الهام متقی فر
(تنها قابی سیاه دیده میشود، شینا روی بلندی کوتاهی نشسته و باریکه نوری او، تنها او را روشن میکند. پاهایش را از زانو به هم چسبانده، اما کفشهای سرخش از هم فاصله دارند. از دور شبیه هشت به نظر میرسد. روی پاهایش بلز کوچکی است، گردنش را خم کرده و انگار که تمام دقتش را به خرج داده باشد، مضرابها را بر تن فلزی بلز میکوبد. صدای بلز بلند میشود و دخترک آرام میخواند: خوشحال و شاد و خندانم…
صدا کمکم آهستهتر میشود.)
شینا: من شینا اَم، شیش سالمه. تمرین میکردم. فقط بلدم بلز بزنم. البته مامان میگه همینو هم خیلی خوب میزنم، کلی آهنگ بلدم. چیزی دوس دارید واستون بزنم؟ میتونید انتخاب کنید. (با دست راستش انگشتان دست چپش را میگیرد و از انگشت کوچکش میشمارد.) سگ لنگ، خوابهای طلایی، زاغی کجایی، دینگ دینگ دنگ ددنگ. (چند لحظه منتظر میماند، سالن در سکوت است. دخترک دستهایش را پشتش گره میزند و عرض صحنه را چندین و چند بار طی میکند، انگار که با خودش حرف میزند، سرش پایین است و تعریف میکند.)
چند هفته پیش جلسه آخر کلاسمون بود، همه از هم خداحافظی میکردن؛ روژان عین بچهها اشک میریخت، سینا همش پشت سر معلممون قایم شده بود. (سرش را کمی جلو میآورد.) فکر میکرد حالا مثلا باباش نمیبیندش که دستشو بگیره و ببرتش بیرون. اومممم خب منم غمگین شده بودم، اما هرکاری کردم، نتونستم اشک بریزم که آقای معلم لپمو بکنه یا بغلم کنه. بالاخره همه رفتن خونههاشون. مامان روژان میگفت براش پیانو خریدن و از هفته دیگه کلاساش شروع میشه. معلممونم کلی ذوق کرد و گفت حتما از پسش برمیاد. سینا کلاس گیتار اسم نوشته بود. البته مامانش به مامانم میگفت: باباش زورش کرده و خودش اصلا تو باغ نیست. فکر کنم خیلی حرافی کردم و خسته شدید. مامانم همیشه میگه که دختر نباید زیادی پرحرفی کنه. (با شیطنت شانه بالا میاندازد.) فکر کنم من یه آن شرلی تو دلم دارم.
(نور صحنه خاموش میشود. تا چند لحظه آواز آکاردیون در سالن پخش میشود. والس تهران نواخته میشود و همچنین صدای تاکسی و گذر ماشینها و صدای باد هم کمی کمرنگتر پشت صدای موسیقی پخش میشود. همه چیز تاریک و رویایی است…)
صدای آکاردیون قطع میشود، تنها صدای شلوغی خیابانها میآید و باز صحنه روشن میشود. اینبار نور مستقیم روی مردی است که سراسیمه اطرافش را نگاه میکند و همانطور سازش را جمع میکند. انگار ساز بازی درمیآورد و زیپ جعبه بسته نمیشود و همینطور از دستش پول میافتد. مرد هول است. همچنان شینا تاریک کنار صحنه نشسته و بلز روی پاهای هشتیاش است و سرش پایین است. مرد راه میافتد، پشتش را نگاه میکند، انگار از مامورها جلو افتاده است. حالا خیالش کمی راحتتر و دلش کمی غمگینتر است… مرد نگاهی به دخترک میاندازد، پشت به او روی همان بلندی مینشیند و باز صدای والس پخش میشود.)
شینا: آقا ببخشید؟ آقا… (صدای والس قطع میشود.) من شینام. میشه اینی که دستتونه رو ببینم؟ وای!!!! چه هیجانانگیز مثلِ یه پیانوی ریزه میمونه. باید ارزونتر از پیانوی روژان باشه. شاید بشه خریدش. آقا، اسمش چیه؟ وااای!!! اینجاشو نگاه مثل فنرای شعبدهبازی میمونه. (به چشمهای مهرداد نگاه میکنه.) گفتید اسمش چیه؟
(مهرداد خندهاش میگیرد از دخترک، تلخ نگاهش میکند.)
مهرداد: این همه سال فکر نمیکردم از یه پیانوی فنریِ شعبدهبازی صدا درمیارم! (نور چهره شینا کمرنگ میشود و مهرداد تکگویی میکند.)
(نفس عمیقی میکشد، قفسه سینهاش بالا پایین میشود.) بهش میگن آکاردیون، ولی… بیبی عطری که رفت، همون، صبحِ لعنتشدهای که بلند نشد، انگار صدای همین پسر بود که واسم عزاداری کرد. (با دستش که میلرزد، به آکاردیون اشاره میکند.) بعدها که خونه رو فروختم، شبها خونه سعید، گنجشککِ اشی مشی میزدم و سعید میخوند؛ واسم شده بود خونه. آره باور کنید، باور کنید همونقدر امن و آروم؛ مث شبایی که بیبی عطری نون پنیر سیب میآوُرد سرِ سفره.
(بغض میکند. چند بار کلامش قطع میشود. کلافه روی صورتش دست میکشد و بعد با خندهای عصبی میگوید) آدمایی که از صبح نت به هم پیچ و مهره میکنن، اشکشون دم مشکشونه، شما جدی نگیرید. (بهسرعت خنده از صورتش میدود و بعد دوباره حزنآلود ادامه میدهد) آخ رعنا، رعنا، رعنا هم رفت. همون روزای سخت بود که رفت. ما میخواستیم. میخواستیم شبیهِ همه عاشقانههای سینما، با هم از توفانا رد بشیم، به ساحل برسیم، قَهقَهه بزنیم، سفر کنیم… اینا رو رعنا میگفت. ولی اینجا، تو تهرون، نمیشد واسه گریه کردنامون، نقشه کشیدنامون و بحث کردنامون، شیک و باکلاس بریم کافه، یه نخ سیگار آتیش بزنیم، به نتیجه برسیم و برگردیم. (با صدای بلند و عصبی میگوید) یعنی من، یعنی پولای تهِ جعبه سازم، به این کارا قد نمیداد. (آرام میشود و با صدای آهستهتر میگوید) رعنا رفت. من گوشه خیابونا ساز میزنم، ساز میزنم، (زل میزند به تماشاچیها و با مکث میگوید) من هنوز عاشقشم.
بهش میگن آکاردیون، ولی واسه من اولش رویا بود، رویا. میخواستم برم وسط تالارهای وین مرا ببوس بزنم. (شعر مرا ببوس را زمزمه میکند.) اونور آبیا خوششون میاد؛ هنوزم مطمئنم… ( اشک میریزد.) بذارید از سرش بگم. صحنه زادگاهِ من بود. زادگاهِ مهرداد. دانشجو بودم، قرار بود برای یکی از همین جشنهای علیالسویه دانشگاه ساز بزنم. برای اولین بار من این طرف صحنه بودم، مقابلِ تمومِ دانشجوها، قبل اجرا دستام میلرزید؛ هنوزم همینم. (پوزخند میزند.) قبل از اینکه جعبه سازمو کنار خیابونا وا کنم، دستام میلرزه، ترس دارم. اون روز پشت صحنه شلوغ بود، اما من یه گوشه، وسط هیاهوی مغزِ شلوغم متولد شدم. آره همونجا شد وطنم، اقامت دائم وسط صحنههای امن، اما من… (صدایش میلرزد، سرش را زیر میاندازد و آرام و بیپناه میرود روی بلندی مینشیند و نیمرخش در نور روبهروی صحنه است.) من، یه تبعیدشده از وطنم، یه غریبه، یه پرستو که وادار به کوچ شد. من یه روزی یه جایی یه دل سیر کنار رعنا ساز زدم روی صحنه روبهروی آدما. اون روز بهشت بود؛ رعنا آرشه میکشید و تن سیمهای ویولن رو میلرزوند و من آرکادیون رو میون دستام میرقصوندم. همه بودند، تمامِ من؛ ینی رعنا، موسیقی و آدمهایی که صدای سازم را میشنیدند. اون روز شب شد و بعدش نفهمیدم چطور به کنار پیادهروها تبعید شدم. گفتم که، رعنا هم ساز میزد. قبل من، یه روزی یه جایی پشت یک صحنه متولد شده بود. ما تبعید شدیم و بعد جدا جدا. حالا از تمام من نه رعنا مانده نه… تمام من شده فرار، فرار از موسیقی، فرار از رهگذرهایی که سازم رو گوش میدن. (بلند میشود، اشکهایش را پاک میکند.) یه روزی همون اولا رعنا گفت: راه میریم تو شهر، ساز میزنیم، میخندیم، میخندونیم، اونجا میشه محل تردد عابرای پیاده خوشحال، مهرداد، دنیا میشه عینهو پرنده صلح.
اما حالا وسط خندیدن و خندوندن مردم سازمو کول میکنم و فرار میکنم. اون شب جلو آینه اتاق سعید ایستادم و گفتم کاش هیچوقت پشت یک صحنه متولد نشده بودم. کاش نمیتونستم از روی پنج خط حامل، نت بخونم. بعد ترسیدم، خیلی ترسیدم، آخه من از روی پنج خط حامل بیبی عطری رو میخونم، رعنا رو میخونم. خونمونو؛ خونمونو شش ضرب سکوت میگیرم.
(شینا بلزشو زمین گذاشته و همانطور دستش را زیر چانهاش زده و مبهوت به مهرداد خیره است. مهرداد بیحرکت ایستاده، دستانش کنار تنهاش بیحرکت آویزاناند و سرش زیر است. شینا بلند میشود، آهسته به سمت مهرداد حرکت میکند، خیره با تعجب نگاهش میکند، باز دستانش را پشتش گره میکند؛ بچگانه دورِ مهرداد میچرخد، زمین را نگاه میکند و حرف میزند.)
شینا: اووم. از حرفهایتان چیزهای زیادی فهمیدم، مثلا اینکه مادرتان بیبی عطری بوده و چند سال پیش هم مرده است. من متاسفم، این خیلی غمانگیزه. دیگه فهمیدم، اوووووم. (حرفش را کش میدهد.) رعنا، رعنا را دوس داشتید، لابد یک خانم زیبا با موهای بلند و طلایی بوده که لاک قرمز میزده و حسابی هم مهربان. راستی! مگر میشود از روی پنج خطِ حامل، خواند رعنا؟
باور کنید میتوانم از روی پنج خط حامل بخوانم، قسم میخورم، اما (رعنا را هجی میکند) اووم بههرحال به نظر من که هیچ ربطی به هم ندارن. بعد اینکه یعنی چطور بیبی عطری شما را پشت یک صحنه به دنیا آورد. این را هم نمیفهمم!
(شینا روبهروی مهرداد میایستد، صاف نگاهش میکند، مهرداد کمی سرش را بالا میآورد.) ولی در کل به نظرم شما یک آدم غمگین هستید. لازم است خوشحال و شاد و خندانم را تمرین کنید. نتش را دارم، اگر خواستید، میتونم براتون بیارمش…
(شینا همانجا روبهروی مهرداد مینشیند، پاهایش را هشتی روی زمین میخواباند.) به نظرتون من میتونم آکاردیون بزنم؟ شما میتونید یادم بدید؟ البته اولش باید ببینم مامان واسم میخره یا نه، اگر پولش قدر یه پیانو باشه که بعید میدونم.
(مهرداد سرش را بالا میکند، چند نفس عمیق میکشد، تمام سکانسهای زندگیاش از صفحه پشت سرش دیده میشود، نمای پیادهروهای خیابان، کفش چرم پلیس گشت، سالنی خالی از تماشاچی، رعنا، بیبی، خونه، سعید، تصاویر بهسرعت رد میشوند. صدایی عجیب مثل صدای سقوط پخش میشود و بعد سالن در سکوت فرو میرود و صدایی لطیف و زنانه میگوید:
راه میریم تو شهر، ساز میزنیم، میخندیم، میخندونیم، اونجا میشه محل تردد عابرای پیاده خوشحال، مهرداد، دنیا میشه عینهو پرنده صلح.
(مهرداد سرش را برمیگرداند و به تصویر پشت سرش نگاه میکند. رعنا قاب شده است. خیره میماند، نفس عمیقی میکشد و به سمت شینا برمیگردد.)
مهرداد: شاید چند و چند سال بعد بفهمی چنین روزی روی یک صحنه؛ روبهروی تماشاچیها متولد شدی. پیاده روها تنگ شدهاند، شبیه گره میان پیشانی عابرهایشان، اما پرنده صلح باید زنده بمونه.
(جعبه سازش را از روی زمین برمیدارد، شینا بیحرکت نشسته است. دستهای کوچک شینا را میگذارد دو طرف ساز، بعد چند دقیقه بی هیچ صدایی و فقط با حرکاتش به شینا یاد میدهد. شینا سر تکان میدهد، حرکات دست مهرداد را تکرار میکند و…)
نور صحنه کم و کمتر میشود و تاریکی…
???????????
زهرا جان واقعا از متنت، لذت بردم. داستان واقعا جذابی بود
اوووخ
باحاله ولی کاش طولانی تر بود یا کوتاهتر
?????
کوتاه اما گیرا (زیبا بود)
دیگه چی داری اینجا؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به مجله 40چراغ است و هر گونه کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است.
طراحی وب سایت و بهینه سازی وب سایت دنیای وب