این نوبت الهه رضایی
(متولد ۱۳۴۲، مجری و گوینده تلویزیون)
سهیلا عابدینی
من کلا بچه بازیگوش و اذیتکنی تو مدرسه نبودم. درنتیجه چیزی برای محافظهکاری ندارم. خیلی آرام بودم و چیز خاصی نداشتم که حالا بخواهم آن را بپوشانم و قایم کنم و نگران این باشم که چقدر شخصیت آن دورانم متغیر بوده نسبت به شخصیت الانم. بچه درسخوانی بودم. دلیل این درسخوان بودن و آرام و منظم بودن یک بخشی برمیگردد به والدین و خانواده که روی این موضوع حساسیت داشتند. من بچه اول خانواده بودم و خیلی هم حرف گوشکن بودم. معمولا هم بچههای اول حرف گوشکنتر هستند. خانواده هم هر آنچه را که بلد نیست، به سر بچه اول میآورد. میخواهند بچهشان خیلی منظم و مرتب باشد، خیلی درسخوان باشد، خیلی مبادیآداب باشد و خیلی چیزهای دیگر. بههرحال من هم از این قاعده مستثنا نبودم، البته که خودم هم مخالف این موضوع نبودم و بچه سرسختی نبودم که در برابر اینها مقاومت کنم.
آن موقعها مدرسهها نزدیک خانه بود و این اتفاقاتی که این روزها افتاده که مثلا کدام مدرسه بهتر است، اصلا زمان ما خبری ازش نبود. برای ورود به دوره تحصیلیِ بعدی امتحانات ریز و درشتی نمیگرفتند که بر اساس آن بخواهند مدرسه بهتری بگیرند و خانوادهها مجبور شوند سرویس بگیرند و دانشآموز مسیر طولانی خانه و مدرسه را با ماشین برود و بیاید. زمان ما مدرسهها نزدیک بود و مقطع ابتدایی که کوچک بودیم، پدر یا مادر مخصوصا اوایل سال تحصیلی ما را میرساندند تا اینکه بعدش دیگر خودمان به اتفاق دو، سه تا بچه همسنوسالمان که معمولا در همسایگیمان بودند، برمیگشتیم. الان بعید میدانم کسی جرئت کند به بچهاش، لااقل در کلاس اول دبستان، بگوید که تنهایی از مدرسه برگردد خانه.
یادم میآید از خانه ما تا سر کوچهمان چند دقیقه راه بود، بعدش یک خیابان را رد میکردم و میرسیدم مدرسه. جمعا شاید کمتر از ۱۰ دقیقه فاصله خانه تا مدرسه بود. ما محله پیروزی بودیم، ۲۱ متری دهقان. فکر کنم سال ۴۹ بود که اول دبستان رفتم، دبستان دولتی بهروان. چند سال هم پیش رفتم یکسری بهش زدم. کلی تغییر درش ایجاد شده بود. اسم مدرسه عوض شده بود و به نظرم دیگر دبستان هم نبود. همه چیز وقتی که آدم بچه است، بزرگتر از اندازه واقعیاش به نظر میآید. مدرسه ما هم آن زمان هیبتی داشت در ذهن ما. از کلاس اول تا پنجم آنجا بودیم. کلاس پنجمیها خیلی بزرگ بودند از نظر ما و ما ازشان حساب میبردیم. چند سال پیش که دوباره رفته بودم آن حوالی، دیدم مدرسه آنقدرها که ما فکر میکردیم، بزرگ نبود.
همهمان خطکش خوردیم
یادم میآید در کلاس اول دبستان یک بار پیش آمد که معلم باید میرفت بیرون از کلاس که تلفن جواب بدهد. به ما گفت همهتان ساکت بمانید و سرجایتان بنشینید. به من هم گفت تو مراقب اینها باش. آن موقعها اینطوری بود که مبصر کلاس را بر اساس ساکت بودن و درسخوان بودنش انتخاب میکردند. الان نمیدانم چه میکنند. بههرحال من شدم مبصر و مراقب بچهها که سروصدا نکنند و کلاس را به هم نریزند تا معلم بیاید. خب قطعا یک بچه هفت ساله روی بچههای هفت ساله دوروبرش همچین تسلطی هم نداشت. خلاصهاش این شد که کلاس شلوغ شد و خانم معلم که تشریف آورد و دید بچهها دارند سروصدا میکنند و کلاس نامنظم است، گفت همهتان به خاطر اینکه حرف گوش نکردین، باید از دم تنبیه شوید، تنبیه هم یک خطکش بود که کف دست همه زدند. به خاطر شیطنت و شلوغکاری چند نفر، همهمان خطکش خوردیم.
خدا بیامرز خیلی بچهها را اذیت میکرد
یک ناظمی داشتیم که الان نمیدانم زنده است یا نه، چون همان موقع هم سنوسالی داشت. اگر که هست، انشاءالله سلامت باشد، اگر هم که رفته، خدا بیامرزدش، چون خیلی بچهها را اذیت میکرد. صبح که تمام بچهها به خط میایستادند، میگفت اگر هر کدام از شما صدایی بکنید، یا کاری را که من میگویم، انجام ندهید، از این بالا- مدرسه ما دوطبقه بود- از تراس این بالا طناب میبندم بعدش دست و پایتان را به این میبندم و سروته آویزانتان میکنم و بعد هم فلکتان میکنم. البته یادم نمیآید که شاهد فلک شدن کسی بوده باشم، ولی خب این تهدید و ترس همیشه بود. واقعا آدم کجفهمی بود. رفتارهایش ناشی از عقدههای دوره بچگی خودشان بود. اتفاقاتی که دلشان میخواسته برایشان بیفتد و نیفتاده بود، حالا آنچه را که احیانا به سر خودشان آمده بود، به سر ما میآورد.
بخاری کلاس طبل میزد
دوره راهنمایی من نه کتک خوردم و نه کتک زدم. فقط یادم است که بیشتر رقابتهای درسی داشتیم با همکلاسیها. راهنمایی یکخرده مدرسه دورتر بود. ما دو شیفت بودیم؛ صبح تا ظهر یک شیفت بودیم و ظهر میآمدیم ناهارمان را میخوردیم و برمیگشتیم. ساعت دو تا چهار شیفت دوم شروع میشد. زمستان که میشد، شرایط برای شیطنت و بازیگوشی بچهها بیشتر فراهم بود. دوره راهنمایی حجم درسها زیادتر و کتابها سختتر میشد. خصلت و شخصیت بچهها هم اینطوری است که از خدا میخواهند یا معلم نیاید، یا درس نپرسد. بهخصوص اگر این درس چیزی باشد که آدم را بیشتر اذیت کند. تنبلی و بازیگوشی این خصلت را به وجود میآورد. زمستانها ما در کلاسمان یک بخاری داشتیم از این خیلی قدیمیها که فکر کنم یا گازوییلی بود، یا نفتی. کوچکترین کلاس مدرسه بودیم ما. تعداد بچههای کلاس هم کمتر از بقیه کلاسها بود. بخاری یک اشکال فنی داشت، مثلا وقتی شعلهاش زیاد میشد، یکهو مثل اینکه دارند طبل میزنند، این شروع میکرد به گرومپگرومپ صدا دادن. بچهها که دستشان آمده بود داستان چیست، وقتی که یک کلاسی داشتیم که معلم قرار بود بیاید درس بپرسد، یا امتحان بگیرد، یا درس سختی بود، آن وقت دیگر یک بلایی سر بخاری میآوردند و یکهو بخاری هم شروع میکرد به طبل زدن، بعدش کلاس به هم میریخت و چون یک کمی هم دود میکرد، همه از کلاس میزدیم بیرون. بههرحال باعث میشد وقتکشی بشود. معلم هم مجبور بود درس بعدی را بدهد. یا اگر قرار بود امتحان بگیرد، کتبی را که اصلا نمیرسید، شفاهی هم نهایتا از یکی دو نفر وقت بود که بپرسد. خوشبختانه هیچوقت هم کسی لو نرفت. امکانات مالی مدرسه و آموزش و پرورش اجازه نمیداد بخاری را عوض کنند. همان زمان که بخاری صدا میکرد و دودش پخش میشد تو کلاس، بچهها میگفتند آدمخوارها حمله کردند. دارند طبل میکوبند. ما را پیدا کردند، دارند میآیند سراغ طعمهشان…
خانم اجازه ما فردا انتحام داریم
یک همکلاسی داشتیم که این دختر طفلک را در سن پایین وادار کردند که ازدواج کند. فکر کنید دختر ۱۳، ۱۴ ساله را. کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودیم. این بنده خدا به خاطر آن ازدواج اجباری خودسوزی کرد و از دنیا رفت. خیلی تلخ بود این ماجرا. خاطرهای از او همیشه در ذهنم است؛ اینکه یک روز در مدرسه که زنگ پایانی بود و معلم هم نیامده بود، همگی گفتیم برویم با مدیر صحبت کنیم تعطیلمان کنند، چون فردایش هم امتحان داشتیم. برویم خانه و درس بخوانیم. جمع شدیم و رفتیم و این طفلک دوستمان به مدیر گفت خانم اجازه ما فردا انتحام داریم ما رو تعطیل کنین. خانم مدیر هم باخنده مدام تکرار میگفت بگو چی دارین فردا؟ تا من تعطیل کنم. این همکلاسی ما هم میگفت انتحام داریم. مدیر کلی به طرز صحبت کردن او خندید و بالاخره ما را هم آن زنگ تعطیل کردند به خاطر آن شیرینی انتحام گفتن آن دوستِ خدابیامرزمان.
من پشت سرمم چشم دارم، اگه نمیدونین بدونین
ورزشهای صبحگاهی را باید حتما میایستادیم و حرکات را انجام میدادیم، ولی خب، بچهها برای بازیگوشی و شیطنت همیشه حاضر و آماده بودند. برای یک کار درست و حسابی حوصله نداشتند. سر ورزش صبحگاهی خانم مدیرمان میایستاد. وقتی که پشت به ما میکرد تا برود سمت دفتر، همچنان تاکید میکرد و تشر میآمد که ورزش کنید. در همان حالتی که پشتش به ما بود و به سمت دفتر میرفت، یکهو میگفت فلانی ورزش کن، چرا بیکار وایستادی، اون ته صفیها مگه با شما نیستم… ما همگی همینجور میماندیم که این چطور وقتی پشتش به ماست، ما را میبیند. همیشه میگفت من پشت سرمم چشم دارم، اگه نمیدونین بدونین.
خانمها لطفا جیغ بنفش نکشید، اینجا طبقه دوم است
دبیرستان ما همزمان شد با سال اول انقلاب و تعطیل شدن مدرسهها و قضایای انقلاب که ماجرایی بود. همه درسهای ما تلنبار شد برای آن طرف سال، یعنی بعد از بهمنماه که مدرسهها شکل و شمایل خودش را پیدا کند و سنگینی درسها و… برای ما دانشآموزها سخت بود. آن سالها بازیگوشی خاصی یادم نمیآید. هم بچهها بزرگتر و عاقلتر شده بودند و هم اینکه کسی حاضر نبود یک سال اضافهتر بگذراند، یعنی آن نیمسال را عقب بماند. بنابراین همه مجبور بودند درس بخوانند تا اینکه رفوزه نشوند. سال بعدش ما دبیر مرد هم داشتیم. دبیر هندسه و ریاضیات جدید و فیزیک ما آقا بود. اینها که میآمدند سرکلاس، بچهها جیغ و هوار که درس نپرسید. آقای طبری یک انگشتر بزرگ عقیق همیشه دستش بود. از در که تو میآمد، تقتقتق… به در میکوبید. یالله میگفت و میآمد تو که بچهها روسری سرشان کنند. بچهها هم مدام میگفتند آقا نپرسید، نپرسید. آقای طبری هم یککلام میگفت خانمها لطفا جیغ بنفش نکشید، اینجا طبقه دوم است. هرکسی عصبانی است، ناراحت است و دلش نمیخواهد که درس جواب بدهد، پنجره را باز کند و از این بالا بپرد پایین. من راه دیگری را بهتان پیشنهاد نمیکنم.