یک مُشت ماسه را که در دست بگیری، دانهها یکییکی از فواصل میان انگشتان و کنارههای دست میریزند. حکایت از دست رفتن ذره ذره زندگی قدیم در هجوم فناوریهای جدید نیز، حکایت آن ساعتشنی دستیاند. قطعههایش یکی یکی از دست میروند، و انگار گریزی هم نیست. هر تلاشی هم برای نگه داشتن شنها در دست، انگار محکوم به شکست است.
محمد معماریان
نـزدیک خانه قدیمیام، پیرمرد ترک باصفایی یک آشپزخانه کوچک داشت. اکثر غروبها که خسته از دانشکده برمیگشتم، سری به دکانش میزدم. بیرمقتر از آن بودم که بخواهم همکلامش شوم و او هم انگار حال من را میفهمید. نزدیک خانه قدیمیام، دانشجو زیاد بود و لابد او هم جنس ما را میشناخت. میپرسید کدامیک از آن سه چهار غذای هرشبش را میل دارم، که پاسخم بیشتر کوفته بود. یک هفتهای از آشنایی من و آن پیرمرد نگذشته بود، که باز یک شب سفارش کوفته دادم. دو تا گوشه سینی روی اجاقش جدای از بقیه گذاشته بود و همانها را برایم داخل بشقاب کشید. گفت: «دیده بودم آلو دوست داری، وسط اینها مخصوص خودت یک آلو بیشتر گذاشتهام.» دو سالی از فوت او میگذرد و من هم خانهام را عوض کردهام، و هم مثل خیلیهای دیگر طرز تهیه غذایم را. یا یکی از چندین و چند مِنوی مفصلی که هرازگاه پشت در خانه میاندازند را برمیدارم، یا یک وبسایت را باز میکنم و از روی تصاویرش غذایی سفارش میدهم. خیلیهایشان را تا به حال یک بار هم از نزدیک ندیدهام، به جز آن پیکی که غذا را میآورد و پولش را با کارتخوان میگیرد و میرود. دیگر کسی نیست که نگاهم کند، که مرا بفهمد، که بداند کوفتهام را با یک آلوی بیشتر دوست دارم و مرغم را کمی سوخاریتر، که اصلا اهمیت بدهد به این جزئیات و تفاوتها. غذاها استاندارد شدهاند، و من هم یک مشتری استاندارد.
وقتی یاد آن پیرمرد ترک آشپز میافتم، ناخودآگاهم خاطره مرد میانسال کتابفروشی را برایم زنده میکند که در یک گوشه دیگر شهر، زیر راهپله یک پاساژ بیرنگوآب، مغازه کوچکی داشت و کتابهای کمیاب و دستدوم میفروخت. قدیمترها هربار که دستمزدی میگرفتم، سری به او میزدم تا کتابی قدیمی بخرم و ساعتی هم با او همکلام شوم. واو به واو کتابهایی را که میفروخت، از حفظ بود و برایم از نسبت نویسندهها و کتابها میگفت. پس از چند بار که از او خرید کردم و از حسم نسبت به کتابها گفتم، دفعه بعدش، به من کتاب پیشنهاد داد. از زیر دخلش، جزوه نازک با جلد چرمی «مقیم و مسافر» را درآورد، گفت چاپ سنگی یکی از رسالههای مهم مشروطه است، در میانه داستان و فلسفه سیاسی است، و مطمئن است که از آن خوشم میآید. چند سال پیش مجبور شدم کلکسیون کتابهای قدیمیام را بفروشم، اما هنوز «مقیم و مسافر» را دارم. آن مرد میانسالِ مقیم آن مغازه کتابفروشی، نه یک پایگاه دادههای پُر و پیمان از رفتارهای من و دیگران داشت، نه یک پردازشگر قدرتمند که الگوهای ترجیح مشتریان را شناسایی کند، ولی انگار چیزی را در تکتک مشتریانش میدید و میفهمید که آمازونِ کتابها انگار نمیفهمد، که در انباشت کلانداده از دست میرود. منتها به جبر روزگار، من مسافر دنیایی دیگر شدهام. شاید هم با منجنیقی به آن پرتاب شدهام.
سـوداهای وسوسهانگیزی در پس این سفر از دنیای قدیم به دنیای قشنگ نو وجود دارند. بهینهسازی، افزایش سرعت، حذف واسطهها، کاهش هزینهها. من هم البته حُسن همه اینها را میفهمم. بالاخره در این شهر بزرگ، من هم برای یافتن مسیر متکی شدهام به آن ابزار مسیریاب که بر اساس تجمیع دادههای تلفنهای همراهی که دست همه ماست، کمازدحامترین مسیر را محاسبه میکند و در اختیارم میگذارد. این ابزار کارم را راه انداخته است و فراموش نکردهام که آدرس پرسیدنهای خیابانی در گذشته چقدر دردسر داشته است. ولی در عین حال، میفهمم که در قبال این خدماتی که اغلب بهظاهر چیزی هم از جیب من برنمیدارند، هزینههای پنهانی میدهم؛ هزینههایی که در نگاه اول شاید به چشم نیایند، اما یافتنشان کار پُردردسری هم نیست، گرچه انگار چنان فریفته معصومیت ظاهری فناوری شدهایم که دوست نداریم جنبههای منفیاش را به خیالمان راه دهیم یا به هر روی با آنها کنار میآییم. بالاخره این فناوریهای دوستداشتنی، سهولتی انکارناشدنی برای زندگیمان به ارمغان آوردهاند، و آنچه از ما گرفتهاند و میگیرند، آنقدرها هم نمیارزد، یا شاید قدرش را نمیدانیم. علاوه بر آن، بالاخره جمع جهانی به سمت و سویی در حال حرکت است، و شنا کردن خلاف جریان هم که، لابد خودتان بهتر در جریانید.
تـابع جمع شدن، انتخاب سهل و مطمئنی است که عقل به آن حکم میکند. بالاخره اگر از انتخابهای جمع کثیری یک تابع ریاضی بسازیم، عدد و رقم که در بیغرضیاش شکی نیست، دقیق میگوید که کجای نمودار نشستهایم و چه انتخابی برایمان درستتر و بهینهتر است. و برای آنکه مُهر باطل شد بر آزادیمان نخورده باشد، گاهی چند گزینه به ما پیشنهاد میشود تا از بین چیزهایی انتخاب کنیم که همه کمابیش، در جوهره خود، یکساناند. مثل همه مِنوهای غذاهایی که کاغذی یا آنلاین به دستم رسیده است، و یکجور یکسانیِ سهل و ساده در همه آنهاست که گاهی اعصابخُردکن میشود. گاهی انسان چیزی میخواهد که خودش هم نمیداند چیست، اما میداند که چه نیست، حداقل میداند اینهایی نیست که پیشکشش شدهاند.
انسان، از همان زمان پرتابش به زمین، موجود عجیبی بوده و هست. مثلا عازم جادهای میشود که با حساب و کتاب عقلاییاش میداند گریزی از آن ندارد، اما دلش را اول مسیر جا میگذارد. اوایلش که فاصله عقل و دلش آنقدرها زیاد نیست، بالاخره به خودش دلداری میدهد که چندان از اصلش دور نیفتاده است، ولی بالاخره به یک نقطهای میرسد که ناگهان واقعیت با تمام سنگینیاش بر روی روح او آوار میشود. یا مثلا هیولایی میآفریند که در خدمت او باشد و گاهی سرگرمش کند، اما هیولا جانی از آنِ خود مییابد و علیه خالقش شورش میکند. این هیولا میتواند همان جاده باشد، یا هیولای فرانکشتاین، یا هوش مصنوعی که قرار است در نقطه تکینگی بر هوش انسان پیشی بگیرد و در تصویرسازیهای آخرالزمانی و ویرانشهری، انسان را خدمتکار و برده خود میکند. و این هیولا میتواند ابزاری باشد که برای نزدیکتر کردن انسانها آفریدیم، اما چنان وابستهاش شدیم که ما را از همدیگر دورتر کرد.
لابهلای گفتوگوهای تلگرامی در گروههای رفقای قدیمیام، گاهی کسی با لحنی نزدیک به خواهش میگوید یک قرار حضوری بگذاریم. امکان دیدار حضوری چندنفره بسته به مشغلههای فراوان اعضای گروه در این شهر بزرگی است که حتی با سرویس تاکسییاب و مسیریاب هم رفتن از اینسو به آنسویش زمان زیادی میطلبد که ارزش مالی این مدت برای مایی که روزی چندین و چند ساعت کار میکنیم، قابل توجه است. گاهی برای خاطر دوستمان و البته خودمان، وقت پرارزشمان را فدا میکنیم تا مزه دیدار رودررو را بچشیم. ولی تقریبا بیتردید میشود گفت تناوب چنین دیدارهایی بسیار کمتر از گذشته خودمان هم شده است، چه رسد به نسلهای قبلتر. شاید بشود تصور کرد که یکجای این گذار از دنیای قدیم به جدید، یک نفر گفت حالا که امکان بهرهمندی از دیدار مستقیم کمتر شده است، یک پیامرسان بسازم بلکه آدمها خلأ تماسشان را اینگونه پُر کنند. ولی او شاید نمیدانست ما مستعد آنیم که این ارتباط کمکیفیتتر را بهتدریج جایگزین همان قدری از ارتباط باکیفیتتر کنیم که برایمان مقدور بود. و در این جاده سراشیب که بیفتی، گویا گریزی از تداوم لغزیدن نیست و فقط میتوان ژست همراهی گرفت.
ژستها در زندگی امروزی پررنگتر از همیشه شدهاند. یک دونقطهپرانتزبسته به علامت خنده، یک دونقطهپرانتزباز به علامت غم. یک خنده استاندارد، یک غم استاندارد. واکنشهای استاندارد به اتفاقاتی که در قالب یک متن یا تصویر ساده میآیند، که به لطف فناوریهای نوین، با سیلابی از آنها مواجهیم. البته غم استاندارد میتواند با قطره اشکی کنار یک صورتک زرد گرد، غمگینتر شود. ولی دیگر مهم نیست که گوشه لب چپ یکی هنگام غصه به رعشه میافتد، گریه دیگری بیصداست، و سومی وقتی بغض میکند، برای پنهان کردنش یک لبخند زورکی تحویل طرف میدهد. مهم این است که بنا به تشخیص فناوریسازان، آدمهای سراسر جهان برای ابراز همدردیشان فقط به پنج شکلک نیاز دارند. و البته به سرویس ارسال مستقیم پول برای فلان خیریه از طریق درگاه مطمئن پرداخت موبایلی یا سفارش یک تاجگل طبق طراحی دلخواه در آن یکی وبسایت برای مراسم ترحیم فلانی که به هزار و یک دلیلی که اکنون موجه شدهاند، امکان حضور در آن را نداریم.
یـکجای کار میلنگد. یکی از عمیقترین پارادوکسهای جهان حاضر ما آن پدیدههایی است که در هرکدام، وقتی به تکتک اجزاء مینگریم، انگار همگی قابل فهم و توجیهپذیرند، اما این اجزاء کنار هم که جمع میشوند، ساختاری را تشکیل میدهند که دیگر نمیشود با آن همدلی کرد. یکجای این مسیر از جزء به کل، مشکل دارد. فرار مغزها؟ سپردن خردسالان به مهدکودک؟ تکیه بر خدمات نوین مبتنی بر فناوریهای ارتباطی؟ در چنین نمونههایی، که از قضای روزگار بیربط به همدیگر هم نیستند، تصویر بزرگ مساوی با مجموع قطعههای کوچک تصویر نیست. هریک از قطعهها انگار درست و به جای خود است، اما قاب کلی گویا تصویری کج و معوج نشان میدهد که در کُنج اتاق، یا خانه، یا روستا، یا شهر، یا دهکده جهانی، درست نمینشیند. کجای کار میلنگد؟ نمیدانم. اما میدانم یک چیزی هست که نباید باشد، و یک چیزی که باید باشد نیست.
شماره ۷۱۷