ساحل امن واکسن کرونا چقدر از ما دور است؟
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک «دوز» دگر بگیر و من نتوانم
م. قربانپور
من پزشک بیمارستان یکی از شهرستانهای استان اصفهان هستم. از همانها که تلویزیون معمولا آنها را با گانها و شیلدهایشان نشان میدهد که دارند با دست علامت پیرزوی نشان میدهند و با جای زخم ماسک روی صورتشان حال میکنند. فقط اینکه من از علامت پیروزی خوشم نمیآید، یا دستکم نمیفهمم در این اوضاع چرا باید نشانش داد. علاوه بر آن، به قدری از وجود دائمی ماسک و گان و شیلد خسته شدهام که از هر احتمالی برای خلاص شدن از آنها استقبال میکنم، حتی اگر آن احتمال یک واکسن نامشخص از یک منبع نامشخص باشد. برای همین وقتی زمزمه نوبت واکسن ما رسید، بدون در نظر گرفتن ملاحظات بقیه همکاران مشتاقانه تزریقش کردم.
اما قصه اصلی از دوز دوم شروع شد. وقتی دوز اول را تزریق کردند، گفتند که دوز دوم تا دو هفته دیگر تزریق خواهد شد. دو هفته بعد رسید و خبری از دوز دوم نشد. وقتی سراغ آن را گرفتیم، اعلام شد که طبق تحقیقات بهترین زمان برای تزریق دوز دوم سه هفته تا یک ماه بعد از دوز اول است. این از بهترین نمونههای تطبیق تحقیقات علمی با حقایق مادی است! یعنی درست همان زمانی که شما واکسن مورد نیازتان را ندارید، ثابت میشود که به آن نیاز هم ندارید. میزان این انطباق جادویی بهزودی بیشتر هم شد. یعنی اعلام کردند کسانی که یک بار از ویروس پذیرایی کردهاند (یعنی تقریبا تمام کادر درمان)، فقط به همان یک دوز اول نیاز دارند و دوز دوم بیشتر برای سرگرمی و محض احتیاطکاری است. البته خوشبختانه بعد از رفع شدن علت مادی و رسیدن واکسنها ظاهرا محققان از تحقیق دوم کوتاه آمدند و بالاخره بعد از نزدیک یک ماه و اندی از تزریق دوز اول، دوز دوم هم تزریق شد.
و خب! البته همیشه کسانی هستند که اوضاع بدتری دارند. یعنی میشود با همین وضعیت نیمبند هم اوضاعت بهتر از کادر درمانی باشد که هنوز اساسا واکسینه نشدهاند. این هم از مزایای زیستن در این خاک است!
برو واکسن بخر، برون کن ز سر باد و خیرهسری را
سهیلا عابدینی
از متروی توپخانه بیرون میآیم و آسمان آبی و بوق و سروصدای ماشینهای کرایه و اتوبوس و موتور را دور میدان امام میبینم. نفس عمیقی میکشم. مردی که روی صندلی موتور خاموشش یکوری نشسته، پایین میپرد و میدود جلوی من و با صدای آرامی میگوید: «خانم دارو میخوایین؟» من یکهو با ترس عقب میروم و او هم برمیگردد سرجاش. دور میدان امام عجیب خلوت است. گیره ماسک را روی بینیام سفتتر میکنم و از زیر تابلوی خیابان باب همایون وارد خیابان خلوت میشوم و از جلوی دکههای بسته میگذرم. تو صف طولانی ماشین برقی با رعایت فاصله از نفر جلویی میایستم. مرد میانسالی که کارت بلیتش را شارژ میکرد، میآید و در فاصله بین من با نفر جلویی میایستد و از زیر دو تا ماسک اعتراض مرا نمیشنود. پشت سرم را نگاه میکنم که نفرات عقبی چسبیدهاند به هم تقریبا. بالاخره در صفِ اول صبحِ امروز نوبتم میشود و سوار میشوم. ماشین برقی از سنگفرش خیابانها میگذرد و چندتایی سر مسجد شاه پیاده میشوند، چندتایی گذر نوروزخان. بازار در رفتوآمد آیندگان و روندگان شلوغ است، خیلی از گاریچیها شال دور سر یا گردنشان را کشیدهاند تا زیر بینی و لم دادهاند روی گاریشان. بعضی موتوریها هم ماسک زده و نزده کنار موتورهایشان ایستادهاند. بعضی مسافرهای بازار هم نایلونهای باری بزرگ به دست اینور و آنور میروند. بیشترشان هم نزدیک هم. اصلا چطور میشود تو بازار فاصله را رعایت کرد، یا در همان مترویی که قطارهایش در ساعات کاری و پرترافیک خیلی شلوغ است، مثلا یک متر لیزری بگیریم دستمان که از چهار طرف یک متر تا دو متر را اندازه بزند که کسی به ما نزدیک نشود! اتوبوس برقی نگه میدارد و من پیاده میشوم و نمیدانم پیاده بروم این خیابان طولانی را، یا با تاکسی. اینکه کدام امنتر و ایمنتر است، مسئله این شده. بالاخره پیاده گز میکنم که به شرکت خصوصی محل کارم برسم. چند وقت پیش هم که همه جا تعطیل شد و اتوبوس برقیها هم نبودند، از تو بازار تعطیل پیاده میآمدم و با خودم میخواندم: «کوچهها باریکن دکونا بستس/ خونهها تاریکن طاقا شکستس/ از صدا افتاده تار و کمونچه/ مرده میبرن کوچه به کوچه» خیلی غریب بود. بنرهای فوتی روی سردر بعضی مغازهها و خانههای تکوتوک جا خوش کرده تو این محلهها. بالاخره میرسم شرکت. هرچند که کار من در اینجا نیاز چندانی به حضور فیزیکی ندارد، ولی مدیر دورکاری را از اول شروع پاندومی کرونا نپسندید که نپسندید. میگفت جلوی رویم بیکار باشید، بهتر است تا اینکه از تو خانه بگویید این کارها را انجام دادم. شرایط سختی بود که در این ایام کرونا دستت به جایی بند نباشد. این همه راه خطر کنی و بیایی که خیلی وقتها در طول روز اخبار داخل و خارج را چک کنی و قیمت طلا و بورس و مواد غذایی کمشده در بازار و فیلمهای صف بستن مردم تو شهرهای مختلف را ببینی و توییتها و پستهای تلخ و درد را بخوانی و آخر سر در آخر وقت کاری باز آمار تولید کارخانههای واکسن کرونا را نگاه کنی و تعداد بستریشدگان و فوتیهای کرونای جهشیافته کشور را برای همکاران بگویی و بعد برگردی خانه.
اتوبوس در جنوب میدان امام نگه میدارد و از مشمعی که بین راننده و مسافرها هست، کارت میزنم و پیاده میشوم. هوا تاریک شده و سر خیابان ناصرخسرو مردی یک قدم میآید جلو و تو صورتم میگوید دارو… دارو… چند نفری در همین راسته با فاصله از هم ایستادهاند. در ایام تعطیلی سراسری هم اینها بودند. دوباره یکیشان که بوی سیگار ارزان میدهد و پیرمردی با دندانهای یکیدرمیان ریخته است، صورتش را میآورد نزدیک و میگوید دارو… دارو… دستهام را تو جیبم میکنم و رد میشوم. چند تا پسر جوان با اندامهای فیتنسی مرا نگاه میکنند و پچپچ میکنند. یکیشان چند قدم دنبالم میآید که خانم دارو… من جلوی ایستگاه مترو گیره ماسک روی بینیام را محکم میکنم و اسپری الکل را به دستهایم میزنم که دوباره جای زخم و اگزماها میسوزد. پلههای رو به پایین ایستگاه مترو از رفتوآمد مسافران شلوغ است. خانمی پایین پلهها کف زمین نشسته و فال حافظ و دستمال کلنکس میفروشد. چند پله مانده که از کنارش بگذرم، سرفههای صدادار و خرناسه میکشد. تا نزدیکش شوم، سرش روی لبه پله میافتد و فالها توی دستش میلرزند. من و چند نفر دیگر سر جایمان میخکوب میشویم و بعد با وحشت فاصله میگیریم. من با وحشت به صورتش که هنوز زیر سرفهها کبود است و پله سرد زیر سرش نگاه میکنم و پلهها را با عجله برمیگردم بالا. میروم یک گوشه و نفس عمیقی میکشم. مردی که دستهاش تو جیبش است، مرا میپایید. نگاهش میکنم. جلو میآید و آرام میگوید دارو… واکسن کرونا…. کسی نزدیکش میشود و او همراهش میرود.
قدمزنان از زیر تابلوی باب همایون رد میشوم و سر از خیابان ناصرخسرو درمیآورم. از بچگی از آمپول و سوزن میترسیدم و گریه میکردم. حالا الان بدون اینکه آمپولی در کار باشد، گریه میکنم و اشکها میروند زیر ماسکها و خیسش میکنند که به صورتم بچسبد. امروز توی محل کار بحث میکردیم که ناصرخسرو بدبخت تو چه قرنی گفته «درخت تو گر بار دانش بگیرد/ به زیر آوری چرخ نیلوفری را»، ولی ما هنوز ترجیح میدهیم به یافتههای علمی بقیه دنیا بدوبیراه بگوییم، درخت دانش خودمان که هیچ، از بیخ و بن کنده است. کسی تنهای میزند و رد میشود. به خودم میآیم. کسی از روبهرو و توی تاریکیِ اول شب خاکستر داغ و سرخ سیگارش را میریزد زمین و هوا را فوت میکند. با صدای ضعیفی میگوید: واکسن کرونا…. با ترس جلو میروم و از زیر دو تا ماسک میپرسم چند؟
صفورا بیانی
شما هم خبر بزرگ را شنیدید؟ اینکه گودبرداری زمینی که قرار است کارخانه تولید واکسن در آن احداث شود، آغاز شده و به این ترتیب ۷۰درصد پروژه به انجام رسیده است. اصلا اشک شوق از چشمان همه جهانیان سرازیر شد وقتی دیدند جان آدمها اینقدر برای مسئولان ما ارزشمند است که به خاطرش به آب و آتش میزنند و با دستان توانمند خودشان که نه… با لودر، اما بههرحال زمین را گودبرداری میکنند. آن هم در شرایطی که فقط یک سال و چند ماه از همهگیری این بیماری در ایران میگذرد و تعداد کشتهشدگان این بیماری طبق آمار منتشرشده از سوی وزارت بهداشت هنوز به ۸۰ هزار نفر ناقابل نیز نرسیده است. در همین ایام مردم آمریکا و انگلیس و آلمان همینطوری خودشان را میزدند که چرا ما هنوز گودبرداری نکردهایم؟ پس عکسهای گودبرداری ما کو؟ اصلا ما الان چند درصد پروژه را جلو بردهایم؟ لابد هنوز به ۱۰ درصد هم نرسیده که هیچ عکسی از آن منتشر نمیشود. حتی به گزارشی که قرار است همین روزها حمید معصومینژاد از رم ارائه کند، اشاره شده که مردم مظلوم ونیز که از سالها پیش در سیل دائمی گرفتار شدهاند و هیچکس به فکرشان نیست، حالا با هشتگ #گودبرداری خواهان بومی شدن ساخت کارخانه تولید واکسن در این شهر شدهاند. در آمریکا نیز مردم معترض به خیابانها ریخته و با شعارهایی نظیر«گود ما رو دزدیدین، دارین باهاش پز میدین» و «بدون گود چطور میتوان واکسن ساخت؟» اعتراض میکنند.
همچنین پیشبینی میشود در ایران با توجه به موج چهارم کرونا و پیشبینی هوشمندانه وزارت بهداشت مبنی بر سیاه شدن وضعیت کشور در روزهای آتی و فوت تعداد زیادی از هموطنان، تعداد افراد زنده متقاضی واکسن نسبت به تعداد پیشبینیشده– که محاسبات دقیق عملیات گودبرداری بر مبنای آن انجام شده بود- کاهش یافته و بتوان باقی واکسنها را به کشورهای در حال توسعه مثل ژاپن که برنامه و امکانات و اعتمادبهنفسی برای تولید واکسن ندارند، صادر کرد.
آیا میتوان به فردای پساواکسنینم امید بست؟
زدم، زدی، زد؛ زدیم، زدید، «زدنــــد»
حامد وحیدی
فردای واهـیِ تدبیرِ ناامیـــد
چند ماهی میشود که یکی از واکسنهای کرونا را زدهام. حال عمومیام خوب است و با اینکه به نوعی در مقابل کرونا واکسینه شدهام, اما همچنان دستورالعملهای بهداشتی را رعایت میکنم. پس از تحمل سه سال دشوار، واپسین روز اسفند ۱۴۰۱ برایم هیجانانگیز سپری شد. بالاخره تصمیم گرفتم به مسافرت بروم و این یعنی خروج از شعاع چند ۱۰ کیلومتری که در هزار روز گذشته پیمایش کردهام؛ چیزی شبیه به یافتن راه ورود به آبهای آزاد برای ماهی محصور در توقیفگاهِ تنگ شیشهای. قبل از اینکه به رختخواب بروم, نگاه دوبارهای به کوله سفرم میاندازم، زنگ ساعت را دوباره چک میکنم و با شعفی کودکانه به بستر خیز برمیدارم. درحالیکه چشمانم سنگین شدهاند, با خود فکر میکنم یعنی «فردا» روز خوبی خواهد بود؟
فردای کافکـــایی!
فردا صبح با صدای زنگ ساعت از خواب آشفته پریدم. حال عجیبی داشتم؛ بدنم با آن کالبدی که میشناختم, زمین تا آسمان تفاوت داشت. با تشویش خودم را ورانداز کردم؛ به حشره تمامعیارِ عجیبی تبدیل شده بودم به پشت خوابیده. تنم مانند زره سخت شده بود و سرم را که بلند کردم, ملتفت شدم که شکم قهوهای و گنبدمانندی دارم که رویش رگههایی به شکل کمان تقسیمبندی شده. لحاف بهزحمت تا بالای شکمم کشیده شده بود و نزدیک بود بهکلی بیفتد. پاهایم به طرز رقتانگیزی برای تنهام جلوه میکرد و به صورت غیرارادی تکان میخورد. مسخ شدهام یا سوسک؟ با خود فکر میکنم یعنی امروز «فردای» همان روز است که نمیدانستم خوب خواهد بود یا بد؟! زمان را گم میکنم.
دیروزِ قبل از فردای واکسیناسیون
داشتن یک رفیقِ پزشک، آن هم با فوقتخصص ریه که در وزارت بهداشت کیا و بیایی دارد, در این شرایط پاندمی کرونا، معادل دوستی با صاحب بهترین کارخانه عسل در خاورمیانه است. از موثقترین خبرها تا مگوترین اسرار را میتوانم در کسری از دقیقه راستیآزمایی کنم. ترسهایم پیش از تزریق واکسن را با او در میان میگذارم و مطمئنم که به بلاهتِ دِهشتناکم نخواهد خندید.
میپرسم: شنیدهای که واکسنهای کرونا در بدن ریزتراشههایی کشت میدهند که باعث دستکاریهای اساسی در دیاناِی میشود؟ میگوید: بچه شدهای؟ پاشو پاشو خجالت بکش. برای اعاده حیثیت هم که شده, کمی خودم را جمعوجور میکنم و دوباره میپرسم: میگویند تایید هر واکسن از سوی سازمان بهداشت جهانی تنها به منزله مجوزی برای استفاده اضطراری بوده و این سازمان پشتیبانی و تضمینی از عواقب احتمالی آن را بر عهده نگرفته است. میگوید: نگران نباش, درصد ناچیزی در دنیا دچار عوارض احتمالی واکسنها خواهند شد. میپرسم: آخر چند درصد در مقیاس جهانی مساوی است با چندین میلیون انسان؛ یعنی میلیونها امید مسدودشده، یعنی… حرفم را قطع میکند و میگوید: زیاد سخت میگیری. هیجانم کمی بالاتر میرود و نداهایی از درونم سوال میتراشند. با چشمانی جدی و چهرهای درهم میپرسم: پس اینکه میگویند واکسنهای فرنگی قابلیت ساخت نسخهای «خاکبرسری» از ما دارند و نمونههای داخلی نیز بعید نیست مجهز به پتانسیل اعطای احوالات نامکشوف روحی و جسمی و تغییراتِ اعجابآور باشند، تا چه اندازه صحیح است؟ همان واکنشی را که دوست نداشتم شاهدش باشم, تحویلم میدهد. خندهای از سر بلاهتآمیز بودن دغدغههای استفهامیام نثارم میکند و میگوید: کمکم دارم مشکوک میشوم که دچار اختلال اضطراب و وسواس شدهای ها. درحالیکه با این واکنش تا حدودی خلع سلاحم کرده, آخرین تیر را شلیک میکنم و میپرسم: اگر این دوزهای حداقلی که به عنوان واکسن مقابله با کرونا وارد بدن میشوند و ایثارگرایانه به حفاظت از سیستم ایمنی میپردازند، قابلیتهای منفیِ درازمدت و غیرقابل جبرانی داشته باشند و شبیه واکسنهایی مثل کزاز، هپاتیت و امثال آنها اثرات طویلالمدت در بدن ایجاد کنند, چه؟ تلفن همراهش را برمیدارد و پس از چند لحظه میگوید: این شماره را یادداشت کن. شماره را میگوید و اضافه میکند: دکتر مقبلی؛ فوقتخصص روانپزشکی. از دوستانم است، حتما به او سر بزن. به عنوان مقهور این دیالکتیکِ پلاستیکی با خود میاندیشم که با این وضعیت میتوان به «فردا» امیدوار بود؟!
مضارع استمراری یا گذشته نقلیِ آیندهای بعید
دکتر احراز از واکسنهای وطنی کرونا آنچنان دفاع میکند که تیم کیروش در جام جهانی مقابل آرژانتین و اسپانیا صفآرایی نکرد، دکتر مردی میگوید هر واکسنی به دستتان رسید بزنید؛ برعکس میوهفروش بداخلاق محل که از مخالفان جدیِ سوا کردن میوهها و مومن به تزِ «درهم بودن میوهها» است، دکتر سپیدمو هشدار میدهد باید هرچه زودتر واکسیناسیون سراسری را آغاز کرد؛ برعکس دوستم سعید که اصرار دارد باید خیلی زودتر از ایام نزدیک به انتخابات، کاندیداتوریها علنی شوند، دکتر دنیاپور پایبندیاش به دموکراسی را عیان میکند و از عدم اجبار برای واکسیناسیون خبر میدهد و در مینیمالیستیترین شکل ممکن میگوید: «شما نزن.» درست برعکس «مِیتی» که معتقد بود «خوبیت ندارد» و اصرار داشت به همه بگویند «زده»، دکتر فلفلی اما کمی آتشینمزاج است و کلا به واکسن وقعی نمینهد و تمرکزش بیشتر بر مجاب کردن مجابنشوندگان است؛ نقطه معکوسِ حسن سوهانی، دوست چندین سال پیشم که به خاطر پیچیاندنهای سریالیاش با او قطع رابطه کردهام. او به صورت پیشفرض قائل به مهار پاندمی است و اساسا به مقوله جذاب «روح» نیز چندان باورمند نیست. در این وضعیت نمیدانم آیا اساساً میتوان به «فردا» دل بست و کماکان امیدوار ماند؟
واکسن کرونا، گرگور سامسا و یک مرگ سوسکـی!
اگر دستانم اینقدر باریک و زبر نشده بود و هنوز میتوانستم قلم و کاغذ را لمس کنم, حتما وصیتی تکجملهای مینوشتم. برایم مهم نبود چگونه قضاوت میشدم. حتی اهمیتی نداشت اگر از لحاظ قانونی وصیتنامه سوسک ضمانت اجرایی نداشت. مهم این بود که بتوانم از سوسک شدن چند نفر دیگر جلوگیری کنم. کاش میتوانستم به همه بگویم به جای واکسن کرونا، تخممرغهای سلامتشان را در همان سبد مراعاتهای بهداشتی با کمک ماسک و الکل باقی بگذارند. اینطوری دستکم سوسک نخواهند شد. یکهو یادم افتاد که اگر اعتقادی به سبد و تخممرغ و مراعات وجود داشت که داستان واکسن به این شکل نوشته نمیشد.
هنوز نمیدانم چه رابطهای میانِ واکسن کرونا و سوسک شدن وجود داشت؟ شاید دیگر اهمیت چندانی هم نداشته باشد. از این بخش به بعد، ثانیههای پایانی زندگیام شبیه گرگور سامسای رمان «مسخ» خواهد بود. به احتمال فراوان, تا ساعاتی دیگر با فرود یک فروند دمپایی یا در بهترین حالت با استشمامِ گاز شوکران تکلیف «فردای» مجهولم روشن شود؛ همانقدر ابزورد و همینقدر تراژیک. چند دقیقه که میگذرد, در تاریکی دور خودم را نگاه میکنم و بهزودی پی میبرم که نمیتوانم بجنبم. تعجبی نمیکنم؛ آخر سوسکها که تعجب نمیکنند. دردهایی در بدنم حس میکنم, اما به نظرم رفتهرفته این دردها در حال فروکش کردن هستند و احتمالا بهزودی مرتفع خواهند شد. با شفقت حزنانگیزی به فکر خانواده، زندگی نهچندان طولانی و آرزوهای ناکامِ «فرداهایم» میافتم. در همین احوالات ناگهان ساعت، زنـگ سه صبح را میزند. جلوی پنجره، منظره بیرون را که شروع به روشن شدن کرده، با حزن نگاه میکنم. سرم در حالتی غیرارادی به پایین میافتد و آخرین نفس با ناتوانی از بینیام خارج میشود. همچون سوسکی برخاکافتاده به آغوش تجربه مرگ شتافتم.