به مناسبت انتشار کتاب «دوازده صندلی»
در ایران
«آمار از همه چیز خبر دارد.» جملهای که کموبیش میتواند چکیده تصور ما باشد از اتحاد جماهیر شوروی. ما به لطف وجود نویسندگان تیزبینی مثل چخوف، داستایوسکی، تورگنیف و تالستوی تصویر واضحی از روسیه تزاری پیش چشم داریم، اما از دوران پس از انقلاب اکتبر چه؟ سختگیری دستگاه سانسور شوروی باعث شد تصویر این دوره مغشوشتر و غیرقابل اعتمادتر باشد. تصویر سیاه و بدبینانه امثال سولژنتسین به حقیقت نزدیکتر است یا تصویر آرمانی شولوخف؟ در این بین شاید طنز تنها راه در امان ماندن از هر دو قطب بود. رمان «دوازده صندلی» از این حیث موقعیت ممتازی دارد. قهرمان کتاب اشرافزادهای است از اسب افتاده که مادرزنش در بستر مرگ به او خبر میدهد در صندلیهایی که دولت از خانه آنها به مصادره برده است، جواهراتی مخفی کرده است. وروبیانینوف و همراه اتفاقیاش آستاپ بندر خاک شوروی را در جستوجوی صندلیها میگردند و به این ترتیب فرصتی برای توصیف طنزآلود اوضاع حاکم بر طبقات مختلف مردمان شوروی فراهم میکنند.
ترجمه کتاب به زبان فارسی بهانهای شد تا نگاهی به کتاب بیندازیم و چندصفحهای از آن حرف بزنیم.
آستاپ بندر
بخش عمدهای از موفقیت ایلف و پتروف حاصل خلق شخصیتی است که خودشان آنقدرها هم به موفقیتش خوشبین نبودند. آستاپ بندر؛ جوان سرگردان، بیپول و لاابالی برازندهای با معیارهای اخلاقی خاص خودش که به همان اندازه که برای رسیدن به هدفهایش بیرحم است، از اصول اخلاقیاش عدول نمیکند. تقریبا میتواند هر نقشی را که دوست دارد، بازی کند، محبوب زنان است و از این محبوبیتش در صورت لزوم سوءاستفاده هم میکند. بندر اصل و نسب مشخصی ندارد و فقط به این اشاره میکند که ترک است.
کاراکتر بندر با همین مشخصات بهسرعت میان روسها محبوب شد، طوری که خیلی از تکیهکلامهایش میان مردم جا افتاد و حتی هنوز هم گاهی به عنوان مثل استفاده میشود. جمله معروف «لابد کلید اتاق پولها رو هم میخواهی؟» را که بندر معمولا وقتی وروبیانینوف از او انتظار زیادی دارد، به زبان میآورد، امروز هم در جواب درخواستهای نامعقول به کار میرود. «یخ ترک برداشته، آقایان و خانمهای هیئت منصفه» را در روسیه همین حالا هم برای توصیف پیشرفتی که بعد از مدت طولانی رکود در کاری پیش میآید، به کار میبرند. احتمالا به دلیل همین محبوبیت بود که ایلف و پتروف بعد از اینکه یک بار بندر را کشتند، دوباره او را با بهانهای بیمنطق به دنیای زندگان برگرداندند.
اللطف بالجماعت!
آنطور که یوگنی پتروف، در یادداشتهای خودش درباره ایلیا ایلف نوشته است، نویسندگی مشترک پتروف و ایلف حاصل تصادف است نه کاری اندیشیده و از پیش سنجیده. پتروف چیز زیادی از مکانیسم دونفری نوشتشان نمیگوید، اما بههرحال حقیقت این است که در تاریخ ادبیات روسی «ایلف و پتروف» یک نویسنده به حساب میآیند، نه دو نویسندهای که کارهای مشترکی هم نوشتهاند. ایلف و پتروف معمولا فقط با «دوازده صندلی» و «گوساله طلایی» به یاد آورده میشوند، یعنی دو داستان بلندی که با هم نوشتند و نه با داستانهایی که هر یک بهتنهایی آفریدند. از این حیث تنها نویسندگانی که با ایلف و پتروف قابل قیاساند، بوآلو و نارسژاک، نویسندگان فرانسوی داستانهای معمایی و جناییاند.
سینما
ایرانیها احتمالا سالها قبل از ترجمه کتاب با داستان «دوازده صندلی» آشنا شده بودند. فیلم اقتباسی کلاسیک مل بروکس از روی این داستان، سالها قبل در تلویزیون ایران نمایش داده شد و در طول سالها بارها هم تکرار شده است. مل بروکس البته پایان خوشتری از داستان ایلف و پتروف برای فیلمش میسازد و دلش نمیآید به اندازه آنها با قهرمانان بامزه طمعکارش نامهربان باشد. فیلم مل بروکس معروفترین اقتباس از کتاب است، اما فیلمهای دیگری هم از روی آن ساختهاند. اگر دوست دارید بدترین اقتباس از کتاب را هم تماشا کرده باشید، فیلم «دوازده صندلی» اسماعیل براری انتخاب شماست.
اتحاد خیش و شمشیر
سران شوروی معمولا نسبت به ارائه تصویر زشت از شرایط حاکم بر کشور مهربان نبودند، اما بهرغم دلخوری در برابر «دوازده صندلی» منعطف بودند. علت این انعطاف احتمالا باید شوخیای باشد که ایلف و پتروف با گروههای مخالف حزب حاکم کردند. مردمان غرغرو و سادهلوحی که وروبیانینوف نیمهدیوانه را در نقش مغز متفکر اتحاد سیاسی مبارزی به نام خیش و شمشیر میپذیرند و اموالشان را در اختیار سلطنتطلبها میگذارند و بدون اینکه کمترین دلیلی وجود داشته باشد، خودشان را به پلیس تسلیم میکنند. بهعلاوه خود وروبیانیوف در مقام بازماندهای از اشرافیت اسبق روسیه تزاری آنقدر مضحک هست که توجه حکومت تازه را جلب کند.
علت دیگر این انعطاف باید شوخی ایلف و پتروف با پدر فئودور باشد. مقامات خوش داشتند که مذهب رفته رفته نقش سیاسیاش را در شوروی از دست بدهد و طبیعتا یک پدرروحانی سودجو که از اعتراف پیرزنی سوءاستفاده کند و خاک شوروی را برای دزدیدن اموال او زیر پا بگذارد، کمک خوبی در این راه است.
بروکراسی
اگر یک چیز باشد که از روسیه تزاری مستقیما به جماهیر شوروی به ارث رسیده باشد، بروکراسی آهنین روسی است. بیشتر طنزنویسان روسی، از گوگول گرفته تا چخوف، از این بروکراسی احمقانه یاد کردهاند و آن را دستاویز شوخیهایشان کردهاند. ایلف و پتروف هم از این قافله جدا نماندهاند. خود وروربیانینوف در اداره ثبت تولدها، اموات و ازدواجها کار میکند و نویسندگان در همان ابتدای کتاب فرایند احمقانه ثبت یک ازدواج را با دقت توصیف میکنند. اما شوخطبعانهترین جایی که به بروکراسی شوروی میتازند، جایی است که پیرمردی بازنشسته آرشیوی از همه حوالههای مصادره و پرداخت رونویسی کرده و به خانهاش منتقل کرده است تا بتواند در ایام سالخوردگی از قبل آن درآمد کمکی داشته باشد.
تئاتر مدرن
شوروی را با چه مشخصاتی به یاد میآوریم؟ بروکراسی، قطار سراسری، خانههای اشتراکی، مطبوعات خودفروخته و تئاتر مدرن. اگر فکر میکنید ایلف و پتروف اجازه میدهند هر یک از این ماهیها از دستشان بلغزد، اشتباه کردهاید. یکی از بامزهترین فصلهای کتاب جایی است که قهرمانان برای به دست آوردن یکی از صندلیها به تماشای اجرای مدرن و آوانگاردی از نمایشنامه «عروسی» گوگول میروند. در میانه نمایش بازیگران در تقبیح چمبرلن، وزیر امور خارجه وقت بریتانیا، حرف میزنند. در صحنه خواستگاری عروس، مثل بندبازها روی سیمی که در طول صحنه کشیدهاند، راه میرود. به جای یکی از خواستگارها یک نیمرو روی صحنه است و چیزهای دیوانهکننده دیگر.
روزنامه
«زیاد، مثل هم، ساده» شعاری که معروف بود شوروی برای مطبوعات تعیین کرده است. مسئولان دوست داشتند تعداد مطبوعات فراوان باشد، اما طبیعتا خوش نداشتند آنها حرف جدی برای زدن داشته باشند. بدیهی است در این شرایط روزنامهنگاران بیمایهای که از این روزنامه به آن روزنامه میروند و دیوانهوار مینویسند و چاپ میکنند، فراوان میشوند. ایلف و پتروف یکی از فصلهای کتابشان را به این قبیل روزنامهنگاران اختصاص دادهاند. لیاپیس، شاعر مضحکی که درباره همه چیز و همه جا شعرهایی با شخصیت گاوریل میسراید و به ازای آنها پول میگیرد، شخصیت این فصل است. شخصیتی که یکی از افتخاراتش تایید مایاکوفسکی است. ایلف و پتروف در شوخی با مایاکوفسکی هم چیزی کم نمیگذارند. بامزه این است که مایاکوفسکی یکی از معدود آدمهای صاحبنامی بود که از داستان آنها استقبال کرد.
پیشرفت
اسطوره بزرگ شوروی استالینی، نه آزادی بود و نه برابری. استالین فقط به دنبال «پیشرفت» بود. فصل افتتاحیه قطار در داستان ایلف و پتروف هجویهای است بر همین اسطوره. تمسخر انگیزههای ابلهانه سازندگان قطار برای برتری دادن قطار بر الاغ. کیفیت نازل ساخت قطار و افتتاحیه مسخرهای که همه سخنرانان آن، از مقامات دولتی گرفته تا مهندس ساخت، به جای حرف زدن از ساخت قطار از اوضاع بینالمللی میگویند. آنهم وقتی که یک تشک میتواند موقعیت اجتماعی افراد را زیرورو کند. این احتمالا باید تندترین فصل کتاب در چشم مقامات دولتی باشد.