مریم عربی
کتابخوان اگر باشی و کتابدرمانی را اگر بلد باشی، از روی تجربه زیستیات میدانی که یکی از راههای مقابله با غمهای لعنتیِ بیدلیلِ وقت و بیوقت، غرق شدن در لذت خواندن یک رمان ناتورالیستی جانانه است؛ داستانی که تلخترین واقعیتهای زندگی را بیرون بکشد و در قالب کلمات، صاف جلوی چشمت ردیف کند تا قدر عافیتت را بدانی و بیدلیل به زمین و زمان بد و بیراه نگویی. این کتابدرمانی ناتورالیستی امسال برای من با رمان «فرزندان سانچز» اتفاق افتاد، در یکی از همان روزهایی که بیهیچ دلیل خاصی، هرچه غم عالم است، انگار ریخته بود توی دلم.
به قول ابوتراب خسروی، زندگی مجموعه بزرگی از اطلاعات بیشکل است که روی هم انباشته شده و هنر نویسنده آن است که خواندنیترین ماجرا را از دل انباشتهای از واقعیتهای بیشکل بیرون بکشد. «فرزندان سانچز» برای من یکی از هنرمندانهترین گونههای شکلدهی به واقعیتهای بیشکل بود که در دل یکی از عجیبترین فرهنگهای دنیا، آمریکای لاتین روایت میشد. مکزیکوسیتی شهر رویایی من که شش سال پیش، درست در همین روزهای آخر اسفند، تا یکقدمیاش رفتم و از دیدارش بازماندم، این بار بستر هنرنمایی ادبیانه اسکار لوییس نویسنده آمریکایی شده؛ حاصلش یک رمان ناتورالیستی است با رگههایی از چپگرایی و با موضوع روایت زندگی فقیرانه یک خانواده پرجمعیت مکزیکی؛ رنجنامهای درباره فرهنگ فقر با همه خصیصههای جهانیاش که به قول لوئیس، از تفاوتهای منطقهای و شهری و ملی فراتر میرود. مکزیکوسیتی، با فقیرنشینهای لندن و پاریس و تهران یکی میشود و درد و رنج فرزندان بختبرگشته سانچز، درد و رنج خودت میشود، با همان عمق، به همان دردناکی.
«فرزندان سانچز» همه عواطف بشری را یکجا در من بیدار کرد؛ حسادت، خشم، ناراحتی، شادی، لذت و… نمیدانم جادوی مکزیکوسیتی، شهری که همیشه دوست داشتم بود یا هنر اسکار لوئیس که رماننویسی و پژوهشگری را هنرمندانه و شاعرانه با هم تلفیق کرده؛ هرچه که بود، کار خودش را کرد. همانی بود که میخواستم؛ اصل جنس. از آن رمانهایی که آرزو کردم کاش خودم نوشته بودم. کاش در قلب مکزیکوسیتی با قهرمان داستان و فرزندانش مصاحبه میکردم و به سبک لوئیس، روایت هر بخش از رمانم را به یکی از شخصیتها میسپردم تا واقعیت با همه تلخیاش از زبان آدمهای واقعی روایت شود، نه از صافی ذهن آشفته منِ نویسنده. راستی چرا هر چیزی که درباره این شهر نوشته میشود، خواندنی است؟ جادوی رمانهای لاتین است یا جریان سیال ذهن من و بار دیگر شهری که دوست میداشتم؟
شماره ۷۰۰