یونس یونسیان
به «پلاسکو»ترین شکل ممکن، این غم آخری و زلزله: همه چیز از یک آتشسوزی در طبقات فوقانی ساختمان پلاسکو شروع شد، یکباره همه چیز از نقطه آتشسوزی به «ماشین زمان» وارد شد، آدمها، از شدت علاقه به گذشته، وارد ساختمان و حفره شدند، فهرست حاضران ماشین زمان، به جماعت مفقودان بیرون ساختمان تبدیل شد. آواربرداری، به شکل اسرارآمیزی، تمام نشد، چیزی در قلب پلاسکو، مثل لحظه مرگ یک ستاره، سرشار از دود و حرارت بود، فرو ریختن حجم عظیم خاطرات و آوار شدن بر سر خیابان و حوالی چهارراه استانبول، و گرفتار شدن آتشنشانها، در یک تاریکی عجیب و ابدی که از روز پنجشنبه و آخرین روز دی ماه، شروع شد. چیزی شبیه به یک تونل تاریک که راهی به بیرون ندارد، و یکباره، وصل میشود به غروب و شبزدگی، مثل خمیده شدن فضا و زمان در بدن فولادی برج، و اعوجاج انسان، مثل شمعی روشن در ظلمت ظالمانه جهان، مثل آخرین لحظات غریق فیالبحر و حریق فیالنار، که میگویند، سختترین مرگها، هنگامه غرق شدن در آب و سوختن در آتش است، لحظاتی که انسان، یکباره با مفهوم «امید در برهنهترین شکلش» مواجه میشود، که «امید» در انتهاییترین حالتش، «کورسو» نامیده میشود، کورسویی که شبیه لحظات انتهایی خاموش شدن شعله شمع است، و داستان ما، به «پلاسکوترین شکل ممکن» تمام میشود، کوهی از آوار، دود و آتش برخاسته از زمین خرابآباد، سگهای زندهیاب خسته از بوی مرگ، شبح یک برج قدیمی در آسمان و ذهن خیابان، که با ضربه بیلهای مکانیکی به پایان میرسد. گرافیتی یا دیوارنگارهای از «بلک هند» در حوالی پل کریمخان تهران به یاد آتشنشانان محبوس در یک شب تاریک و کورسوی نور شمع در دستهایشان. سپاس از وحید لطفیمنش برای عکس.
تابستان سال ۱۳۵۶ خورشیدی در کنار حوض و آبنمای ساختمان «پلاسکو»: آن روزها، یکی از تفریحات مردم، رفتن به ساختمان پلاسکو و گشت و گذار در اولین برج بلند مرکز تهران بود. حوضهای آب و فوارههای آب طبقه زیرین ساختمان، از مناسبترین لوکیشنها برای عکس یادگاری بودند، ساختمانی که ظاهر تاریک، سخت و خشن و درونی روشن، دریایی و آرامشبخش داشت. حادثه «فرو ریختن ساختمان پلاسکو» شاید یک اتفاق نادر برای چند نسل باشد، نسلهایی که شاید پدرانشان، یا خودشان از این ساختمان، خاطره و نوستالژی داشتند. ساختمانها و یادگارهای زیادی به مرور زمان و با پیشرفت ساخت و سازها و مدرنیته دستوپاشکسته ایرانی، از میان رفته است، اما ریزش حجم عظیم یک خاطره و فرو افتادن یک غول ۱۷ طبقه، نشانهای از «فرو افتادن دیواری» است که روزگاری، دورنمای عکسها، پسزمینه فیگورها و همراه ژستهای تاریخی ما بوده است. با سپاس از سیدمحمدرضا مدرسی که در قامت پسری در میان پدرش، سید جلال، و آقای مهدی عزیزی نشسته است.
پرندهای در قامت یک «قوی سیاه» به نام پلاسکو، ورودی طبقه پایین مجتمع پلاسکو در سال ۱۳۵۴ خورشیدی: با مشاهده واکنشها، افکار ملتهب و متناقض جامعه، برخوردها و شاخ به شاخ شدنها، تقدیس و تکفیرها، یکی را راهبه کردن و دیگری را روسپی، شایعهبازی و داستانسازی، دعواها، سرریز خشونتهای کلامی و رفتاری پس از «فرو ریختن ساختمان پلاسکو»، به شباهت این اتفاق و «نظریه قوی سیاه» افتادم، که استعارهای است از پیشامدهایی که مشاهده آن شگفتانگیز و بسیار نادر باشد و چون جامعه بهطور معمول انتظار وقوع چنین رخدادی را ندارد، با پیشامدش یکباره تودههای مردم دچار واکنشهای ملتهب و متوهمانه میشوند و در توجیه دلایل وقوع چنین پدیدههایی گاه به استدلال غیرعقلانی و حتی خرافی روی میآورند. فارغ از اندیشه تودهها، در توجیه علت و عواقب این پدیدهها معمولا بین اهل فن، روشنفکران و خردورزان نیز هالهای از اختلاف نظر و کشمکش پدید میآید که ممکن است برای مدت زمان طولانی به نتیجهگیری صحیح منتهی نشود. پدیده «قوی سیاه» به رخدادی گفته میشود که از منظر مشاهدهگرهای متعدد، رخدادی شگفتانگیز و نامحتمل باشد، حدوث آن به پیامدهای بسیار عظیم و غیرقابل پیشبینی منجر شود و با وقوعش، دلایل حدوث آن در بستری عقلانی و منطقی قابل توجیه باشد و بتوان برای کاهش پیامدهای آن در رخدادهای بعدی و اتفاقهای هولناک، برنامهریزی کرد.
با پلاسکو و یک قدم تا مرگ، تصویری منحصربهفرد، سینمایی و خوب از چهارراه استانبول رو به سمت شرق خیابان در سال ۱۳۴۰ خورشیدی: خانم جوان با کفش پاشنه بلند و پالتو پوست، در آستانه وارد شدن به تاکسی «واکسهاول» انگلیسی است، در را باز کرده و هنوز وارد ماشین نشده است، از بالای طاق فلزی در، به شکل مرموزی به عکاس نگاه میکند. در همان طرف، مردی هم سرش را به داخل دکه روزنامهفروشی کرده و دارد حرف میزند، در همان سمت پیادهرو، یک «نفتی» با چهارچرخهاش و پیتیهای نفت در حال حرکت است. هر دو طرف خیابان، در تصرف تاکسیهای دو رنگ معروف قدیمی فیات و فولکس واگن است. پشت سر خانم، پوستر تبلیغاتی فیلم «یک قدم تا مرگ» ساخته ساموئل خاچیکیان دارد به شکل دیوانهواری، فریاد میزند، آگهی نئونی نوشیدنی «آلپاین» و آن سوتر در انتهای خیابان، حضور سینما تهران و ساختمان معروف و سابق پلاسکو. فیلم «یک قدم تا مرگ» با بوتیمار و بیک ایمانوردی در اولین حضور حرفهای خود در سینما. داستان گروهی از دزدان که پس از سرقت، به مرور از هم پاشیده میشوند و درنهایت با عشق ایجادشده میان زن همدست دزدان و یک پلیس، به یک قدمی مرگ میرسند. مثل ساختمانی که از لحاظ معیارهای زیباشناسانه، شاید «قشنگ» نبود، دراز و بد ظاهر، اولین برج فرورفته در آسمان تهران بود، کمی بالاتر و نزدیک کافه نادری، پیراشکیفروشی خسروی متعلق به خانوادهای ارمنی، درهمتنیده با بوی پیراشکی کرمدار، گوشت، سیبزمینی و مربایی. خاطرهای مشترک بود، چیزی آشنا در میان داستانهای پدرم از جوانیهایش، ساختمانی که مثل زن شیکپوش و مرموز داستان، یک تاکسی «دربست» به ناکجاآباد گرفت و در آخرین لحظه، پیش از سوار شدن، به ما نگاه کرد، پلاسکویی که یکباره، در تاکسی را میبندد و در همهمه خیابان، محو میشود.
روزگاری که پلاسکو، هوای آتشنشانان را داشت، با آبنماهای معروف طبقه زیرینش و عکس یادگاری با تابلوی «کالای ایمنی و آتشنشانی»، با خرید بلیت اعانه ملی، مخصوص نوروز، با عینکسازی شهاب، انتشارات امیرکبیر، کادو، مروارید، سایه: از صبح، که خبر آتش را دادند و همراهش از خانه بیرون زدم، تا لحظه ریزش کامل و پریدن آخرین کبوترها و یاکریمهای لانهکرده در توریها و حفاظهای شبکهای معروف سازه، به واکنشها نگاه میکنم، واکنشهایی که هر بار خجالتبارتر از قبل میشود، از عکسها و سلفیهای یادگاری با دود و خاکستر، از شوخیهای سیاسی، از شانه خالی کردنهای همیشه این مملکت، از وسوسه عجیب و مضحک مردم برای ثبت هر لحظهای، حتی لحظات آخرالزمانی مرگ و فاجعه، از ساختمانی که تا دیروز، کسی به یادش نبود که «چند سال» دارد، که شهرداری مشغول پروژه زشت «پایش و سلامت» میدان و خیابان فردوسی بود، رنگ زدن و ترمیم ظاهر، و مثل همیشه فراموشی ریشهها و خاطرات و هر آنچه «داخل» است. و «تابلوی کالای ایمنی و آتشنشانی» در سال ۱۳۵۰ خورشیدی و حکایت مرگ آتشنشانها در سال ۹۵ خورشیدی. و سخنان وزیر بهداشت درباره قابل پیشبینی و پیشگیری بودن «مرگ هاشمی رفسنجانی»، و ما که از بیابان مرگبار امر واقع، دور شدهایم، و فقط «واکنش» نشان میدهیم، ما که «مردمان رقتبار واکنشها هستیم، مردمان سلفیهای دم آخر، عاشقان دود، خاکستر و فروریختن»، و شیرجه آخر من، جلوی چشم کسبه پلاسکو، در حوض خنک آب طبقه پایین ساختمان.
پلاسکوی سابق، پلاسکوی فقید، مرد همیشه قد راست ۵۴ ساله با پیراهن مشکی، زنی تنها با چادر سیاه: پاتوق روزهای جوانی پدر، نمایی از ساختمان سابق پلاسکو در چهارراه اسلامبول یا استانبول تهران سال ۱۳۴۱ خورشیدی. این عکس بدون شک یکی از زیباترین عکسهایی است که از این خیابان و ساختمانهایش دیدهام، عکسی که رمزهای زیبا و نوستالژیکی از تاریخ در خودش دارد، بالکن هتل پالاس با پوستر فیلم «اسپارتاکوس» که نمایش در سینما سعدی را تبلیغ میکند. تابلوهای نئون نوشیدنی «آل پاین» و کنارش «کوکاکولا» و چادرهای آفتابگیر راهنمایی که محل ایستادن پاسبان بوده است. مغازه فیلیپس که رادیو و تلویزیون فروشی بوده است. و عکسهایی هستند که یک «بالکن خالی» دارند که به شکل سرسختانهای تنها پناه و تصویری از «امید به امر در حال آمدن» است، بالکنهایی که در انتظار آینده ایستادهاند، در انتظار چشمان مردمان اواخر دهه ۹۰ خورشیدی که به مردمان آغاز دهه ۴۰ نگاه میکنند. این عکس درنهایت به «پلاسکو» تقدیم میشود؛ او که عشق به قدیم را در من رویاند.
شماره ۶۹۶
خرید نسخه الکترونیک از طاقچه و فیدیبو