مریم عربی
روی تخت کنار پنجره قدی دراز میکشم، دستم را میزنم زیر چانهام و برجهای بلند سربهفلککشیده را تماشا میکنم. کوچه ما برج نداشت. از پنجره اتاق که نگاه میکردی، حیاط نقلی همسایه روبهرویی را میدیدی با درختهای تبریزی باریک و دراز که معلوم نبود قرار است تا کجا همینطوری بالا برود. گوش که تیز میکردی، صدای باد را میشنیدی که لابهلای برگهای نازک درخت میپیچد و کوچه را پر میکند. اینجا نه از کوچه خبری هست، نه تبریزی و نه صدای پیچیدن باد لای برگها.
اینجا شهر برجهاست و آدمها. صبح به صبح جماعت قهوه به دستی را میبینی که منتظرند چراغ قرمز سر چهارراه سبز شود و قبل از ساعت هفت، پشت میز کارشان در طبقه هفتم یا دهم یکی از برجهای بلند دوروبر باشند. انگار گذاشته باشندشان روی دور تند. آدمهای شهر جدید اصلا عین خیالشان هم نیست که تو اینجا روی تختخوابت کنار پنجره قدی دوجداره نشستهای و عبورشان را از چهارراه پر از ماشین و آدم تماشا میکنی.
اینجا شهر پنجرههای بزرگ بیپرده است. من اما یک پرده حریر نازک به پنجره اتاقم زدهام. خانهای که پرده دارد، امنتر است؛ خانهتر است. چند تا گلدان کوچک هم چیدهام روی کنسول پای پنجره تا یک دل سیر، نور بخورند؛ تا خانه به خانه شبیهتر شود. دیوار روبهروی تخت را هم کردهام آلبوم عکسهای خانوادگی. میخواهم وقتی زیر نور آفتاب تند و تیز طبقه دهم چشم باز میکنم، یکییکی عکسها را ورانداز کنم و دلم گرم شود؛ مثل بدنم که زیر آفتاب ساعت هفت صبح، بدجوری گر گرفته.
اینجا شهر برجها و پشتبامهاست. پشتبامهای کوچه ما اینطوری لخت و بیدفاع، جلوی چشم همه نیفتاده بود. باید تا پشتبام خانه خودت بالا میرفتی و از دیوار کوتاه سرک میکشیدی تا یک تکه از پشتبام خانه همسایه را ببینی با کولر و آنتن و دیش و خرت و پرتهایی که روی هم تلنبار شده. بعد سعی میکردی از پشت پردههای کلفت پنجرههای کوچک، قصه خانهها را حدس بزنی. اینجا قصه زندگی آدمها از پشت پنجرههای بزرگ خانههایشان، بیپرده و مثل روز، روشن است.
روی تخت کنار پنجره قدی دراز کشیدهام و برجها و آدمها را تماشا میکنم. اینجا زیاد که از پنجره بیرون را تماشا کنی، سرت گیج میرود. برجها انگار کج میشود و میخواهد روی سرت آوار شود. باید زودتر لباس رسمی کارت را تنت کنی. سر راه قهوه بدون کافئین و شکرت را بخری و خودت را رها کنی لای جمعیت و منتظر بمانی تا چراغ قرمز سر چهارراه سبز شود.
دلم پر میزنه برای کوچه های قدیم
کوچه هایی که پر بود از اقاقیا درخت گردو و.چنار یه جوی باریک هم کنارش
اما
به لطف شهرداری الان از پنجره سرت و بیرون بیاری آسمان هم نداری چون فقط ساختمان ها و برج هایی که هیچ همخوانی هم با هم ندارند و باغچه های که فانتزی هستند تا واقعیت
از باغ های قدیم هیچی باقی نزاشتن
درخت های کوچه مون هم یکی یکی سر بریدن
به امید. زنده نگهداشتن باغ های مانده در تهران