این نوبت فرهاد حسنزاده
متولد ۱۳۴۱، نویسنده، شاعر، روزنامهنگار
سهیلا عابدینی
لبخند شیرین حلوایی
وقتی دوره ابتدایی بودم، جلوی دبستان ما مرد دستفروشی کاسبی میکرد. او حلوای کنجد میفروخت. حلوای کنجد چرب و شیرین و خوشمزه بود. یک تکه به اندازه کف دست از توی سینی جدا میکرد، میگذاشت توی کاغذ و میداد دستمان. کاغذش چی بود؟ حالا میگویم.
یک بار دوستم گفت: «برویم حلوا بخریم.»
گفتم: «من که پول ندارم.»
گفت: «من هم ندارم، ولی عموحلوایی دفتر هم قبول میکند. اگر دفتر مشقت پُر شده، بده و حلوا بگیر.»
دفترم پُر نشده بود. اما فکرم پُر از حلوا شده بود. دوستم دفتر مشقش را داد و از عموحلوایی حلوا گرفت. بعد با لبخندی شیرین گفت: «خیلی خوشمزه است.»
من نگاهی به دفتر نصفه نیمهام انداختم و این پا و آن پا کردم. دلم خیلی حلوا میخواست. دفتر را دادم و گفتم به من هم حلوا بدهد. عموحلوایی ورقی از دفترم جدا کرد و تکهای حلوا روی دستخطم گذاشت و دودستی تقدیم کرد. تا به خانه برسیم، حلوا را مثل مورچه تکهتکه خوردیم که زود تمام نشود.
شب که میخواستم مشق بنویسم، عزا گرفتم. دفتر نداشتم و کسی باور نمیکرد دفترم گم شده باشد. مادرم در خانه پول نداشت و بابا دیر به خانه میآمد. آن شب مشق ننوشتم و فردا تنبیه سختی در انتظارم بود؛ بیرون شدن از کلاس و چوب خوردن از آقای ناظم. ولی هنوز مزه حلوا توی دهانم بود. بیرونِ کلاس ایستاده بودم، یک لحظه دوستم را دیدم که نگاهم میکرد. لبخند شیرین حلوایی روی لبهایش نشسته بود.
من و گریههای یک مالباخته و دعای الهی کوفتت بشه
مدرسه من همیشه از خانه دور بود. این موضوع هم خوب بود و هم نبود. بدیاش این بود که بیشتر وقتها دیر میرسیدم به مدرسه و باید کف دستهای کوچکم تندی و داغی ضربههای چوب ناظم را تجربه میکرد. خوبیاش این بود که وقتی مدرسه تعطیل میشد تا به خانه برسم، سر راهم به همه جا سر میزدم و مثل کریستف کلمب دنیا را کشف میکردم. (بین خودمان بماند و بدآموزی نداشته باشد، چند بار هم به سینما رفتم و با تاریکی هوا و همراه مهتاب به خانه رسیدم.) اما یک بار در یکی از سفرهایم از مدرسه به خانه، فروشگاه پلاسکو سر راهم سبز شد. فروشگاهی که در آن همه چیز پیدا میشد؛ از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد. برادرم مدتی آنجا کار میکرد و من عاشق اسباببازیهایش بودم. بگذریم.
همان لحظه که داشتم از پشت ویترین به اجناس لوکس نگاه میکردم، آقایی از فروشگاه بیرون آمد و ۱۰، ۱۵تا جعبه ماشین اسباببازی انداخت روی زبالههای تلنبارشده کنار پیادهرو. من از روی غریزه فوتبالی دو، سه تا از این جعبهها را شوت کردم و به راهم ادامه دادم. یکمرتبه ایستادم. خدای من! متوجه شدم یکی از این جعبهها سنگین است. آن را باز کردم. باز هم خدای من! یک ماشین خوشگل کوکی توی جعبه بود. دوروبرم را نگاه کردم و از خوشحالی تا خانه یکنفس که نه، ولی مثل باد دویدم. از آنجایی که دهانم چفتوبست نداشت، نتوانستم خوشحالیام را پنهان کنم و به بچههای کوچه گفتم ماشین را از کجا به چنگ آوردم.
همان شب یکی در خانهمان را محکم میکوبید. زنگ نداشتیم و طرف با سنگ یا سکه به در میکوبید. سر سفره شام بودیم. آن زمان افاف کم بود و بچههای کوچکتر نقش دربازکن را بازی میکردند. البته این نوع در زدن پدر را هم به حیاط کشاند. آقای همسایه بود با توپ پُر. فکر میکنید چی کار داشت؟ خلاصهاش کنم. او مدعی بود که من با بیشرمی ماشین پسرش را دزدیدهام. پدرم چپچپ نگاهم کرد و گفت: راست میگه؟
من به تتهپته افتادم. پدرم میدانست که پول خرید ماشین نداشتم، پس حرف همسایه را قبول کرد و ماشین را دو دستی تقدیم او کرد. آن شب من بودم و گریههای یک مالباخته و دعای الهی کوفتت بشه! ولی خواهرم ضربالمثل قشنگی یادم داد؛ بادآورده را باد میبرد.
ناگهان… گوووومپ
میگویند احتیاج مادر اختراع است. اینطور هم میتوان گفت: نبود امکانات مادربزرگ اختراع است. ما امکانات زیادی برای بازی کردن نداشتیم، پس مجبور بودیم فکر کنیم و چون دنیایمان محدود بود، مجبور بودیم حولوحوش همان محدودیتها فکر کنیم. بعد از این مقدمه فلسفی میروم سر اصل مطلب.
هفت سالم بود که لامپ را اختراع کردم. البته ادیسون و چند نفر دیگر هم این کار را کرده بودند، ولی من میخواستم لامپ قویتری اختراع کنم. در کتاب علوممان درسی بود به نام «فرهاد کنجکاو». این درس میخواست بگوید که بچهها باید کنجکاوی کنند و دلیل هر چیزی را بیابند. کنجکاوی من به اینجا رسیده بود که هر سیم برقی دو رشته دارد. دیده بودم که لامپ دو سیم دارد، وقتی که دو سر سیم را به رشته سیمی که در حباب لامپ است، وصل میشود، سیم گرم میشود و نور میدهد. دیده بودم که بخاریهای برقی یک میله سیمپیچیشده دارند و وقتی دو سر سیم به دو سر آن میله وصل شود، نور و گرما میدهد. خب پس نتیجه میگیریم که من به این نتیجه رسیده بودم که وقتی دو سر سیم را به آهن چفت در وصل کنیم، آن تکه آهن گرم و نورانی میشود.
یک روز وقتی هیچکس خانه نبود، این آزمایش خطرناک را انجام دادم. دوتا سیم به پریز برق زدم و دو سر سیم را به چفت آهنی در چسباندم. ناگهان… گوووومپ! جرقهای اتاق را روشن کرد و فیوز پرید. شانس آوردیم که فیوز پرید، وگرنه خودم میپریدم و معلوم نبود کجا فرود میآمدم. قلبم داشت از حلقم بیرون میزد. چشمم داشت از کاسه سرم بیرون میزد، اصلا همه جایم داشت از همه جا بیرون میزد. همه چیز از حرکت ایستاد. حتی موتور یخچال. تا شب کسی به خانه نیامد. وقتی پدرم آمد، خانه در تاریکی فرو رفته بود و من برای اینکه کتک نخورم، خودم را به مردن زده بودم.