مازیار درخشانی
چند وقت پیش تلفنم زنگ خورد و پیشنهاد کاری به من داده شد که حقیقتا آنچنان تخصصی در انجام آن نداشتم. شخصی که پشت تلفن بود، میخواست برای امور تبلیغاتی کارخانهاش که مربوط بود به پیچ و مهره اینفوگرافیک و موشنگرافیک درست کند. در هنرستان رشته گرافیک میخواندم، ولی دانشم از گرافیک در همین حد بود که فقط میدانستم فتوشاپ مال کارخانه ادوبی است. هیچ ایدهای از موشنگرافیک و اینفوگرافیک نداشتم و بهترین جواب من خیر بود. به خودم گفتم میروم و عدهای را منتظر کار خودم میگذارم و درنهایت هم هیچ کاری نمیتوانم بکنم. از طرف دیگر هم واقعا بیکار بودم و این کار پول بدی نداشت و میشد با پولش کارهایی کرد. هی پای تلفن تعلل میکردم که چه جوابی بدهم. قسمتی از ذهنم میگفت صادق باش و بگو نه. این کار تو نیست. و سمت دیگر میگفت نه، قبولش کن. بعد به خودم آمدم و یاد کسانی افتادم که تخصصی در کارشان نداشتهاند، اما کار را گرفتهاند. به خودم گفتم: «دیگه سختتر از ریاستجمهوری که نیست؟» بعد اکثر رئیسجمهورهایی را که در کشورم سر کار آمدهاند، تصور کردم و با در نظر گرفتن این الگوها جواب قاطعی پیدا کردم و خیلی سفت و محکم گفتم: «بله جناب در خدمتم.» روز بعد دوباره کمی استرس گرفتم که نکند از پسش برنیایم. اما بعد دوباره شکر خدا قیافه یکی از رییسجمهورها آمد جلوی صورتم و گفتم: «مگر اصلا قرار است کاری انجام دهم که نگران این باشم که آن کار را بد انجام بدهم.» بعد هم کشور کجا و کارخانه پیچ و مهره کجا. بعد هم نه کسی غری میزند، نه اعتراضی میکند. حالا این وسط عدهای هم اعتراض کنند که چرا من موشنگرافیک نمیکنم، چه میشود؟ هی استرس میگرفتم و هی با تصور کردن رئیسجمهورها، وزرا، نمایندههای مجلس و تمامی مدیران کارخانهها و ادارهجات از استرسم کم میشد و خیالم از پست و سمتی که قرار بود بگیرم، راحت میشد. هر روز خداروشکر میکردم که در کشوری هستم که در مقام مدیریت و اجرا الگوهای خوبی دارم و حتی با تصور کردنش خیالم قرص و محکم میشد.
وقتی در جلسه اول ایدهپردازی کارخانه شرکت کردم، پسرخاله بدتر از خودم را که او هم هیچ چیزی از هنر و خلاقیت نمیدانست، به عنوان مسئول ساخت تیزر و ویدیوهای تبلیغاتی کارخانه معرفی کردم. کمی بعد من شدم مدیر تبلیغات کارخانه و پسرخالهام شد معاون امور تبلیغاتی. چند ماه بعدش هم پسرخالهام توانست از قبل حقوق ماهانه کارخانه ازدواج کند و همسرش را هم به عنوان عکاس کارخانه استخدام کردیم. انصافا کارش هم بد نبود. چند عکس از سیوسه پل اصفهان و میدان آزادی گرفته بود. چندتایی سلفی هم از خودش و پسرخالهام گرفته بود که قاببندیهای تر و تمیزی داشت و تا ۶۰ متر آن طرفتر خانه و تمامی وسایل آشپزخانه را میتوانستی در کادر ببینی. چند ماه بعد که جای پای زن برادرم محکم شد، او هم برادرش را به کارخانه آورد، ولی از آنجایی که ما همه مسئولیتهایمان پر شده بود، برادر خانم برادرم را مسئول هیچچیز کردیم. در واقع در اکثر کارخانهها و ادارات و شرکتها یک مسئول هیچچیز هست که کارش رسیدگی و سرکشی به تمامی امور مرتبط با حقوق، مزایا، وام و مرخصی تمام کارکنان حتی مدیرعامل است. مسئول هیچچیز آدم بداخلاقی بود که حتی مدیرعامل کارخانه هم از او حساب میبرد. کمی بعد مسئول هیچچیز هم دوستش را که چاپخانه داشت، به ما معرفی کرد و تمام کارهای تبیلغاتی و چاپی کارخانه را دوست آقای هیچچیز انجام میداد، که بعدها فهمیدیم آقای مسئول هیچچیز از دوستش به ازای پرینت هر کاغذ آ۴ درصد میگرفته. دو روز در سال هم آگهی استخدام و پذیرش دادیم، اما از شما چه پنهان، تمام شرکتکنندگانی که آمده بودند، یا همگی بیش از حد در کار خودشان خبره بودند و فعالیتهای مرتبط در امور تبلیغاتی داشتند، یا آشنایی داشتند که آشنایشان آشنای من یا آشنای آشنایان من بودند که خب باز هم اینجا طبق پیروی از الگوهایم عمل کردم و دست به انتخاب زدم.