اگر شهرها برنامه نداشتند، چه میشد؟
سعدی نعمتیپور
مولانا میگفت: «حُسن یوسف قوتِ جان شد سال قحط/ آمدیم از قحط ما هم سوی تو». آنچه در سالهای قحطی جانهای گرسنه را از مرگ نجات داد، زیبایی ظاهری یوسف نبود، بلکه برنامهریزی بلندمدت او برای ذخیره میزان منطقیِ گندم (مازاد بر نیاز مصرفی) در سالهای تَرسالی برای استفاده از آن در سالهای خشکسالی بود. بهواقع، حُسن واقعیِ یوسفِ پیامبر «برنامهریزی» بود. امری که در این سالها، همچون او، به دست معدود صاحبان قدرت و ثروتی که از آشفته بودن اوضاع بیشترین سود را میبرند، به چاه افکنده شده است. برادرانی بدخواه برای مردمانی بیپناه که در برابر تلاطمات این بازار آشفته توان مقاومت ندارند. مردمانی که نیاز به مراقبت بر مبنای یک برنامه عقلانی دارند و با وجود این، به جای تدبیر بلندمدت، به اصل این پیشبینیِ آینده برای خیر عمومی حمله میشود.
در جایی که برنامهریزی بلندمدت برای شهرها انتظارات را برآورده نمیکند، که تقریبا همه جا هست، برنامهریزان شهری دمِدستیترین هدفِ تیرهای انتقادند. نقدهایی از این دست: آنها یا بسیار بلندپروازند یا اینکه به اندازه کافی اینچنین نیستند. آنها یا شغلشان را با ورود به سیاست از مسیر درست منحرف کردهاند، یا اینکه نسبت به ابعادِ سیاسیِ کارشان بیتفاوتاند. آنها یا آداب و رسوم فرهنگیِ ملی را با مسئولیت خودشان نادیده میگیرند، یا اینکه تسلیمِ نیروهای کور خردگُریزی میشوند. آنها به رابطه بین یک بخش اقتصاد و بخش دیگرش بسیار توجه میکنند، درحالیکه تحلیل پروژههای فردی [جزئی] را نادیده میگیرند، یا اینکه وقت بسیار زیادی صرفِ موضوعات خاصی میکنند که آنها را از مواجهه با حرکتهای اقتصاد بهعنوان یک کل ناتوان میسازد. برنامهریزان دیگر نمیتوانند نقشی برای خود تعریف کنند. از شهرهای کهن تا شهرهای جدید، از ثروتمندترین کشور تا فقیرترینش، برنامهریزان برای تبیین اینکه چه کسی هستند و اینکه چه کاری از آنها انتظار میرود که انجام دهند، با دشواری مواجهاند. اگر فرض شود آنها پزشکی برای جوامع بیمارند، بیمارانشان هرگز به نظر نمیرسد که بهبود یابند. چرا برنامهریزان همیشه اینطور به نظر میرسند که نمیتوانند کار درست را انجام دهند؟ آیا همیشه مشکل از آنان است؟ در این یادداشت میکوشم بگویم هرچند برنامهریزان را در شرایط کنونی نامطلوب بسیاری از شهرهایمان نقشی است، اما مشکل اصلی در نگاه و انتظار ما از چنین برنامههایی است.
بسیاری، حتی بسیاری از برنامهریزان شهری نیز، بر این باورند که وجود برنامهها و طرحهای شهریِ بلندمدت با توجه به آثار و نتایج مستقیمِ برآمده از آنها اثر محسوسی بر کیفیت زندگی شهریمان ندارد. اما آیا برای شناسایی اهمیت و فواید یک چیز همیشه باید آثار مستقیم و محسوسِ آن را مبنای قضاوت و ارزیابی قرار داد؟ آیا هر کُنشی را صرفا باید با نتایج مستقیمش ارزیابی کرد؟ برای قضاوت درست درباره اهمیت برنامهریزیِ بلندمدت برای شهر به جای دخیل بستن به آثار مستقیمِ آن، باید جهانِ شهری را بدون وجود هیچ برنامهای تصویر و تصور کرد. چیزی که به آن تفکر خلافِ واقعیت (کانتر فکچوآل) میگویند. گزارههای خلافِ واقع گزارههاییاند که هرچند در واقعیت رخ ندادهاند، اما صادقاند. گزارههایی از این دست: «اگر گلدان افتاده بود، شکسته بود»، «اگر کبریت را زده بودی، روشن شده بود» و این درحالی است که میدانیم در واقعیت نه گلدانی افتاده نه کبریتی زده شده است. اما دلیل صادق بودن این گزارهها در این است که یک قانون عام برای آنها وجود دارد. برای مورد دوم، این قانون عام این است: «هر کبریتی در هر زمانی که زده شود و سالم، خشک و در معرض اکسیژنِ کافی باشد، روشن میشود.» چهبسا با کمی احتیاط درباره برنامههای شهری چنین چیزی را بتوان گفت: «اگر ضوابط طرح شهرتان درست اجرا میشد، تمام ساکنان محله X دارای سطح و دسترسی مناسب به فضاهای سبز و باز و تفریحی و… بودند.» فرض کنید همه شما بهطور برابر آزاد بودید در زمینِ تحت مالکیتتان هرچه دوست دارید، بسازید. خب بدیهی بود بهترین انتخاب فردی برای شما ساختن ساختمانهای مسکونی در بیشترین طبقات ممکن یا مغازههای تجاری یا پاساژ و مراکز خرید بزرگ بود. ساختن یک مدرسه، یک پارک، یک فرهنگسرا یا هیچ سود مادی ندارد، یا اگر هم داشته باشد، در برابر گزینههای نامبرده بهشدت ناچیز است. یک هدف اساسیِ برنامههای شهری همین تخصیص کاربریهای غیرانتفاعی و عمومی در زمینهای مناسب برای این کار است. امروزه البته برخی از متخصصان به روش تهیه این برنامهها انتقاد میکنند که بیگمان بسیاری از این نقدها صادق است، اما به گمانم مشکل ما در اصل پذیرشِ ضرورت وجود برنامه بلندمدت برای توسعه شهر است. «تضاد دولت و ملت»، «کوتاهمدت بودن جامعه ایران»، بیاعتمادی مردم به دستگاههای اجرایی و… از عواملیاند که مانع بدل شدن برنامهریزی به یک گفتمان عمومی شدهاند. این وسط نقش روشنفکران و دانشگاهیان کمک به همین بدل کردن برنامهریزی به یک گفتمان عمومی است. چگونه؟ با طراحی مثالها و مصادیق هوشمندانه و قابل فهم برای عموم مردم از ضرورت وجود یک برنامه برای شهر، با دستمایه قرار دادن استعارهها و تشبیهاتی همچون حُسن یوسف و … با بهرهگیری از بخشهایی از سنت ادبی و شعری و آیینی ما که حامی ایده برنامهریزی بلندمدتاند. اینچنین به جای اینکه ضرورت تهیه برنامه برای شهر را صرفا قوانین و آییننامهها به ادارات تحمیل کنند و موضوع بدل به یک روندِ اداری صرف شود، مردم در سطوح مختلف محله، منطقه و شهر و حتی یک شهرستان و… مطالبه تهیه یک برنامه بلندمدت برای حفظ و افزایش رفاهِ جمعیشان را خواهند داشت و دیگر با حسرت این بیت را تکرار نخواهیم کرد: «یوسفِ من پس چه شد پیراهنت/ به چه خاکی ریخت خونِ روشنت؟»!