شما تصور میکنید عادی و معمولی است، شامل ممیزی شود. این است که پیشاپیش این کار را نکند. بعدا اگر به مشکلی خورد، شروع کند در وهله اول به چانه زدن، رفتن و آمدن، زود کنار نکشیدن و استدلال کردن. اگر اینها جواب نداد، ببیند آن چیزی که شامل ممیزی شده، اگر به اثر لطمه جبرانناپذیر میزند، از چاپ آن بگذرد، ولی اگر در حد یک کلمه یا چیزی است که اصل مطلب را از بین نمیبرد، خب، آدم سعی میکند یک جایگزینی انتخاب کند که مشکل رفع شود. منظورم از «جایگزین» این است که یکسری واژه وجود دارد که ما از آن واژه معادل امروزی و مدرنش را به کار میبریم، درحالیکه همان واژه را سعدی هم به کار میبرده. واژه همان معنی را میدهد، ولی خواننده عادی که سواد فارسیاش خیلی قوی نباشد، احتمالا برای معنی آن رجوع کند به کتاب لغت تا بفهمد. اینجا واژه جایگزین با واژه مورد ممیزی، همان معنی را میدهد و همان موضوع را بیان میکند. لغت امروزی را میگویند زننده است، لغت قدیمیاش را میپذیرند. من خودم از این موارد داشتهام.
مترجم باید اول کار را بخواند و ببیند اگر کار اینجوری است، وقتش را بیخود هدر ندهد، پول مردم را هم هدر ندهد. اگر هم خیلی آن کار را دوست دارد، ترجمه کند و کنار بگذارد و چاپ نکند. من خودم کتابهایی دارم که به این مسئله برخورده و الان در کشوی میزم است. چاپش نمیکنم، برای اینکه فایدهای ندارد. البته آن روی سکه را هم باید دید. خیلی وقتها کتابهایی درمیآید که اصلا سانسور نشده، ولی مردم خیال میکنند سانسور شده. مثلا اگر من بنویسم فلانی نوشابه خواست، همه فکر میکنند این چه بوده… ولی واقعا آنجا نوشابه بوده. نکته دیگر این است که ممیزی را نباید اینقدر بزرگ کرد و ذهن خواننده را مشغول کرد. سر جایزه بردن پیتر هانکه، با من چند تا مصاحبه کردند، ازجمله از رادیو فرانسه با من تماس گرفتند و راجع به او پرسیدند؛ اینکه من از هانکه چه ترجمه کردم. من نمایشنامه «کاسپار» را ترجمه کردم. «کاسپار» اصلا چیزی نیست که بهش ممیزی بخورد. عین متن است. اولین سوال این بود که «کتابت به سانسور خورد؟» ببینید بهویژه کسانی که خارج نشستهاند، این را چو میاندازند و بزرگتر از آنچه هست، میکنند. در نظر بگیرید ممیزی به آن شدتی هم که یکسری از جوانها برای پز دادن در کارهای خودشان استفاده میکنند، نیست. نمونهای را سراغ دارم که دوستی کتابی را ترجمه و چاپ کرده بود و مدام میگفت قسمتهایی که به ممیزی میخورد، خودم حذف کردم. من کتاب را خواندم. اتفاقا هیچچیز را حذف نکرده بود. فقط آنجاهایی را که نفهمیده بود و غلط ترجمه کرده بود، گذاشته بود پای ممیزی. مواردی از این دست هم هست. نمیخواهم بگویم ممیزی نیست، ولی نمیخواهم دارّودور بیش از حد هم بکنم دوروبرش. در همین کتاب اخیرم «وقت رفتن» یک کسی شغلش این است که خوکها را اخته میکند. اخته کردن حیوانات خیلی رایج است. بهاصطلاح یک امر مرسوم در کشاورزی است. حیوانی را که میخواهند بعدا ذبح کنند و از گوشتش استفاده کنند، اختهاش میکنند که چاقتر شود و گوشت بهتری داشته باشد. اینها به من میگفتند «اخته» را بردار. گفتم این صرفا یک لغت زننده نیست. کاری است که در کشاورزی انجام میگیرد. میگفت نه، بردار. آخرش قبول کرد و آن لغت حذف نشد. یک وقتی گیر میدهند به یک اصطلاح و لغت، بهخصوص وقتی پیشزمینه و پسزمینهاش را نشناسند.
نکات قبیح را حسن تعبیر کنید
اسدالله امرایی
در دبیرستان با اسم کتابهای ممنوعه آشنا شده بودم و دیگر ماجراهای مایک هامر و لاوسون سامسون پرویز قاضیسعید و اسمال در نیویورک ارضایم نمیکرد. در کتابخانه دبیرستان کار میکردم که یک روز نامهای از اداره رسیده بود که معلم فعالیتهای فوق برنامه آن را به ما نشان داد. در نامه نوشته بود کتابهای ضاله و نامناسب زیر از کتابخانه جمعآوری و تحویل نماینده اداره شود. کتابها یادم است. «ماهی سیاه کوچولو» صمد بهرنگی، «چمدان» بزرگ علوی، «غربزدگی» آلاحمد، «مناظره دکتر و پیر»، چه باید کرد… معلوم شد که هیچکدام از کتابهای فوق را نداشتیم، اما از فردای آن روز «چمدان» بزرگ علوی و «غربزدگی» و «مدیر مدرسه» آلاحمد را میخواندیم. معمولا این کتابها را میگذاشتم لای کتاب فیزیک و زیستشناسی و مادرم هم نگران که بچهام چقدر درس میخواند. اما خب نمرهها که میآمد، معلوم میشد خیلی هم درس نخواندهایم. بعدازظهر که مدرسه تعطیل میشد، سوار اتوبوسهای دوطبقه نازیآباد ۲۴ اسفند میشدیم. گمانم سال ۵۵ یا ۵۶ بود که یک کتابفروشی دنج پیدا کردیم. خیلی خارجی! کتاب آزاد. الان هم هست. این کتاب آزاد را دو سه خانم محترم و متشخص هنرمند نقاش که یکیشان خانم اتحادیه بود و آقایی خوشزبان و متین به اسم امید روحانی اداره میکردند، که بعدها یکی از بهترین دوستان من شد و الان هم البته هست. کتابفروشی سکوهایی داشت و چند صندلی که هر قدر دلت میخواست، میتوانستی بنشینی روی آنها و کتاب بخوانی. کتابها زیاد بود و در کتابخانهها هم پیدا نمیشد. کتاب دزدی یکی از راههای تهیه کتاب بود. یک راه دیگرش هم بین بچهمثبتهایی مثل من و یکی و دوتا از دوستانمان در دبیرستان عدل رایج بود و معلمهای خوبمان آقای بیاتی و مهیار یادمان داده بودند و خانم قدسی قاضینور که مربی ما بود، در مرکز رفاه خانواده، خرید کتاب به صورت تعاونی بود. چند نفری با هم میرفتیم یک کتاب میخریدیم و برای خواندنش پشک میانداختیم. من خوب یادم هست که برای خرید «مادر» ماکسیم گورکی سه بار جلو دانشگاه رفتیم. بعد هم «مادر» ماکسیم گورکی را انتشارات امیرکبیر چاپ کرد. دستفروشها شایع کردند که نسخه امیرکبیر سانسور شده است که نبود. بعدا گفتند به دستور ساواک چاپ کرده که ناشران مستقل را زمین بزند و وابسته به آمریکا و موسسه فرانکلین است و چه و چهها. ولی بههرحال هم قیمت کتاب ارزانتر بود و هم کیفیت آن بهتر. از قرار ناف ما را با کتاب بسته بودند و تا امروز اسیر طلسم آن ماندهایم. بعد از نخستین مواجههام با سانسور در مقام خواننده، بعدها در مقام نویسنده و مترجم با این پدیده روبهرو شدم. یک سفارش کلی بود مبنی بر اینکه نکات قبیح را حسن تعبیر کنید. البته اینها بیشتر توصیه بود و اگر حسن تعبیر نمیشد هم حسن تعبیرش میکردند. اسم سانسور را هم حسن تعبیر کردند و شد ممیزی. انگار که اداره مالیات است. الان یکی از موانع نشر بحث سانسور است، یا ممیزی که اسم محترمانه سانسور است. ممیزی بسیاری اوقات به صورت سلیقهای اعمال میشود. ممیزی برای کسی که خود آنقدر تشخیص دارد که اوقات فراغت خود را با کتاب پر کند، امر بیهوده و مضری است. یکی از اولین داستانهایی که ترجمه کرده بودم، اسمش «سانسورچی» بود. نوشته لوییسا والنسوئلا، نویسنده آرژانتینی. البته آن سانسورچی با سانسور مورد نظر ما فرق داشت و کارش بررسی نامههایی بود که برای خارج از کشور ارسال میشد. در دوران سالهای طولانی فعالیتم به عنوان روزنامهنگار و مترجم بارها با سانسور مواجه شدهام. گاهی یک کتاب هفت، هشت سال در اداره کتاب مانده و گاه کتابی پس از چاپهای دوم و سوم و گاه سیزدهم دیگر اجازه انتشار نیافته. یک بار زمانی که کتابی با ترجمه من معطل مانده بود و دو، سه ترجمه دیگر از آن منتشر شده بود، یکی از این آقایان مسئول اداره کتاب را جایی دیدم و اعتراض کردم. ایشان خیلی راحت گفت آنها را هم بیاورید بررسی کنیم و مجوزشان را باطل کنیم. گفتم نمیگویم چرا به ایشان مجوز دادهاید. بحثم این است که چرا به من مجوز نمیدهید. یک بار هم کتابی که در چاپ سیزدهم مجوزش را پس گرفته بودند، دچار مشکل شد و آقایان در اداره کتاب فهرستی برای حذف برخی عبارتهای نامناسب داده بودند. چاپ بعدی هم در انبار مانده بود و اجازه توزیع نداشت که از مدیران وقت درخواست ملاقات کردم و با توضیحات مفصل پذیرفتند آن نسخهها در انبار توزیع شود. بعد از مدتی هم که دولت تغییر کرد و کشتیبان را سیاست دیگر آمد، مجوز کتاب را پس دادند و انتشار آن از سر گرفته شد.