گفتگو با لوریس چکناوریان
سهیلا عابدینی
لوریس چکناوریان حرفهایش را اینطور شروع میکند: «من متولد سال ۱۳۱۶ در بروجرد هستم. از یک خانواده مهاجر، مهاجر که میگوییم مهاجر نبودند، ایرانی اصیل بودند که در اثر اشتباه شاه عباس و فتحعلیشاه ارمنستانی را که در طول تاریخ مال ایران بوده، دادند به ترکها و روسها. در این ماجرای سیاسی احمقانه میلیونها ارامنه هم کشته شدند. مادرم داخل یک گاری زیر پِهِن پنهان شده بود که فرار کند و در قتلعام کشته نشود. پدرم هم از زندانهای استالین به ایران فرار کرده یعنی بازگشتند به کشور خودشان که بودند، ولی اینها وقتیکه از این قتلعام و از زندانهای شوروی آمدند همه را گفتند اقلیت. از موقع کوروش کبیر اینجا یک کشور بوده، همه با هم یک خانواده بودند. الان هم هستیم الان هم ایران از قومهای مختلف تشکیل شده، همه که فارس نیستند. پدربزرگم دکتر بود موقعی که از قتلعام فرار کرده، رئیس بهداری بروجرد بود. پدرم هم آنجا سینما درست کرد به نام سینما فردوسی. من هم آنجا در بروجرد متولد شدم بعد از دو، سه سال آمدیم تهران.»
از جایگاه موسیقی و شعر برای ایرانیها بگویید.
برای ارامنه موسیقی خیلی جایگاه مهمی دارد، برای فارسها شعر و ادبیات. ارامنه شاعران بزرگی مثل فردوسی و سعدی و حافظ نداشتند، ولی تمام اینها را ترجمه کردند. هرچه در ادبیات، فارسی و زبانهای دیگر، درمیآمد همه را به زبان ارمنی ترجمه میکنند. تئاترهای قدیم یونان، ۲۵۰۰ سال پیش، را که خودِ یونانیها گم کرده بودند ترجمهاش در کتابخانه ارمنستان بوده یونانیها آمدند از آنجا دوباره ترجمه کردند.
برویم سراغ مشهورترین کار شما اپرای «رستم و سهراب».
یادم است اپرای «رستم و سهراب» را که مینوشتم، متن فردوسی را همیشه همراه داشتم، بعضی مواقع که نمیدانستم مثلا بیتی معنیاش چیست، اینقدر ترجمه دقیقی از این متن داشتم که اصلا فکر میکردم فردوسی به زبان ارمنی نوشته. زبان فارسی و ارمنی ۴۰-۵۰ درصد با هم اشتراک دارند. منتها ما با تلفظ قدیم داریم. بهجای اینکه بگوییم مرز میگوییم مارز، به جای شکر میگوییم شاکر، به جای رَزم میگوییم رازم. «اَ» یک مشکل اساسی در موسیقی دارد، اینکه نمیتوانید بخوانید. میتوانید حرف بزنید، ولی نمیتوانید بخوانید. در اپرا نوشتن، باید یک شاعر همراه آهنگساز باشد چون موقعی که آهنگسازی میکنید، ممکن است یک آهنگی به فکرتان برسد که صدا میرود بالا یا پایین و خواننده حرفی مثل «رزم» را نتواند نت بالا بخواند. شاعری که همراه اوست، کلمه دیگری را جایگزین میکند یا جمله را عوض میکند که آهنگساز میتواند بنویسد. در کار من شاعرم مال هزار سال پیش بود. نمیتوانستم بگویم فردوسی جان «کنون رَزم…» را نمیشود خواند این «َ» رزَم را عوض کنیم. خوانندههای فارسی زبان هم باید «آ» بگویند. خواننده سنتی همهشان یک اکتاو میخوانند، در یک محدوده میخوانند و با میکروفون هم میخوانند. ولی برای اپرا باید در یک سالن بزرگ بخوانی، ارکستر بزرگ هست. خواننده باید ۱۰ سال تمرین خواننده اپرایی بگیرد حروفی مثل «َ»، «خ»، «غ»، «ک»، «گ»،… تلفظ نمیشود. برای همین هم رشته خواننده اپرا اینقدر طول میکشد.
چطور میشود کسی از صدای یک سازی مثلا ویولن یا سنتور خوشش میآید و نوازنده آن ساز میشود؟
الهام است. تمام زندگی ما هدایت میشویم برای کارهایی. دست ما نیست. همهمان برنامهریزی شدیم که چهکار بکنیم. آدمهایی که همینطور مصنوعی انتخاب میکنند میروند جلو، موفق نمیشوند اگر مصنوعی بخواهد هنرمند شود نمیشود، مصنوعی بخواهد خبرنگار شود نمیشود. راه فرار نداریم. راه فرار که برویم، دیگر زندگی به درد نمیخورد. برای همان چیزی که متولد شدیم باید برویم تا آخر برسیم.
شما آهنگهای «عاشقانه» زیادی ساختهاید، عشق در زندگیتان جایگاه خاصی دارد؟
در یکی از «لاوسانگ»هایی که ساختم، میگوید بهتراست آدم بمیرد برای عشق تا زنده بماند بدون عشق. عشق مهمترین چیز در زندگی است، بدون عشق چه کار میخواهید بکنید؟ حتی اگر عشق یک روز طول بکشد. عشق منبع زندگی و یک هدیه الهی است. منتها نباید بازاریاش کرد. در ارتباط بین زن و مرد ممکن است عاشق بشوند و در زندگی روزمره آن عشق تبدیل به دوستی شود… باز هم آن عشق است. تا موقعی که به کسی آزار نمیرسانید عشق است. تا موقعی که به یک نفر الهام میدهید، کمک میکنید، خودخواه نیستید… عشق است.
امروزه نگاه به عشق در همه مقولهها ازجمله زندگی کاملا متفاوت شده.
عشق در مرحله اول مثل نوزاد است، بعد زندگی روزمره خرابش میکند. دو نفر که عاشق هم هستند اولین چیزی که میخواهند مثلا اینکه با هم باشند اعضای خانواده شروع میکنند، علیه اینها صحبت کردن که اه اه این هم شوهر بود تو پیدا کردی، این هم دختر بود تو گرفتی، تو به این زیبایی میتوانستی شوهر دکتر مثلا داشته باشی… عشق در تنهایی باید باشد، مردم عشق را میکشند. دو نفر که عاشق میشوند، فوقالعادهاند اگر از مردم دور باشند. عشق مثل پرنده است همین که بگیری در دستت میمیرد. وقتی شما عاشقید و آن عشق را خانواده میگیرد در دستش میکُشد. تبدیل میکند به اینکه شما چطور میخواهید زندگی کنید، درآمدش چقدر است، کارش چیست، میتواند ماشین بخرد… دیگر خراب شد، دیگر میشود بیزینس. من فکر میکنم هر که عاشق میشود باید فرار کند برود زندگی خودش را به تنهایی بار بیاورد چون اجتماع، دوستان همه خراب میکنند آن عشق را، یکی روی حسادت یکی روی… در اجتماع عشق حتما کشته میشود، چون مردم خوششان نمیآید خوشبختی کس دیگری را ببینند. عشق یک چیز الهی است. نگه داشتنش هم سخت است. خب بعضیها میگویند عشق پلاتونی، اینکه عاشق بشوند دیگر همدیگر را نبینند، آن عشق میماند چون نه همسایه هست، نه رفیق، نه بابا و مامان که بگویند اه چرا عاشق این شدی… موقعی ازدواجهایی روی مصلحت بود، میگفتند برو زنی، شوهری برای من پیدا کن… بعضیها میگفتند وقتی اینها با هم زندگی میکردند عشق بهوجود میآمد. مثل بختآزمایی ممکن بود اتفاق بیفتد ولی در بیشتر مواقع نه.
اینگونه تفسیر عشق را در مورد خانواده خودتان هم دارید؟
بله. عشق باید آزاد باشد. خود کلمه عشق خطرناک است، اینقدر که سوءاستفاده شده. حتی کلمه خدا هم همینطور است اینقدر که روزمره شده. کلمه عشق و خدا الان مفهوم اصلیشان را از دست دادهاند. هر کار که میکنند، میگویند به خدا این کار را نکردم، شده یک جوکر کارت ورق. عشق هم همینطور است، میگوید عاشقتم… چطور میتوانی عاشق من باشی؟ خیلی بازاریاش کردیم. تکنولوژی که رفته جلو، بشر دارد عقب میرود. دارند از هم جدا میشوند انسانیت میرود عقب، تکنولوژی میآید جلو بعد یک روز تکنولوژی همه اینها را میخورد. در آخرالزمان هستیم واقعا. نمیتوان پیشرفت کرد چون همه دشمن همدیگرند. همان شعر «عذر هفتاد و دو ملت….» حافظ شده.
ادبیات برایتان خیلی جذاب بوده؛ فردوسی، عطار، نظامی، صادق هدایت… خیلی کار کردید؟
بله، ولی نمیتوانم بگویم من ادبیات بلدم. نمیشود مرا با کسی که در ادبیات است مقایسه کرد. بهعنوان موزیسین علاقه زیادی به ادبیات هم دارم. هنرها با هم مثل خواهر و برادر هستند. شما نمیتوانید موسیقی را از ادبیات جدا کنید، نقاشی را از موسیقی جدا کنید، همه باهم یک خانوادهاند. منتها موسیقی سختترین هنر دنیاست. سختیاش از نظر تکنیکال است. خلاقیتش همان است خلاقیت یک شاعر با یک نقاش با یک آهنگساز فرقی نمیکند. ابزار تکنیکش که با آن مینویسد مشکل است. در زبان یک شاعر، هر زبانی که باشد، بالاخره از حدود ۵۰ حرف که بیشتر نداریم؛ در فارسی ۳۲ حرف در ارمنی ۳۹ حرف، در زبان دیگر…، در موسیقی یک اکتاو دوازده نتی ۴۸۰ میلیون ترکیب دارد، نمیتوانی یاد بگیری. خود نوشتن موسیقی یک تکنیک عجیبغریب است که سالها طول میکشد تا یاد بگیری چطور بنویسی، بعد هم معلوم نیست که بتوانی موزیسین بشوی. مشکل موزیک این است که اگر بنویسی و اجرا نشود، نمیدانی چه نوشتی ولی اگر شعر بگویی میتوانی بدهی دوستت بخواند، نقاشی کنی اثر شما را میبینند، بازی را میبینند در صحنه، موزیک را نمیتوانی ببینی نمیتوانی بشنوی تا وقتی اجرا نشود. خیلی از آثار بزرگ دنیا نوشته میشود، صد سال بعد اجرا میشود.
این مسئله برای موسیقی آسیب محسوب میشود؟
نه، فقط نگاه کردن پارتتو کافی نیست که مثلا بگویند این اثر بزرگ است. در رهبری ارکستر مثل اینکه روزنامه را باز کنی ۲۰ خط ۳۰ خط را یکجا باید بخوانی نه خط به خط. خط اول فلوت است، خط دوم گیتار، خط بعد ساز دیگر… همه سازها روی هم چیده شدهاند و همه را یکجا باید ببینی. با هم یکصدا میدهند. تکنیک موسیقی وحشتناک سخت است یک اقیانوس بیسروته است. بههمین خاطر میگویم موسیقی زبان خداوند است. این داستان را همیشه تعریف میکنم که وقتی بچههای حضرت نوح تصمیم میگیرند بروند به خدا برسند، برجی میسازند. خدا میگوید نه شما باید در دنیا باشید و دنیا را آباد کنید. هرکدام به یک زبان متفاوت با هم صحبت میکنید، ولی یک زبان به شما میدهم که زبان من است و همه آن زبان را میفهمید، آن هم موزیک است. موزیک تنها زبانی است که مترجم نمیخواهد، تنها زبانی است که احساس شما را کاملا نشان میدهد. شما میتوانید با کلام بنویسید «عاشقتم» به زبان حافظ و شکسپیر و هرچه میخواهید بنویسید. این حس با نت بیشتر منتقل میشود، چون نوشته یک چیز آبستره است. طرف آنقدر شنیده «عاشقتم» که حالا میفهمد عاشق یعنی چه، یعنی اتوماتیک میفهمد عاشقتم یعنی چه. این حرفی که میزند میرود در مغزش ولی وقتی من میگویم داا…ریییییی…رارارا… بلافاصله میرود در قلبش. بلافاصله میفهمد عاشقشم.
بله در اپرای «رستم و سهراب» تمام احساسات بهخوبی منتقل میشود؛ حس جشن در دربار شاه سمنگان، حس عشق هنگام ورود تهمینه، حس جنگ…
خب، ۲۵ سال طول کشید. وقتی شروع کردم به نوشتن ادبیات «رستم و سهراب» جوان بودم و قدرت تکنیک نداشتم. اگر همان ورژن اولیه را مینوشتم یک چیز مدرسهای میشد. ۲۵ سال خودم را آماده کردم که به این هدف برسم. باید سالها کار کنی تا برسی به اوج تکنیک که بتوانی آنچه را احساس میکنی، بیان کنی. شعر هم همینطور است ممکن است کسی در ۱۲ سالگی خوب شعر بگوید ولی آن شعری که واقعا ارزشمند باشد زمان میخواهد، من هم زمان میخواستم. ضمنا ما سنت اپرانویسی نداشتیم، هارمونی موسیقی ایرانی نداریم، … من همه را خودم بهواسطه تجربه بهوجود میآوردم، از هیچ اینها را بهوجود میآوردم. اینها همه طول کشید و تشکر از کارل اوف که به من این امکان را داد که در سالزبورگ زندگیام تامین شود که بنشینم کار کنم. ۲۴ سال، هشت بار از اول تا آخر نوشتم تا توانستم به آن چیزی که میخواستم برسم. تازه نمیدانم به آن چیزی که میخواستم رسیدم یا نه، ولی دیگر از این بالاتر قدرتش را ندارم. ممکن است یک نفر بتواند بهتر بنویسد. من نوشتم و هیچ موقع از زیر کار سخت درنرفتم که بگویم ولش کن حالا این اجرا بشود. واقعا این در توان من بود و صادقانه انجام دادم. خوشحالم که مردم، آنهایی که به موسیقی علاقه دارند، گوش میکنند و بیشترشان خوششان میآید.
این شناخت به ادبیات برمیگردد یا به موسیقی یا هر دو؟
هر دو. چون بعد از آن «ضحاک» را نوشتم، «شمس و مولانا» را نوشتم، «رستم و اسفندیار»، «پردیس و پریسا»،… «رستم و اسفندیار» را طوری نوشتم که سنت تعزیه در آن باشد. حالا اجرا نشده. خب، بعضی از کارها اجرا نمیشود. ما اپرا نداریم که اجرا شود. اپرای «رستم و سهراب» هم اجرا نشده فقط حالت موسیقیاش اجرا شده روی صحنه اجرا نشده.
وقتی در ایران این اپرا را اجرا کردید علیرغم پیشبینیها جمعیت در سالن ماند، آیا محبوبیت عمومی موسیقی بالا رفته یا علاقه به فردوسی و ادبیات بود؟
کاش میدانستم. این را بگویم شاید خودخواهی باشد، هدفم این نیست که از کار خودم تعریف کنم، اصولا هرکسی در دنیا کار خوب را میفهمد. هرکسی چیز خوب ببیند، میفهمد خوب است.
ما عادت داریم شعر بالاتر از موسیقی باشد، ولی در اپرا ساز خیلی بالاتر از شعر است.
خب اپرا احتیاج ندارد، مثلا وقتی میگوید «یکی دخت شاه سمنگان…»، حالا مثلا این را من به ایتالیایی میگویم، شما نمیفهمید، ولی موسیقی احساس را منتقل میکند، خیلی قویتر از حرف است. در موسیقی میفهمید که «یکی دخت شاه سمنگان» کی هست. وقتی دکلمه میکنید، از زبان فردوسی لذت میبرید، ولی وقتی موسیقی آن احساس را بیان میکند، خیلی بیشتر لذت میبرید، تازه میفهمید که دارد عشق میورزد به رستم. عشق را با کلام نمیتوانی صددرصد به قلب برسانی، به مغز میرسانی، ولی به قلب نمیرسد. چرا اپرا اینقدر زیباست، چون کلام و موسیقی با هم دیگر هم به مغز هم به قلب میرسد. بعد اینکه وقتی میروید اپرا بشنوید، قبلش متن را بخوانید. اپرا میروید که موزیک گوش کنید، یعنی شعر در خدمت موسیقی است، نه موسیقی در خدمت شعر. سمفونی هم شعر ندارد، میروید موزیک گوش کنید. وقتی میگوید «کنون رزم…» هرچه درباره جنگ میگوید، تازه میفهمید چه خبر است. موسیقی به قولی یک آندرلاین، یک خط زیرش میکشد که این واقعا چیست. هرچه با قدرت بخوانید «کنون رزم…» داد هم بکشید، بهترین صدا را هم داشته باشید، فایده ندارد، وقتی یک مرشدی میگوید «کنون رزم سهراب و رستم…» ضرب هم که میزند، تازه میفهمید. اگر مرشد زنگ را نمیزد، مگر ممکن بود ورزشکارها با شعر فردوسی ورزش کنند؟ مگر ممکن است در زورخانه مرشد فقط شعر بگوید!
جایی گفته بودید دوست دارید هنرپیشه شوید؟
در نظر دارم یک فیلم بازی کنم، یا فیلمی بسازم. اولین باری را که در ۱۴ سالگی عاشق شدم، فیلم کنم. میخواهم حتما با تِم عاشقانه باشد. واقعا اگر یک روز پول داشته باشم، خودم سرمایهگذاری میکنم. مثلا مجله شما این مصاحبه را چاپ کرد، چند میلیارد دلار به من بدهد (میخندد). روزی فیلمی درست میکنم، روی «عاشقانه»های خودم. حالا ممکن است مردم استقبال کنند، ممکن است نکنند.
جالب است که کسی ذهنش با نت و ریتم و ملودی و هارمونی دمساز است با داستان و شعر و نقاشی هم ارتباط تنگاتنگ برقرار میکند.
چون تمام هنرها با هم ارتباط دارند، با هم زبان مشترک دارند. یکی به صورت شعر میگوید، یکی از حرف استفاده میکند، یکی از رنگ، یکی از نت، یکی با حرکت، همه یک خانوادهاند. آهنگساز میتواند نقاشی هم بکند، نه اینکه نقاش بزرگی شود. یک نقاش هم میتواند آهنگسازی کند، چون احساس هنری دارد. منتها موسیقی تکنیکش سخت است، ولی نقاشی آسان است. من خودم خیلی نقاشی کردم، نمایشگاه هم گذاشتم. نقاش که نبودم. یک کلاس نقاشی هم نرفتم. از بچگی عاشق نقاشی بودم. در پاریس و لندن موزه میرفتم و کارپستالهای نقاشان معروف را میخریدم و روی دیوار میچسباندم که این رنگها را چطور میشود به صدای ساز درآورد. سالها در ارکستراسیون من نقاشیهای بزرگ دنیا خیلی تاثیرگذار بودند. در آمریکا که بودم، کسی به من گفت تو اینقدر که تحت تاثیر نقاشها بودی، حالا خودت موسیقی روی بوم بگذار. آنچه از موسیقی حس میکنی، به رنگ دربیاور. من هم این کار را کردم. نمایشگاه به این معنا نبود که من نقاش هستم، به این معنا بود که من نقاشی را دوست دارم. کسی هم که میآید نقاشی مرا نگاه میکند، نباید مقایسه کند با بزرگان نقاشی. باید دنیای مرا پیدا کند، نه که برود دنبال تکنیک نقاشی، برود دنبال روح من در آن رنگها. شاید خیلی هم خالص باشد، چون من علم نقاشی را بلد نیستم، حس طبیعی من روی بوم است.
آثار کدامیک از نویسندهها و شاعران را بیشتر دوست دارید؟
هر کسی حرف خودش را میزند، هر حرفی وقتی بهجا باشد، خیلی مهم و عمیق است. حتی یک مکانیک ممکن است حرفی، جملهای بگوید که از شعر یک شاعر بهتر باشد. نمیشود گفت کدام را من بیشتر دوست دارم. بستگی به روحیه آدم دارد. یک روز ممکن است خوشت بیاید فردوسی بخوانی، یک روز چند بیتی از حافظ و یک روز دلت بخواهد خودت بنویسی. مثلا از شاملو میپرسیدند کدام شاعر را دوست دارد. او متخصص این موضوع بود و میتوانست هرچه میگوید، شما را به فکر ببرد. ولی آدمهایی مثل من که میگویند، روی سلیقه است.
شما چند اجرای خیریه داشتید برای زلزلهزدههای بم، ارمنستان، موسسه محک،… در اینباره بفرمایید.
وقتی یک اتفاقی در یک کشور میافتد، اولین چیزی که باید بازسازی شود، فرهنگ است. خیلیها به اشتباه فکر میکنند بازسازی فقط ساختمان و کارخانه و… است. بعد از جنگ بینالمللی دوم که اتریشیها و آلمانیها کشورشان خراب شده بود، آمریکاییها به آنها مارشال پلان، پول هنگفتی، برای بازسازی کشورشان دادند که کارخانهها را درست کنند، ولی متوجه شدند اینها رفتند در شهرهایشان اپرا و سمفونیها و ارکستر و موزه و تئاتر و اینها را بازسازی میکنند. آنموقع آمریکاییها خیلی دهاتی بودند و با دنیا ارتباطی نداشتند. بیشترشان آنگلاساکسون بودند، کارشان بیشتر کشاورزی بود. شهرهای مهمی مثل نیویورک و سانفرانسیسکو و بوستون… داشتند، ولی عمدتا مثل اروپا نبود که فرهنگ مهم باشد. اینها اعتراض کردند که ما پول دادیم کارخانه بسازید، چطور شده رفتید هر شهری اپرا میسازید و تئاتر و… جواب دادند اگر ما کارخانه بسازیم و مثلا مرسدس درست کنیم، کارگرمان فرهنگ نداشته باشد، آن مرسدس به چه درد میخورد. اول باید فرهنگسازی کنیم، بعد اینها را. من هم وقتی در ارمنستان زلزله شدید آمد، گفتم اول باید فرهنگسازی کنیم. همه گفتند میخواهیم این ساختمان را بسازیم. خب، این ساختمان را تا بسازید چند سال طول میکشد. این سالها مردم، بچهها چه کار کنند؟ اینها فرهنگ میخواهند. همه به من خندیدند. گفتم بروید در همان شهرهایی که زلزله آمده از مردم بپرسید. پرسیدند، همهشان یک کلام گفتند فرهنگ مهم است. برای این کار من پیاده راه افتادم و پول جمع کردم. آنموقع از جمعیت کشور به آن کوچکی ۱۵ میلیون روبل پول جمع شد. وقتی حادثه چرنوبیل اتفاق افتاد، گورباچوف در سراسر شوروی یک میلیون روبل بیشتر جمع نکرده بودند، ولی برای فرهنگ همه پول ریختند. من رفتم دانشگاه هنر را باز کردم، تئاتر را بازسازی کردم، ارکستر راه انداختم،… همه جا خرابه بود، ولی در آن خرابه فرهنگ راه افتاد. این کنسرتهایی که خیریه دادم، برای فرهنگسازی بود. در هر موقعیت بدی باید به فرهنگ اهمیت بدهیم. حتما برای زلزله و اتفاقات اینگونه نباید باشد، برای بیمارستان، بیمارها،… اصولا هرچه داریم نصف کنیم، خیلی خوب است. یک مثال ارمنی هست که اگر همسایه از خودت بهتر زندگی کند، تو وضعت خوب است. در یک اجتماع خوب باید همسایه بهتر از خودت زندگی کند. آمریکاییها که بیشترشان کشاورز بودند، دوزاریشان افتاد که چقدر فرهنگ مهم است. بعد آنجا گفتند هرکس کمک کند ۷۰درصد از مالیاتشان کم میشود. مردم متوجه شدند که بله، همه چیز داریم، ولی فرهنگ نداریم، سرمایهگذاری کردند، همه کمک کردند. دولت که یک قِران نمیدهد، همه پول مردم است. خیریه خیلی چیز مهمی است.
خیریه از طرف موسیقی قابل توجه است. باتوجه به شرایطی که خود موسیقی، دستکم در کشور ما، دارد.
خب، درست میشود، در ایران واقعا نباید نگران باشیم، چون مردم ایران هنردوست هستند. بهندرت در ملل مختلف پیدا میکنید اینقدر هنردوست داشته باشند. درست است که خیلی با موسیقی ارتباط ندارند، یا با نقاشی یا با تئاتر، ولی هنردوست هستند. اگر ارکستر خوب داشته باشیم، که نداریم، کنسرت بدهد من مطمئنم سالن پر میشود. وقتی یک نفر ادبیات دوست داشته باشد، حتما موسیقی هم دوست دارد، حتما نقاشی هم دوست دارد، نمیتواند دوست نداشته باشد. یک خانواده است.
به نظرتان موسیقی ما چقدر فاصله دارد با موسیقی جهانی؟
اگر الان شروع کنیم، صد سال. در جنگ بینالمللی دوم چین، ژاپن، کره شمالی و جنوبی همه ارکستر آوردند در کشورشان. چینها از روسیه دربست آوردند. درست کردن یک ارکستر درجه یک ۵۰ سال طول میکشد. از شش، هفت سالگی باید ساز را یاد بدهی، تازه در سن ۲۴-۳۰ میرسد به سطحی که در ارکستر متوسط بزند، بعد در ۴۰ سالگی در ارکستر خوب میزند. رشته موسیقی خیلی رشته طولانیای است. طولانیتر از پزشکی، داروسازی،… ما پیشرفت نمیکنیم، چون تعصب داریم در هنر. میگوییم نباید خارجی بیاید. اینکه نمیشود که، هنر ملیت ندارد. باید یاد بگیریم که در هنر نباید بگوییم این ویولونیست ایتالیایی است… شعر هم ملیت ندارد. حافظ که به فارسی نوشته، برای دنیا نوشته، برای ایران که ننوشته. موسیقی هم همینطور است. باید حمایت بشود. حالا رسیدیم به جایی که در فوتبال مربی خارجی میآورند. یک مدرسه موسیقی از یک مدرسه آرشیتکت و طب و اینها خیلی مهمتر است، خرجش بالاتر است، چون برای هر سازی یک معلم میخواهد؛ یک معلم برای کلارنت، فلوت، گیتار، فقط ۲۰ معلم باید سازهای مختلف را یاد بدهند. گرانترین و پرخرجترین دپارتمان دانشگاه، دپارتمان موسیقی است.
الان ما مشکل تعصب داریم یا هزینه یا…؟
نه، فقط تعصب نیست. اطلاعات کافی هم نداریم. همین شما باید اطلاعرسانی کنید. مجله شما، روزنامهنگارها، بگویید که موسیقی چقدر مهم است. بچههای من فوقالعاده راحت متولد شدند. در بیمارستان تعجب کرده بودند، چون مرتب در موسیقی بودند. همسرم هم پیانیست است، بچهها مدام از همان دوران جنینی موسیقی میشنیدند.
پس هم مردم هم مسئولان باید اهمیت موضوع را درک کنند.
بله، مسئولان باید درک کنند که موسیقی چقدر مهم است. میرسند به آن. یکجایی رسیدیم که وقتی به یکی قرص میدهیم قرص آن اثر را ندارد، میتوانید با موسیقی سردرد را از بین ببرید. عوارض قرص را هم ندارد. حالا اشتباه در این بوده که یک نفر گفته موسیقی شهوت میآورد مثلا. خب، بله هست، ممکن است کسی این کار را بکند، همه چیز هست، ولی در «زبان» که بدتر است. زبانی که شعر حافظ است، همان زبان میتواند فحش خواهرومادر هم بدهد، باید برویم زبان را قدغن کنیم؟ نمیشود که بیاییم زبان را هم خطرناک اعلام کنیم! قانون بگذاریم که هیچکس نباید حرف بزند. باید نسلی را تربیت کنیم که چه چیزی را انتخاب کند. باید یاد بدهیم که از موسیقی تحریککننده، از حرفهای تحریککننده استفاده نکنند. ببینید موسیقی یک خط است. من که میگویم دااااا… ملودی دیگری در سرم نیست، همین است. ولی اگر بگویید «سلام چطوری؟» شما در دلتان میگویید «بدجنس را ببین»، ولی به من جواب میدهید «قربان شما. ممنون». در موسیقی این نیست، یک خط است فقط. در موسیقی وقتی میگوید «عشق» واقعا عشق است. جنگ، واقعا جنگ است. کسانی که با موسیقی بزرگ میشوند بهندرت حرفهای تعارفی با هم میزنند. هنر مستقیم است، یک رنگ است. ما زندگیمان را خودمان مبهم کردیم. حالا یک احمقی بلند شده رفته از موسیقی سوءاستفاده کرده و یک چیزی نوشته که مثلا رقص شکم بروند و فلان، مقصر که موسیقی نیست.
کسانی که شما را میشناسند، بارزترین ویژگی شما را امید داشتن و امیدواری میگویند. در اینباره بفرمایید؟
اگر به قدرت خدای واقعی ایمان داشته باشیم، این عشق و ایمان همان خداست. هیچکس در این دنیا چیز جدید نمیتواند بگوید. به خاطر همین میگویم هیچکس خودش را جدی نگیرد، کارش را جدی بگیرد. هیچکس فکر نکند حرف آخر را میزند در دنیا. با خدا زندگی کنی، بقیهاش راحت است، منتها با خدا زندگی کردن سخت است. دوروبر اینقدر کثیف و شلوغ است، ولی باید سعی کرد با خدا رفت جلو. نه این خدای روزمره که حالا شده یک جنس روزمره. من که متولد شدم، عدهای تعصب داشتند، تنگنظر بودند، فکر میکردند چون مسیحی هستم، ایرانی نیستم. چوب اقلیت را خیلی خوردم. از خیلی کارها و رشتهها و شغلها محروم بودم، ولی باید امید داشته باشید. یک در که بسته میشود، در دیگری باز میشود. خب آن از تنگنظری اوست که در را برای من بسته، کارم را خیلی سخت کرده، ولی باید رفت و در دیگری را پیدا کرد، وگرنه برای چه زندهای در این دنیا. من الان ۸۲ سالهام و تازه فهمیدم موسیقی چیست، زندگی چیست، همه چیز را تازه میفهمم. آن موقع نمیفهمیدم. هنوز هم امیدوارم بیشتر بفهمم. هنر یک چیز واقعا بیرحمی است. فردوسی، رودکی، چه اتفاقاتی در زندگی داشتند. با خودتان میگویید چطور شد که من تازه در ۸۰ سالگی فهمیدم هنر چیست، تازه فهمیدم حقیقت چیست، تازه فهمیدم زیبایی چیست، بعد باید بمیرم. حتما آنجا هم امیدی هست، شاید ما آماده میشویم برای یک زندگی دیگر. هیچچیزی بیخودی نیست در این دنیا. ما نمیفهمیم، چیزی که ما نمیفهمیم، دلیل این نیست که بیاوریم به سطح خودمان که بفهمیم. ما باید برویم بالا که برسیم به آن. ولی هیچکس نمیخواهد این کار را بکند. الان در این دنیای ماتریالیسم که همه دنبال پول و ثروت و مقام و این و آن هستند، هر چیزی یک قیمتی دارد. حرف آخر من این است که هر کاری هم بکنی، پادشاه دنیا هم بشوی، فقیرترین آدم هم باشی، آخر سر دو متر در یک متر است.