به بهانه همینگوی و برگمان و دگا
شکیب شیخی
تمام اینها میتوانستند به سادگی آخرین نوشتههای ارنست همینگوی باشند که در ۲۱ ژوییه به دنیا آمد و در ۲ ژوییه خودش را کشت:
«مری عزیزم! بدنه فلزی این شکاری دولول از گرمای ژوییه پنهان مانده و هنوز خنک است. پیش از اینکه به در ورودی ساختمان برسم تنها ۱۹ روز فرصت دارم. یک روزش هم همین الآن از جلوی رویم گذشت و رفت. وقت را تلف نمیکنم. تعدادی عکس از دگا و برگمان برایت گذاشتهام. خودت میدانی با آنها چه کنی. من میروم!»

دو نفر در مقابلش روی میز با چیزی سفید ور میروند. چند نفر آنطرفتر با هم مشغولند و باز هم یکی روی صندلی نشسته و روزنامه میخواند. همه با هم هستند و هیچکس با هیچکس نیست. اما این مرد عجیب است. سرش به چه چیز گرم است که مجبور شده صندلیاش را به یک سوی دیگر مستقیم کند و به اشتباه به این دنیا بیاید؟

از خودم بدم میآید اما زنها بعضی اوقات واقعا عاشق فریب خوردنند. موهای چرب و تخت و تا شده و ریش مرتبش از او شارلاتانی میسازد که ادای رمالها را در میآورد. ادای رمالها! رمالهایی که خودشان ادای چیزی را در میآورند که نه دارند و نه میتوانند داشته باشند. نگاه ذوقزدهاش را ببین. انگار چیزی به دست آورده که در هیچجای دنیا پیدا نمیشود.

دلش سگ میخواهد. این را میتوانم از نگاهش بخوانم. هرچه خواهر بزرگترش به سگ بیمحلی میکند، او دلش سگ را میخواهد. پدر اما حواسش به این دلخواهیها نیست. پدر برایش مانعی شده که خواسته را هر لحظه دستنیافتنیتر میکند و پرتش میکند به جایی دور از دسترس؛ جایی بیرون این تصویر. سگ را نگاه میکند که دور است و منم او را که همانقدر دختری دور برایم میتواند باشد.

آرام و موقر. با ردایی سیاه و ساده. تصورم از مرگ همین است اما اینکه بر ساحلی سنگی به دیدارم بیاید، نه! در جنگ هم که بودم به سراغم نمیآمد اما بر کنار یک ساحل. هرچه باشد از آن بستری که برایم مهیا شده این روزها بهتر است. چرا اینطور نگاه میکند؟ مگر حرفهایم مسخرهاند؟ مرگ فریبکار؟! مرگ هم فریب میدهد؟

سعادتمند است یا نگونبخت؟ آنهمه سختی و تمرین و اینهمه آدم مرتب و منظم و چوب و ساز برای او جمع شدهاند. به جلو خم شده که این لحظه شانسش را به درستی بغل کند، پشت سرش اما هستند کسانی که دور هم جمع شده و مسخرهاش میکنند. گیجم میکند. نه میتوانم به سوی اقبال نیک او جهش کنم و نه کنار به کنار اینها بایستم.

پوست آدم به مرور زمان نازک میشود. زمانی که به پیری برسیم این پوست به حدی نازک شده که در بیرون از آن هم باز چهره خودمان را میبینیم. مانند همان کس که رفت لب برکه و به خود خیره ماند. وقتی که پوست انقدر نازک شد و انقدر از خودمان بیرون رفتیم شاید فرصتی خوب پدید بیاید برای همیشه کندن و رفتن.

بدون دوربین همهچیز آرام است. پهنه دشت در یک گوشه چشمم میآید که در آن حرکاتی به تدریج و با نرمی اتفاق میافتند، اما ریزهکاریها را نمیبینم. دوربین را که به چشم میزنم همهچیز سرعتی سرسامآور پیدا میکند و برای از دست ندادنشان من هم باید با شتاب بگیرم و شتاب بدهم به دوربینم تا شاید حرکت این جز کوچک که حالا تمام جهان من شده را از دست ندهم.

فریاد میکشید و چشمهایش را میبست و باز میکرد. با دستها و پاهایش اینسو و آنسوی خانه به دنبال او میگشت تا چشمهایش را پرکند و حداقل اندکی از حجم تعجبش بکاهد. او اما اینسو ایستاده بود و زهرخندی که بر روی لبهایش نشسته شبیه زندگی در روزهای نوجوانی است.

آن صورتهای رنگپریده برای که ادا در میآورند؟ مثلا اینطور زیبایند؟ دوردستها را نگاه میکنند و درگیر حال و نگرانیهایش نیستند؟ اصلا من را مقابلشان میبینند یا به نبودنم عادت کردهاند؟ دختر کوچکم اما هنوز هم تهمایهای از شیطنت نوزادیاش را دارد. دستها به بغل مانند ناخدایی است که به دوردستهای دریا خیره شده.

چقدر دلش میخواهد ادای او را درآورد. حالا که او آرام بر جایی نشسته و به افقی خیره شده که در آن آب دریا با ضرباتی مهیب به صخرهها میخورند، با ژست بیخیال و جداافتادهای از او جهان سعی در تبلیغ رفاه و آسایشی میکند که در سکوت نفهته است. رفاه و آسایش و سکوتی که با پخش شدن صدای این گلوله بدل به هیاهو و جیغ و داد و ناآرامی میشوند.

ماری به آنها بگو! به آنها بگو که تفنگ از سر تصادف به صورتم شلیک نکرد. خود برش داشتم. به مقابل در که رسیدم به سمت سرم شلیک کردم. بعد وارد جمعیت که شدی لباس عزایت را به تن کن اما شکیبا و صبور باش. من میدانم! پدرم هم به من گفته بود! پایان همهچیز نزدیک است!

چه مرگشان است این دو خواهر؟ گاهی اغراق میکردند در علاقهای که بینشان وجود داشت و چنان به سر و کول یکدیگر میپیچیدند که انگار در جهانهایشان چیزی جز دیگری وجود ندارد؛ حالا هم انگار یکی برداشته و به زور در یک جهان جایشان داده و دست آخر نتوانسته نگاههایشان را به هم گره بزند و آشتی دهد.

زبانم بند آمده. چرا او انقدر هیچچیز ندارد؟ تنها لباسی پوشیده سرتاپای بدنش را گرفته که به زحمت آفتاب تابستان به اخرایی میزند. تابستان است و گرم است اما خورشید نیست و آفتابش هم بر او نمیتابد و آن رنگ اخرایی که به دنبالش هستم هنوز هم برای میسر نیست. او در آستانه ایستاده. در آستانهای که من هم به آن خواهم رسید و شاید با او وعده دیداری داشته باشم.

بله؟ صدایم نکردید؟ پس صدای که بود که در میان اینهمه نت و موسیقی گفت «ارنست!»؟ چه نام عجیبی! میگویند موزارت موسیقی را در ذهنش تمام میکرده و نسخه کامل را مستقیما با عجله بر روی کاغذ میآورده و کسی هم صدا نمیزده «ارنست!» و او هم برنمیگشته که به یک جای خالی میان چارچوب در زل بزند.

بله؟ تابلو به تازگی تمام شده و دیگر نمیتوانم روی صندلی بنشینم. نمیخواهم شما مرا بِکشید. لباسم هنوز پر است از لکههای رنگ پراکنده و چشمهایم هم از نورهایشان کور شده. باید به باغ مجاور بروم تا هوایی بخورم. شاید هم رفتم کوبا. دلم دیوانهوار در این تابستان گرمای جنگلهایش را میخواهد. دیگر نمیتوانم که یا بشینم و بکشم یا بشینم و کشیده شوم.

دیشب خواب پدر را دیدم که در جوانی داشت من و خواهر و برادرم را نگاه میکرد. نگرانمان بود. میگفت «همسن شما که بودم حالم خوب نبود و همه نگرانم بودند. چشمهایشان که این سو و آنسو میدوید را روی خودم مدام حس میکردم!» چشمهایشان روی بدن پدرم اینسو و آنسو میرفت تا جایی که چیزی پیدا کنند و بگویند «نگرانش هستند!» دیشب اینها را پدرم در خواب به ما میگفت.

تنها مانده. غریبه است. لباسش برای این مکان مناسب نیست. تازه به این شهر آمده و هنوز منتظر تنها شخص آشنایی است که در این شهر دارد. خیره به نوشیدنیاش مانده. خیره به فرارهایی که او را به اینجا و اکنون کشاند. شاید بهتر باشد به او پیشنهاد کمک کنم. شاید با هم از گذشته و اینجا به سوی آینده و جایی دیگر رفتیم.

چند قدم بیشتر از آن در داخل نیامده بودیم که میانمان اینقدر فاصله افتاد. تنها چند روز شاید کافی باشد برای افتادن فاصلهای بین ما که مرا در یک سوی این دنیا قرار دهد و تو را در سوی دیگر. شاید دیگر دستهایمان به هم نرسند و نتوانیم حتی ساعتی را با مخالفت بگذرانیم. شاید تنها همین چند قدم و همین چند روز کافی بود که من و تو برای همیشه از هم جدا بمانیم.