درباره مدارک شناسایی کسانی که صورتشان را به خاطر اسیدپاشی از دست دادهاند
پانیذ میلانی
از خرید سیمکارت تا تعویض شناسنامه، از گرفتن کارنامه دبستان تا ثبتنام در دانشگاه. برای همه اینکارها به یک چیز مشترک نیاز دارید؛ عکس. حتما شما هم هنوز گاهی فکر میکنید چه اتفاقی برای آن ۱۲ قطعه عکسی که هر سال به مدرسه میدادید، افتاده، اما آیا تابهحال فکر کردهاید اگر روزی برایتان اتفاقی بیفتد که با همان صورتی که صبح از خواب بیدار شدهاید، به خواب نروید، چه اتفاقی برای مدارک شناساییتان خواهد افتاد؟
این عکس شما نیست
الهام سلطانی در بهمن ۹۷ در شهر گرمسار مورد حمله اسیدپاشی همسر سابقش قرار میگیرد. از او میپرسم بعد از اینکه کسی در حادثهای مثل چیزی که برای شما اتفاق افتاد، یا حتی آتشسوزی، چهرهاش تغییر میکند، چه اتفاقی برای عکسهای مدارک شناساییاش که با چهره قبل از حادثه گرفته شدهاند، میافتد؟ کسانی که چنین اتفاقی برایشان میافتد، باید چه کاری انجام دهند؟
او میگوید: «مدارک شناسایی تا مدت زمان مشخصی اعتبار دارند. مثلا گواهینامه تا یک مدت محدودی اعتبار دارد. زمانی که مدت اعتبار آنها تمام شد و صاحب آن برای تمدید اقدام کند، به یکسری مدارک مثل عکس و… احتیاج دارد. کسانی که عمل میکنند و تغییر چهره دارند، در اینجا به مشکلات زیادی برمی-خورند. عکسها باید عوض شوند، چون با چهره فرد در حال حاضر تطبیق ندارد.»
سلطانی درباره افرادی که باید عکسهای مدارک شناساییشان را عوض کنند، میگوید: «خیلی از کسانی که مورد حمله اسیدپاشی قرار میگیرند، رغبتی ندارند که تصاویر کارت شناساییشان را عوض کنند، ولی بعد از چند سال به حالت طبیعی برمیگردند. کسانی که تغییر چهره خیلی واضحی داشتهاند، مثلا بینی خود را از دست دادهاند و عمل کردهاند و بینیشان به حالت طبیعی برگشته است، یا پلکهایشان بسته بوده و با عمل جراحی پلکهایشان را باز کردهاند، باید مدارک شناسایی خود را عوض کنند، اما معمولا تا وقتی مدت اعتبار مدارک شناسایی تمام نشود، مشکلی به وجود نمیآید و کسی به سراغ تعویض مدارکش نخواهد رفت. البته دوره عملها ممکن است تا سه سال طول بکشد، ولی اگر در این بین کار ضروی برای فرد پیش بیاید، کاری نمیتوان کرد و مدارک باید عوض شوند. اما مثلا یکی از کسانی که مثل خود من بود، وقتی برای تمدید کارت بانکیاش میرود و کارت ملیاش را ارائه میدهد، متوجه میشود که باید عکس کارت ملیاش را عوض کند، اما این کار را نمیکند.»
او تعریف میکند وقتی برای کاری به ترکیه رفته بود، با اینکه صورتش را میپوشاند و درباره پاسپورت هم سختگیریهای زیادی میشود، اما کسی به او ایرای نمیگیرد و مشکلی برایش به وجود نمیآید چون انگار متوجه شده بودند این تغییر چهره به علت سوختگی است. اما اگر برای کسی مشکلی پیش بیاید، ناچار می-شود مدارک شناساییاش را عوض کند.
به تعبیر خودش، اولین باری که کسی محکم در گوشش میگوید «این عکسها دیگر تو نیستی» زمانی بود که برای تعویض پاسپورت رفته بود. میگوید: «از آنجایی که آدم سرسختی هستم، سعی کردم موضوع برایم بیاهمیت جلوه کند و گفتم: حالا باید کجا عکس عوض کنم؟»
۳۰ هزار تومان برای من یک دنیاست!
زینب قنبری در سال ۹۷ مورد حمله اسیدپاشی همسر سابقش قرار گرفت. الان حدود یک سال و نیم از آن حادثه میگذرد. اولین بار زینب وقتی برای تعویض کارت بانکیاش به بانک مراجعه میکند، میفهمد که چهره الان او دیگر شباهت به چهره چند ماه پیشش ندارد و باید عکس مدارک شناساییاش را عوض کند. او داستانش را اینطور تعریف میکند: «اولین بار که فهمیدم مدارکم باید عوض شود، وقتی بود که رفتم بانک و گفتند باید کارت بانکیام را تمدید کنم. برای تمدید کارت بانکی از من کارت ملی خواستند و وقتی کارت ملیام را به آنها دادم، گفتند کارت ملیام قدیمی است و باید تعویض شود. وقتی برایشان توضیح دادم چه اتفاقی برایم افتاده، کارمند بانک قبول کرد، اما رئیس شعبه کوتاه نیامد و مرا برای تعویض عکس کارت ملی به پست بانک فرستادند. وقتی به پست بانک رفتم، به کارمندان آنجا گفتم که من در خانه عکس دارم، میتوانم از آنها استفاده کنم؟ خانمی که کارمند آنجاست، پرسید مشکلت چیست؟ من توضیح دادم که صورتم در سانحهای سوخته و به من اسیدپاشی شده است و به خاطر همین نمیتوانم الان اینجا عکس بیندازم. او واکنش بدی نشان نداد و بعد از این هم چیزی نگفت. من هم عکس نینداختم و مدارکم را جا گذاشتم و از پست بانک بیرون آمدم.»
او تعریف میکند وقتی هفته بعد برای گرفتن مدارکش که جا مانده بود، به پست بانک میرود، اتفاق عجیبی میافتد. میگوید: «وقتی به پست بانک رسیدم و گفتم برای پس گرفتن مدارکم که هفته پیش جا گذاشتهام، آمدم، گفتند باید ۳۰ هزار تومان بدهم تا بتوانم مدارکم را که هفته گذشته جا گذاشتهام، پس بگیرم. چون مدارکم را ثبت کرده بودم، باید ۳۰ هزار تومان میدادم تا بتوانم آنها را پس بگیرم. من هم گفتم من ۳۰ هزار تومان ندارم، من حتی هزار تومان هم ندارم. من در خرج نان شبم ماندهام. مدارکم را آنجا گذاشتم و آمدم بیرون. هنوز هم مدارک من آنجاست.»
زینب قنبری میگوید در حال حاضر هیچ مدرک شناسایی جز کارت ملی و شناسنامه قدیمیاش ندارد، که با آن مدارک هم کارهایش را راه نمیاندازند. هر جا هم که میرود، به او میگویند باید عکس بگیری. اما چون عملهای او هنوز تمام نشده است، نمیخواهد فعلا تصویری از او ثبت شود. او میگوید: «هزار تومان هم برای من یک دنیاست. با هزار تومان نان میخرم تا شب گرسنه نخوابم. بارها شده است که شبها گرسنه خوابیدم، یا صبحها گونی نان خشک را برای بچهام آوردهام و در آب زدم تا چیزی برای خوردن داشته باشیم. من چنین پولهایی ندارم.»
او حالا منتظر است تا هزینه عمل قرنیهاش تامین شود. میگوید چند نفری کمک کردند، اما تا فهمیدند به او اسیدپاشی شده است، پولشان را پس گرفتند و گفتند حتما کاری کرده بودی که شوهرت روی تو اسید پاشیده است. دوسوم مبلغ عمل جور شده و زینب حالا منتظر یکسوم باقیمانده است تا بتواند دوباره دنیا را با دو چشمش ببیند.
هیچکس مرا به اسم شناسنامهام نمیشناسد
داستان فاطمه قاسمی با بقیه کمی فرق میکند. اتفاقا او هم در سال ۹۷ مورد حمله قرار گرفته، اما اینبار نه پای همسر سابق در میان است و نه خواستگار انتقامجو. اینبار خواهرشوهری که میگوید چون خودش خواهر نداشته، اندازه خواهرش او را دوست داشته، پارچ اسید را روی صورت او خالی کرده است. او هم مثل همه دخترهای عادی بود که روزهای پایانی دانشگاهش را میگذراند و هیچوقت فکرش را نمیکرد مجبور شود برای گرفتن یک کارت بانکی التماس کند.
خودش از عبارت «قربانی اسیدپاشی» استفاده نمیکند و خودش و کسانی را که مثل او هستند، «قهرمان اسیدپاشی» میداند. مثل خیلیها، اولین جایی که فاطمه میفهمد دیگر آن آدم سابق نیست، بانک است. میگوید: «برای تعویض کارت بانکی رفتم، اما به خاطر اینکه تصویر کارت ملیام با صورت آن لحظهام خیلی فرق داشت، هیچکاری برایم انجام ندادند. هر چقدر التماس کردم، برایشان مهم نبود و گفتند این مشکل خودتان است و به ما ربطی ندارد. ما چون نمیتوانیم احراز هویت کنیم، اجازه نداریم کاری برایتان انجام دهیم. من هم مجبور شدم در محضرخانه به پدرم وکالت بدهم تا بتواند کارهایم را انجام دهد و حداقل بتوانم کارت بانکی داشته باشم.»
فاطمه میگوید: «حس خیلی بدی داشتم. آنجا بود که واقعا باورم شد دیگر هیچکس مرا به اسم و عکس فاطمه قاسمی شناسنامهام نمیشناسد. پیش خودم فکر میکردم من چه گناهی کردهام که باید به خاطر یک کار کوچک بانکی اینقدر التماس کنم و دست آخر هم کارم را برایم انجام ندهند.»
فاطمه هنوز برای تعویض عکسهایش اقدام نکرده. میگوید عملهایش هنوز تمام نشده و هر وقت عمل-هایش تمام شد، برای گرفتن عکس و تعویض مدارک شناسایی اقدام میکند. فاطمه این روزها جز دادگاه و بیمارستان جایی نمیتواند برود. آن دو جا هم به خاطر این میتواند برود که او را میشناسند و نیازی به مدارک ندارد. اما برای باقی مکانهایی که نیاز به مدارک شناسایی دارند، کاری از دستش برنمیآید. حالا فقط منتظر است عملهایش تمام شود تا دیگر نیاز نباشد فقط به دادگاه و بیمارستان برود.
مگر تو همان آدم قبل هستی؟
دو سال پیش چهره لیلا برای همیشه عوض شد. تفاوت داستان لیلا با بقیه این است که هنوز نه مشخص است چه کسی این کار را کرده و نه مشخص است چرا این کار را کرده است. اولین بار لیلا وقتی میفهمد که این تغییر برای همیشه با او همراه شده که برای جابهجایی و انتقال پول به کارتش به بانک میرود که آنجا متوجه میشود باید عکس کارت ملیاش را عوض کند، وگرنه هیچکاری برایش انجام نمیدهند. ابتدا مدیر شعبه قبول نمیکرد بدون عکس انداختن کار لیلا را پیش ببرد، اما وقتی لیلا نامهای را که نشان میداد پوست صورتش سوخته است، به مدیر شعبه نشان میدهد، مدیر شعبه اجازه میدهد کار لیلا انجام شود. لیلا میگوید: «خیلی برایم سخت بود که دیگر کسی مرا با هویت قبلیام نمیپذیرد. خیلی جا خوردم و ناراحت شدم. چند نفر در بانک آمدند تا عکس را با چهرهام تطبیق دهند و خیلیها میگفتند نه، این خودش نیست. من آن لحظه سرخورده شده بودم و کارمندان هم مدام سوال میکردند و میپرسیدند چرا اینطور شدهام؟ و این حال مرا بدتر میکرد. من توضیح کوتاهی دادم، ولی آنها قانع نشدند. وقتی در چهرهام دقیق میشدند، حالم بدتر میشد. بین مردم عادی این طرز نگاه «چه کار کردهای که این بلا سرت آمده» خیلی زیاد دیده میشود. آنقدر که گاهی دوست داری بین مردم نیایی. بعد از جریان بانک خیلی ناراحت و سرخورده بودم. بعد از آن یک بار برای تعویض دفترچه بیمهام مراجعه کردم، کارمند بیمه به من گفت عکس جدیدت را بده. من گفتم من عکس جدید ندارم، همان عکسهای قدیمی را دارم. کارمند بیمه با لحن تندی گفت مگر تو همان آدم قبلی هستی؟ واقعا از ته قلبم ناراحت شدم.»
وقتی میخواهم از لیلا خداحافظی کنم، میگوید: «ممنون که به فکر ما هستید.»
مهر بیصدای انتخابات
داستان اسیدپاشی مریم قدیمیتر از بقیه است. سال ۸۹ زن برادرش روی صورت او و دو دخترش اسید می-پاشد. مریم میگوید: «تغییر واقعا قابل توصیف نبود و نیست. شاید الان مقداری بهتر از قبل شدهام، اما اوایل چهره جدیدم برایم غیرقابل تحمل و باورنکردنی بود.» اولین بار در انتخابات متوجه میشود باید شناسنامهاش را عوض کند. میگوید: «اولین باری که رفتم رأی بدهم، آقایی که آنجا مسئول بود، گفت شناسنامه شما باید عوض شود. البته فکر میکنم برخوردشان خوب بود. شاید نخواست به من بگوید که عکست با صورت الان تو فرق میکند. ولی الان که فکرش را میکنم، میگویم چقدر کار خوبی کرد که به رویم نیاورد. او به من گفت شناسنامه شما باید سریع عوض شود، به خاطر اینکه قلمخوردگی دارد و احتمالا جایی گذاشتی که هوا گرم بوده. انگار جوهرش پخش شده بود.»
مریم میگوید این آقا همانطور که این حرفها را میزد، سعی میکرد او و عکس را ورانداز کند و شباهتی بین آنها پیدا کند. بعد هم با خجالت، یواشکی از خانوادهاش میپرسد چه اتفاقی افتاده، که برادر مریم داستان را تعریف میکند. او میگوید: «موقع تعویض عکس نه، اما در کوچه و خیابان بارها شده که مردم من و دو دخترم را با انگشت نشان میدهند و جیغ میکشند. دختران من وقتی بچهتر بودند، بیشتر میترسیدند. البته الان به این درک و آگاهی رسیدیم که ناراحت نشویم. حتی بعضی موقعها کودکان از ما قایم میشدند. وقتی هم از ما سوال میپرسیدند چه اتفاقی برایتان افتاده و ما جوابشان را میدادیم، زود قضاوت میکردند و میگفتند مگر با او چه کار کرده بودی که این بلا را سر تو آورد؟ یا مگر خصومتی با یکدیگر داشتید؟»
مریم آرزو میکند که یک روز این برخوردها درست شود و جای خودش را به رفتارهای صحیح بدهد. می-گوید: «از ما که گذشت، اما تحمل این درد شاید برای بقیه واقعا سخت باشد!»