یادداشتی برای زادروزِ بهرام بیضایی
فرشید قلیپور
بهرام بیضایی از گذشته میآید؛ از خودِ خودِ تاریخ. از دلِ قصهها و داستانها و روایتها. چهها که از اسطوره و تمدن و سدههایی که بر ایران گذشته، نمیداند. بهرام بیضایی یک دانشنامه تمامعیار است. بهرام بیضایی خودش و اندیشهاش و قلمش، آنقدر مملو از تاریخ و تمدن است که گویی تکتک روزها و سالها و سدههای پیش را زیسته و البته که بهدرستی ادراک کرده است. بهرام بیضایی هر کجا که در تاریخ پا گذارده، آستینی بالا زده و آنچه را از تاریخ ناگفته مانده، یا به آن کمتر توجه شده، خود روایت کرده است. از آنچه پس از واپس زدنِ شاهنامه، بر فردوسی گذشت و ما ندانسته بودیم؛ در فیلمنامه دیباچه نوین شاهنامه. از هر آنچه در مشروطه و جنبش مشروطهخواهی در پسِ پرده ماند و هرگز کسی ظنِ آن نبرده که چهها گفته شد و چهها خفه گشت؛ در نمایشنامه ندبه. از مغول و از آنچه در دو نوبت لشکرکشی چنگیزخانی و تیمورخانی بر ایران گذشت، از کشتار و ویرانی و کتابسوزیها؛ در فیلمنامه قصههای میرِ کفنپوش، فیلمنامه عیارنامه، فیلمنامه عیارِ تنها، فیلمنامه تاریخِ سری سلطان در آبسکون، نمایشنامه فتحنامه کلات. از قصهها و اساطیرِ کهن در سه برخوانی آرش و کارنامه بندار بیدخش و اژدهاک؛ آن هم با زبانی ناب و درست و سختکوشیده. از دلِ سوخته تهمینه در کشته شدن پور به دستِ پدر در نمایشنامه سهرابکشی گرفته تا گذرِ سیاوشِ جوان از آتش و اثبات پاکیاش در فیلمنامه سیاوشخوانی. از آزمندی آسیابانِ نگونبخت یا دفاع از کیان و ناموسش در نمایشنامه مرگ یزدگرد یا مجلسِ شاهکُشی. و از اشغال در فیلمنامه اشغال که جز ویرانی چیزی دیگر را نمیشد دید در آن هنگامه سیاه. و چه بهحق ادای دین به تئاتر و هنر نمایش این سرزمین شده است در این فیلمنامه.
و نیز گفته از جستوجو برای کشف هویت و یافتن آنچه اصالتِ حقیقی است و دانستن بهحقِ پیشینه و حال هر کسی که میکوشد بداند هویتی را؛ در فیلمنامه حقایق درباره لیلا دختر ادریس، در فیلمنامه اتفاق خودش نمیافتد، در فیلمنامه ماهی، در فیلمنامه شبِ سمور، در فیلمنامه مقصد، در فیلمنامه آینه-های روبهرو، در نمایشنامه دنیای مطبوعاتی آقای اسراری، در نمایشنامه سلطان مار. که همه در پیِ یافتن نامِ خود هستند. نامی که از دلِ حقیقت بیرون میآید و چهرهشان را میآراید و تلخی و شیرینیهای بسیاری که روا میرود بر سر شخصیتها به خاطر دانستن حقیقتِ هویتشان یا هویتِ حقیقیشان.
بهرام بیضایی روایتش را مبتنی بر ساختارِ درام و درامنویسی، به گونهای روایت میکند که دلِ هر خواننده آثارش یا آنان که بختِ تماشای اندک اجراهای صحنهاش را یافتهاند، یا طرفداران پروپاقرصِ سینمایش، به یقین میرسد. او از جهانی حرف میزند که هست. نادیده مانده، ولی هست. کمتر پرداخته شده، ولی جزئی از هویت ماست. و اینجاست که زحمت بهرام بیضایی که در طول سالها کشیده تا واژهای که سهمی در فرهنگ ایران دارد، به یغما نرود. کافی است کتاب هزارافسان کجاست را تورقی کنیم. قدرِ قصهها را وقتی خواهیم دانست که پای درددل این اثر پژوهشی بزرگ بنشینیم. هزارافسان کجاست از پایههای فرهنگ و هویت ایرانی، یعنی قصه سخن میگوید. بیتردید اگر قصهها و حکایتها و افسانهها نبودند، چیزی از فرهنگ به جای نمانده بود. چه بسیار مردان و زنان نیککرداری که در طول تاریخ خونِ دل خوردند تا قصهها حفظ شود و حکایتها به گوشِ مردمانِ این سرزمین خوانده شود. و بهرام بیضایی همان کسی است که میکوشد و میاندیشد و قلم میزند تا سرِ سوزنی کاسته نشود از یک خشتِ این پایه. ریختارشناسی شهرزاد که ماهیتِ قصهگویی با دامانِ او گره خورده است، در همین اثر نمود مییابد. و نیز آن درختِ سخنگو که هر سرش سرفصلِ بروننمایی جهانی دیگر است.
و نمایش که از درونش میتراود و بر صحنه نقش میبندد. چه رنجها برد بهرام بیضایی تا نمایش در ایران به ثمر برسد، که البته جایی گفته است که هنوز بخشهایی دارد که میباید بیفزایدش. نمایش در ایران که در ۲۳ سالگیاش نگارش یافته و آن سالها در یک جامعه دانشگاهیِ عقبمانده، نادیده انگاشته شده است، با قوت همت بهرام بیضایی کتاب میشود و چاپ میشود و حالا کیست که نداند مهمترین مرجع بررسی ریشههای نمایش در این مملکت، همین کتاب است؟ بر این پشتکارِ بیدریغ، باید افزود نمایش در هند و نمایش در چین و نمایش در ژاپن.
اما نقلِ پرده جادویی سینما، حکایتی است دیگر. شورانگیزیِ این جادوی دوستداشتنی به اندازهای است که بهرام بیضاییِ نوجوان را مسحور خود میسازد و صد شکر که این سِحرانگیزی رخ میدهد تا جهانِ سینما شاهد ۱۰ اثر جاودانه و وجدآور باشند و چهار فیلم کوتاه. به وقتِ رگبار که موج نوی سینمای نوین ایران را غنا میبخشد و تثبیت میکند. حکمتی با حکمتِ بسیار میآید، جارو میکند، میسازد، تئاتر برپا میکند، عاشق میشود، کتک میخورد و جلوپلاسش را در گاری میریزد و میرود. به هنگامِ غریبه و مِه که جهانی را ترسیم میکند. روستایی که برپا میشود تا بازگوکننده ذهنیات بهرام بیضایی باشد که نشانه ژرفای حکایتش، آیت است. در آینه کلاغ کسی نیست جز آن که در پی هویتِ خود است. هویتی که نگوییم از دست رفته، بلکه فراموش شده. به چه قیمتی؟ به قیمت روزنامه و اخبار یا به قیمت دوبارهبینی و تجسمِ انبارِ غله و گارِماشین و عالم که سرگشته خویش و پیشنه خویش است. یا به چریکه تارا که عشق را با زمان پیوند زده است، حال را به تاریخ رسانده. تارای درمانده را به سلوک مردی میکشاند که تنش زخمی تیر و شمشیر است، اما قلبش آکنده از مِهرِ تاراست. چه کند با این چند قرن فاصله اگر تپیدنهای دلش رهایش نکند؟ به دریا بزند یا شمشیر بردارد؟ و ای آسیابان برگو که چرا موبد تو را گفت دور باد افسونِ افسونی؛ دور باد دشنامِ دشخوی؛ دور باد پلیدی پلیدان، راندمش به شش گوشه زمین؛ هزار دست او را به این نیایش بستم! و کدام باشو در کجا غریب است؟ وقتی زمین و زمان برایش قصهها دارند و رهایش نمیکنند و کدام مسافران بناست که کدام آینه را به کدام عروسی ببرند؟ که خود عزا در سرور است یا سُروری در عزا. و همان شکِ خوشسرانجامی که در شاید وقتی دیگر به داد میرسد و گمشدهای را هویدا میسازد. یا در سگکشی که کشمکشِ میان عشق و ادراک است و برنده هر دو. و سینمایی که وصفش در وقتی همه خوابیم میرود و آنچه بر سرِ سینما رفته، درست همانگاه است که وقتی همه خوابیم. بهرام بیضایی همواره از خِرَد گفته است؛ چه در تئاتر و چه در سینما. و بسیار در پژوهشهایش. بهرام بیضایی خود، خِرَد را معنا کرده است. او را باید دانشمندِ هنر دانست. و دانشمندِ فرهنگ. و بهراستی چند نفر مانند او داریم که همواره کار کنند و کار کنند و خم به ابرو نیاورند و از بیمهریها نرنجند و باز هم فقط کار کنند و کار کنند که نتیجهاش بشود بیش از یکصد جلد کتاب که هر کدام مشعلی هستند در کورهراههایی که گردنه در گردنه سختاند گذر از میانشان.
بهرام بیضایی همواره خود اندیشیده است و واداشته همگان را به اندیشه ورزیدن. اساسا اندیشیدن است که آفرینش را در پی دارد. بهرام بیضایی به خارقالعادهترین شکلِ ممکن و بهتنهایی راهی را رفته است که اگر جماعتی پژوهشگر و اندیشمند و نویسنده بخواهند بپیمایند، عمری به سر میرسد. اما بهرام بیضایی دست از کار نکشیده است. او کار کرده و کار کرده. موی سپید کرده و کار کرده. یا نوشته، یا به صحنه برده، یا به تصویر کشیده، که در هر مدیوم و قالبی، دست به آفرینش زده، یگانه بود و بس. او چهره متعالیِ انسان فرهیخته و اندیشمندی است که ثانیهای را نگذاشته به هدر برود. لحظه، در فرهنگِ واژگانِ بهرام بیضایی، معنایی مترادف با فرصت دارد، با مجالی برای آفریدن. کاری که بهرام بیضایی در همه عمر به آن مبادرت ورزیده است و لحظهلحظههایی را در زندگیاش به هنر و به فرهنگ پیوند زده است که جاودانه و در عینِ حال شوقافزاست.
بهرام بیضایی جز یک چیز از هیچ نهراسیده است. او ایستاده و کار کرده. و آن یک چیزِ ترسناک برای او همانا درنگ است. درنگ ولو برای اندکی ناچیز، اما از نفس میاندازد کسی را که سودای پیش رفتن و بالا جهیدن و به کمال رساندنِ آنچه را در اندیشه است، دارد. پس بهرام بیضایی یک نفس هم نایستاده است، بلکه کوشش را به غایت رسانده و نتیجهاش را بر همگان نمایان ساخته. نوجوان و جوانِ امروزی، چه دختر و چه پسر، چه کم دارند از منابع متقن و متون مطلوب، از آنچه برای اعتلای هنر فردی و جمعی و اجتماعی لازم است؟ بهرام بیضایی جایی برای بهانه باقی نگذارده است. همه آنچه را برای بالا رفتن از قله محرز است، در خورجینمان گذارد تا توشه باشد برای فتح بلندیهای ذهن. او خود همه عمر را بر سر تلاش و کنکاش گذرانده و دست از کاوش برنداشته تا گنجِ نهان، رخ بنمایاند. پس روا نیست خوانده نشود و دیده نشود، یکیکِ آثاری که همان گنجِ درخشان هستند.
بهرام بیضایی اگرچه فرزندِ زمانِ خویش است و به وقتش هم رنج دیده و هم کوشیده و هم در سختیها پایمردی کرده، اما به تحلیلِ آثارش که بپردازیم، خواهیم دید که او گَهی پیشتر از زمانِ خود را نیز دیده است. همین تسلط به فرهنگ و فرهنگوارهها و خردهفرهنگهاست که پیوندش با قصه و مَثَل و حکایت بدانجا میرسد که اِشرافیابی به آنچه فردا قرار است رخ دهد. او زمان را درمینوردد و پیش میرود و آنقدر جلو میافتد که اکنون میتواند بایستد و پشتِ سرش را رصد کند و آن را بگنجاند در اثری که باید در ادراکش کوشید و از نتیجهاش سرمست شد.
چند اشکِ شوق به تلخی افشاندهایم از آنچه بر سرِ شخصیتهای آثارش رفته است! و چند بغض کرده-ایم بر ستمرواشدگانی که ستم روا نبود بر ایشان! و چقدر لبخند بر گوشه لب نشاندهایم به سبب طنزِ ذاتیِ خودش که در آثارش بروز دارد! آیا به غیر از این است که این بغضها و لبخندها همانا از خودِ حقیقیِ خودش ریشه یافته؟
این تنها هنرِ بهرام بیضایی است که چند جزء از اجزای یکپارچه درام را همزمان به کار میگیرد؛ بیاینکه دور شود از آنچه شایسته درام است. نه از این کم میگذارد و نه از آن کوتاه میآید. این هم یکی دیگر از همان ویژگیهای یک نفر زبده و یک نفر شاخص است. هم داستان بهدرستی روایت کند و هم دو مدیوم متفاوت اما نزدیک به هم را آنگونه ترسیم کند که فرقی برای بینندهاش نداشته باشد در سُکرِ تماشا و دریافتِ هرآنچه لازم است تا به کُنهِ قصه پی ببرد و سیراب شود از جهانی که برایش ترسیم شده است.
آنقدر جزئیات در آثار مکتوب و ساختهشده بهرام بیضایی بهدرستی پرداخت شدهاند که اگر یکی کسر شود، ارکان فرو میریزد. این میزان دقت و این حجم ظرافت بینظیر است. او آنچنان به هر جزء از کارش بها میدهد که انگار نبودِ آن یا سستی در اجرایش، به قیمتِ ناکامیِ اثر منجر میشود. همین است که نتیجه روحنواز میشود و بر دل مینشیند.
اثر در خدمت بهرام بیضایی است. هر اثرش. آنگونه است که او نقل میکند و به هیچ اقتضایی هم در روایت تفاوت نمیکند. محور اصلی آثار بهرام بیضایی در گروِ اصلِ کاری و رفتاری و اندیشه او هستند؛ که همانا آگاهی است و پراکنده کردن آگاهی. با هر اثر و به هر روش. بهرام بیضایی آگاه به پیشینه است و بیم از آیندهای نامالوف دارد. بنابراین در آثارش که برآمده از اندیشه جستوجوگرش هستند، میکوشد ترغیب کند همه را به آگاه شدن و به قصه خواندن و به تخیل کردن که خلاقیت برآمده از ترکیب همه اینهاست. راهی که خود رفته و حالا بیانش میکند تا ما نیز برویم. و بهدرستی که این مسیر دشوار زندگی، بی دانستهها، هرگز به سرانجام نمیرسد.
سایه استاد بهرام بیضایی مستدام.
- تیتر یکی از دیالوگهای موبد در مرگِ یزدگرد است.