به مناسبت روز معلم
ملیحه شاهرخیجاوید
طفل کوچکی بودم.
دست مادرم را سخت رها کردم، سخت.
نگاهم، اما هنوز، در عمق چشمانش پرسه میزد. تمام ساعات، گرمای دست مادر را میطلبیدم.
حس اولین جدایی از او. چه حس تلخیست این جدایی. و هر روز این حس تکرار شد.
مادرم خواندن نمیدانست، اما مهربان بود. نوشتن نمیدانست، اما فرزندش تمام آرزوهایش بود.
من هم خواندن نمیدانستم، نوشتن نمیدانستم، دفترهایم را خطخطی کردم. روی ورقهایش آدمهایی با کلههای بزرگ وپاهایی دراز کشیدم، اما دست نکشیدم.
وقتی فهمیدم که نباید آن خطها ونقاشیها را میکشیدم، که استخوانم حس شکستن داشت زیر فشار مدادی که معلم از لابهلای انگشتهایم تاروپودگونه رد کرده بود.
نمیدانم چرا ولی آنروز دردِ دستم را از مادرم پنهان کردم. وقتی تفریق را پای تختهسیاه غلط حل کردم، اینبار کف دستهایم طعمه خطکش قطور چوبی معلم شد. حس سوزش دستانم را هم آنروز به مادرم نگفتم .
با فکر کودکانهام همهکار کردم تا اورا راضی کنم، اما ستارههای قرمز و طلایی او هیچوقت روی کاغذ کاهیِ دفتر من نچسبید.
معلّم برایم شد هیولا. و خطکش و مدادش کابوسها ی ترسناک. در کلاس او آموختم، اول بترسم بعد بخوانم و بنویسم.
آموزگاری هم داشتم که نگاه پر اضطراب مرا پیدا کرد. به سویم دست دراز کرد و من باز هم ترسیدم. دستم را که گرفت، گرمای دست مادرم برایم تکرار شد. انگشتانم را در دستش گرفت و مداد را با من روی کاغذ لغزاند و خطم را که از سر ترس میلرزید عاشقانه اصلاح کرد.
صدایش آرام بود و پر محبت. او را دوست داشتم.
او آموخت که ننویسم آنچه را که نمیتوانم با صدایِ بلند بخوانم. حالا که به آن قدیمها فکر میکنم، چقدر خوشحالم که زجرِ درد انگشت و سوزش کف دست را چشیدم اما کشیدم هر چه را که دوست داشتم.
دوست داشتم او را که گفت بچهها نگویید «چَشم» وقتی قرار است چِشمهایتان را رویِ حقایق ببندید. و یادمان داد که بابا به جز آب و و نان، حرمت دارد، بزرگی دارد، احترام دارد. و نگذاریم هیچگاه مادر، در باد و باران تنهایی گرفتار باشد. چتری میسازیم تا هیچ غمی برسرش نبارد و آنروز برای آن معلم گفتم، که درد سوزش دستهایم را به مادرم نگفتم تا غم تمام آرزوهایش بر دلش ننشیند.
ستارههایی نقرهایرنگ بر کف دستهایم چسباند. انگشتهایم را جمع کردم، تا وقتیکه برای مادرم مشتم را باز کردم. لبخند او را به یاد دارم و به یاد دارم معلمی را که باعث لبخند مادرم بود و باعث کشیدن دستهای آدمکهای نقاشیهایم.
و تا ابد بنده معلمی خواهم بود که که الفبای نانوشتهها را به من آموخت.
آموختی که شاگردی یاد گرفتنِ خواندن درد چشمها و سرخی صورتها از سیلی است. و یادمان دادی که چگونه بخوانیم درد پیشانیِ چروک خرده را و چگونه بفهمیم رویاهای سپید دخترکی را که دود اسپند چهرهاش را سیاه کرده، و کلام گلهایی را که سر چهارراهها همه چیز میرسانند جز پیام محبت.
روز معلم را به همه ی آموزگاران زندگیمان تبریک میگوییم.
به زنانی که با پس زدن نگاههایِ ناپاک، حیا میآموزند.
به نیازمندانی که دستهایشان همواره به زانوهایشان است و با زمزمه «یا علی مدد» لبهایشان تلاش را می آموزند .
به مادرانی که جوان پیشکشِ پروردگارشان کردند و صبر و توکل را یاد دادند.
و زندگی پر است از این آموزگاران بینشان عرصه هستی.