مکاتبهای بین رنوار و مونه
شکیب شیخی
پیر-آگوست رنوار و کلود مونه دو تن از مشهورترین نقاشان قرن نوزدهم هستند و نامشان به کلمه «امپرسیونیسم» گرهای اساسی خورده. مونه یک سال از رنوار بزرگتر بود و هر دو سیوخردهای ساله بودند که با آثارشان تمام فرانسه را میخکوب کردند. میخکوب شدنی که در ابتدا با توهین همراه بود و پس از آن هم با تحسین فراوان. رنوار با اینکه یک سال کوچکتر بود، اما ۷ سال زودتر از مونه از این دنیا رفت. مونه هم از پی او، دقیقا هفت سال و دو روز بعد این دنیا را ترک کرد. به بهانه سالمرگ درگذشت این دو همکار و دوست قدیمی، نظراتی که درباره نقاشیهای یکدیگر میتوانستند داشته باشند این پایین آمده. رنوار راجع به تابلوهای مونه نظر داده و مونه هم راجع به تابلوهای رنوار. نام نقاش هر تابلو هم در همان بالای هر متن آمده و ترتیب تابلوها همانطور که مشاهده میکنید سال کشیده شدنشان است و بیانگر حداقل ۲۰سال دوستی بین این دو نقاش مشهور است.
امپرسیون، طلوع آفتاب
۱۸۷۲ (مونه)
همه چیز با همین شروع شد دوست من. با همین کاری که تو کردی. هیچکدام باورشان هم نمیشد که بتوان با چند ضربه عمیق و برش ضخیم رنگ روی کرباس نور بازتابیده خورشید بر روی آب را خلق کرد. نوری که تا همین چند دهه پیش از مقدسات نقاشی به حساب میآمد و شیطان و فرشته را به هم پیوند میداد و مادر و فرزند را از هم جدا میکرد اکنون جای خود را به چند نوار رنگی داده. آن هم نه حتی رنگی روشن.
فضا را سراسر مه گرفته و جزئیات تصویر از بین رفتهاند اما دقیقا تو این اثر را همانطور جلوه میدهی که در در جریان کشیدنش بر تو گذشته. در طبیعت چیزی هست و مه جلویش را میگیرد و ما آن را محو میبینیم، اما در نقاشی اصلا چیزی وجود ندارد که مه بخواهد جلویش را بگیرد. دیگر کشتی بزرگی وجود ندارد که مه جلوی آن را گرفته باشد، بلکه تنها یک چیز داریم: تصویر مبهمِ یک کشتی. نقاش هم همین کار را میکند. یک کشتی نمیکشد و بعد مه رویش بپاشد، بلکه از همان ابتدا تصویری مبهم را میسازد. و این مبهمی خود را در تیرچههای نامنظمی که برای آن کشتی و آن اسکله در دوردست گذاشتی، به خوبی نشان میدهد.
میهمانی
۱۸۷۶ (رنوار)
رنگها عاصی و مجنون به هر سویی رفته و به هرجا کشیده میشوند. چهرهها واضح و روشن است اما لباسها در ترکیبی از ابهام هندسی بیش از هر لحظه حرکت را به ذهن میآورند. رنگهای چشمگیر خبر از بساطی گرم و زنده دارند و حرکت بدنها هم مجلسی را به ذهن میآورد؛ یک میهمانی، یک رقص. من هم آن روز همراهت در آن میهمانی حضور داشتم اما رنگها برای من هیچگاه آنقدر زنده نبودند که برای تو. این نقاشی را که دیدم برای اولین بار به تو غبطه خوردم زیرا حتی در مغرورانهترین حجره ذهنم هم نمیتوانستم تخیل کنم که چنین تصویری را روی بوم نقاشی ثبت کنم.
جمعیت انبوه است صورتهای سفید دخترکانی که لپهایشان گل انداخته، هر از گاهی به سوی ما برمیگردد و نگاهی هم به این سو میکند. همینها کافی بود تا سرگیجه نگیریم از صدها نفر آدمی که با هم میخرامیدند و در گوش هم چیزهایی میگفتند و شاید از گوشهای، کناری یا حتی میانه میدان صدای خنده بلند دخترکی گوشها را تیز میکرد. روی آنها به تو بود و از خود میپرسیدند: این مرد گونهاستخوانی کیست که دستهایش را در جیب کتش کرده و ما را به دقت میپاید؟ و نمیدانستند که آن مرد یکی از دورانسازترین نقاشان تاریخ خواهد شد و نامش آگوستو رنوار است.
دو خواهر
۱۸۸۱ (رنوار)
پرسشی بسیار اساسی درباره این تابلوی تو برایم پیش آمد و آن را با افراد بسیاری مطرح کردم. آیا این تابلو چیزی جز یک منظره بزرگ است؟ میتوان آن دو چهره و آن دسته گل را هم مانند منظره پشت سرشان در نظر گرفت. حال اگر به دسته گل خیره شویم: آیا این تابلو چیزی جز مجموعهای از گلهاست؟ این دو خواهر و لباسهای شادابشان و گونههای خوشرنگشان و آن چشمهای آبی –که نمیتوانم لحظهای از آنها چشم بردارم- مانند مجموعهای از گلها هستند و آن منظره زمینه هم همینطور.
این پرسش مرا به اعترافی بزرگ درباره آثار تو مجبور میکند. من هرگاه میخواستم همهچیز را در هم ترکیب کنم و مرزهای تصویر را به حداقل برسانم، حاصلش «ابهام» بود، که البته زیباییهایی خود را هم به نقاشی اضافه میکرد، اما تو این کار را نمیکنی. نقاشی تو نقطه مبهمی ندارد و تنها اتفاقی که در آن افتاده این است که تعداد عناصر و جزئیات به بینهایت رسیدهاند. وقتی یک پوست به ذرهذره پوست تبدیل شود، شاید دیگر مرز پوست من و این قلم و این کاغذ از بین رفته و همهچیز با هم ترکیب شود. میدانی چه میگویم؟ امیدوارم حداقل توانسته باشم چیزی را که به این زیبایی میکشی، به درستی توصیف کنم.
سن مارکو، ونیز
۱۸۸۱ (رنوار)
کمکم در حال نزدیک شدن به هم هستیم. ساختمان گویی میدرخشد در جریان آفتاب و بیآنکه خورشیدی در تیررس باشد مردم از یک هوای دلانگیز و نوری زیاد بهره میبرند. پرندههای کوچک هم فراموش نشدهاند و جلوتر از این ساختمانهای عظیم و این انسانهای پررنگ و لعاب بر زمین نشسته و احتمالا به کمک نوکهایشان چیزی برمیدارند و میپرند و میروند دورترها و از بالای همان ساختمان بزرگ برایمان قصهها و خبرهایی جدید میآورند و ما هم دوباره به آنها جایزه میدهیم. جایزههایی که به شکل غذاهای دانهدانه بر زمین ریخته میشوند.
از قدیم میگفتند که قرمز، گرم است و آبی، سرد. پس چرا تو اینقدر قرمزها و آبیها را کنار هم کشیدهای؟ در ابتدا قصر بزرگ را که دیدم، رنگش نظرم را جلب کرد و پس از آن که دیدم تمام این جهان از همین دو طیف قرمز و آبی ساخته شده و در هم فرو رفته این فکر به ذهنم رسید که شاید تمام این جهان تصویر بازتابیده این قصر باشند. یا اگر هم تصویر این قصر نیستند، نور این قصر قطعا بر آنها پاشیده و تمام هستیشان را به زیر آوار رنگهای خود برده. آن بچهها را هم دوست داشتم که چند گام جلوتر و دورتر در حال بازی هستند. بچهها هرگز نباید از چنین نعمتی محروم شوند. همین نعمت که در برابر ما قرار گرفته: نقاشی تو.
زنی با سایهبان
۱۸۸۶ (مونه)
ایدهای فوقالعاده بوده. هرچه از بالا به سمت پایین در این نقاشی حرکت میکنم، از رنگ آبی کاسته شده و به رنگی نزدیک به قرمز یا صورتی افزوده میشود. زن از سر تا پا، از آبی به صورتی تغییر رنگی ملایم میدهد. گویی آسمان آبی است و زمین صورتی رنگ و زن که بین این دو ایستاده ناگزیر از هر دو سوی داستان بهرهای برده و بخشی از نور و رنگ جهان هم بر او ریخته. همین ایده را میگفتم که بسیار خوب و جذاب است و البته برای تو کاری دشوار هم نیست.
آن سایهبان، آن چتر، کاری جالب میکند. اگر آن سایهبان وجود نداشت اتفاقی عجیب برای زن میافتاد. پوستش نمیسوخت، نگران پوستش نیستم. آن سایهبان اگر نبود تمام پرسپکتیو پایین به بالای آسمان ناقص میشد و در نهایت آسمان به لحافی تخت شباهت مییافت که هر لحظه ممکن است بر روی زن بیفتد. آن سایهبان تنها از پوست آن زن حفاظت نمیکند بلکه مراقب همه ماست تا یک وقت از بد روزگار آسمان بر سرمان سقوط نکند. البته که نمیگویم همیشه آسمان را آن بالا بکشیم، شاید هم روزی مجبور شویم آسمانی شبیه یک پرده آبی رنگ ساده بکشیم که هر لحظه امکان فروافتادنش هست، اما حالا تا آن روز فاصله داریم.
روئن در غروب
۱۸۹۳ (مونه)
بالاخره به آن چیزی که میخواستی رسیدی، مرزها را آنقدر برداشتی و آنقدر ابهام را به کار بستی که همهچیز خراب شد. خراب که نه؛ اما رو به ویرانی رفت. قرار شد مرزها را برداری و کار را مبهم بکشی. حالا یک ساختمان کشیدی که ستونها و دیوارهایش مبهم است. ساختمانی که تمام اعضای ساختمانیاش روبه ابهام و بیمرزی حرکت کنند چه میشود؟ فرو میریزد.
حتی اگر در همین تابلو فرو نریزد، یک یا دو تابلو آنطرفتر قطعا فرو خواهد ریخت. و آن وقت ما میمانیم و بازجوهایی که چپ و راست به سراغمان میآیند و از ما میخواهند اعتراف کنیم که اگر این نقاشی به این شکل کشیده نمیشد، این ساختمان هم الی الابد سرپا میماند و نمیریخت روی مردم بیگناهی که از زیرش در حال عبور و مرور هستند. یک تابلو کشیدیم و حالا باید سالها جواب پس بدهیم. البته مگر هنر و هدفمان از همان ابتدا همین نبود؟