مریم عربی
یک
اسمش را گذاشتهام بادکنک؛ از بس که گرد و دوستداشتنی است. دستهایش مثل دست نوزادها تپل است و پایین هر کدام از انگشتهایش چالههای کوچک بامزه دارد. لپهایش هم وقتی میخندد، چال میافتد. دیوانه پیراهنهای سفید اتوکشیدهاش هستم که صبح به صبح تنش میکند و آبنباتهایی که توی جیب پیراهنش جاسازی شده. به او میگویم تو از آن مامانهای تپل مهربانی میشوی که چهار، پنج تا بچه قد و نیمقد دارند و دلشان برای همهشان ضعف میرود. لپهایش گل میاندازد و میگوید یک بچه بس است؛ یک دختر لاغر و ظریف با موهای فرفری مشکی که صبح تا شب شیطنت کند و زمین و زمان را به هم بدوزد. میدانم دروغ میگوید، حداقل سه تا بچه میخواهد، دو تا دختر و یک پسر. این را در دفتر خاطراتی که یک روز چند ساعتی از اتاقش کش رفتم، خواندم. با دستخط کج و معوجش چند صفحه جملههای عاشقانه ردیف کرده بود. نوشته بود دوست دارد ۱۷ ساله که شد، با پسرک محبوبش ازدواج کند و از او سه تا بچه داشته باشد؛ دو تا دختر و یک پسر. بعدها از زیر زبانش بیرون کشیدم که پسرک کارگر معدن است و تازه به روستای ما آمده. یکی دو بار هم به من نشانش داده؛ بر و رویش بدک نیست. از او که حرف میزند، لپهایش چال میافتد و چشمهایش میخندد.
دو
خوشم میآید وقتی بادکنک صدایم میکند. یعنی اول دوست نداشتم، خجالت میکشیدم، اما جور خاصی که او این کلمه مسخره را به زبان میآورد و خندهاش که انگار اول ته گلویش گیر میکند و بعد روی صورتش مینشیند، باعث شده از این کارش خوشم بیاید. به من میگوید تو از این دخترهایی میشوی که زود میروی خانه شوهر و پنج، شش تا بچه قد و نیمقد پس میاندازی و تا میتوانی لوسشان میکنی. آنقدر غذا و شیرینی به خوردشان میدهی که مثل خودت تپل شوند. بعد بلندبلند میخندد. ته دلم کمی دلخور میشوم، اما خندهاش را که میبینم، نرم میشوم. میپرسم: «تو چی؟ اصلا شوهر میکنی؟» میگوید: «شاید، اما به این زودیها نه، شاید ۳۰ سالگی یا ۴۰ سالگی.» میپرسم: «بچه چی؟ دوست داری؟» کمی فکر میکند و بعد طبق معمول میافتد به شوخی و مسخرهبازی. یکی از بادکنکهایی را که از حیاط همسایه کش رفته، زیر پیراهن گلدارش میگذارد و ادای خانمهای پابهماه را درمیآورد. آنقدر میخندیم که دلدرد میگیریم.
سه
دست در دست هم دواندوان به سمت پایین تپه سرازیر میشویم. بادکنکهای آبیرنگمان را هوا کردهایم و انگار پرواز میکنیم. گاهی بلندبلند میخندیم؛ گاهی آواز میخوانیم و گاهی مثل دیوانهها جیغ میکشیم. تا به پایین تپه برسیم، دو، سه بار زمین میخوریم و آرنجها و زانوهایمان خراشیده میشود. صورتهایمان را با زغال سیاه کردهایم که مثلا ادای کارگرهای معدن را دربیاوریم. خودم را به جای پسرکی جا میزنم که دلش را برده و قربان صدقهاش میروم. خجالت میکشد و لپهایش چال میافتد و قهقهه میزند. بعد جایمان عوض میشود؛ او پسرک میشود و من همسر جوان پابهماهش. قربان صدقه رفتن بلد نیست. روی بادکنک دست میکشد و با بچه خیالی توی شکمم حرف میزند. حوصلهام کمکم از این بازی سر میرود. او ولی هنوز بلندبلند میخندد. دلم میخواهد باز از تپهها بالا بکشم و پایین بدوم، اما همبازیام دیگر حوصله دویدن ندارد. همین حالا هم به نفسنفس افتاده. یکدفعه یاد دفتر خاطراتش میافتم که دیروز دوباره از زیر تختخوابش کش رفتهام؛ تا نفهمیده، باید سر جایش برگردانم. خوب نیست بداند خط به خط آرزوهایش را از حفظم.
شماره ۷۰۱