خورشید پورامینی
پرونده «بعضیها داغشو دوست دارن»
من یک آدم خانهای بودم و او یک آدم بیرونی. دنیا را اگر قسمت میکردند، سهم من همین گوشه امن خانه بود. دریچه کولر را تنظیم کنم روی تخت خوابم، پتو گلبافت بکشم تا بالای گردن و بخوانم «در سالهایی که جوانتر و بهناچار، آسیب پذیرتر بودم، پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزه مزه میکنم. او گفت:«هروقت دلت خواست عیب کسی را بگیری، یادت باشد که در این دنیا، همه مردم مزایای تو را نداشتهاند.»»*
مأمن او خیابانهای شهر بود. غمگین اگر بود، عصبی میشد؛ میزد بیرون و کنار مردم راه میرفت و میرفت تا دردش تهنشین بشود. یک روز هم، زد به سیم آخر و کولهاش را برداشت و رفت. آن روز داشتم جین ایر میخواندم. پرسیدم: «کجا؟» گفت شهر تنگش آمده. باید برود در پناه خیابانهای شهری دیگر.
از آن روز، من ماندم و آب دادن به گلهای شمعدانی، در حریم امن خانهای که همه چیزش برای من، تحت امر من بود و او، که گاهبهگاهی برمیگشت و از سفر میگفت. از دیدنیهای جدید، آدمهای جدید، از پیرزنی که نان را از تنور درآورده و داده دستش، از بادبادک هوا کردن در ساحل و خوابیدن توی چادر، و باز، بیتاب میشد و میرفت. من نمیفهمیدم بر زمین سخت و سرد خوابیدن، چه لذتی دارد وقتی میتوانی بالشَت را بغل بگیری و هر صبح برایش عاشقانه بخوانی که امشب زودتر به دیدارش میآیی. هیچکجا که تختخواب خود آدم نمیشود. زندگی را قسمت کرده بودیم. خانه، و هرچه در درونش برای من؛ بیرون از خانه و هر چه که ندارد برای او.
هر بار که برمی گشت، سعی میکردم سر عقل بیاورمش. غنچههای تازهرسیده باغچه را نشانش میدادم و میگفتم: «ببین، اسمش را گذاشتهام «تو».» که ببیند در گِل این خانه ریشه کرده. پاگیر شود و سربلند کند. برایش چای بهارنارنج دم میکردم که بو بکشد و بماند، اما مشامش را عطر وطنهای دیگر پر کرده بود. بخار چای را بو میکشید، لبخند مینشست به صورت آفتابسوختهاش، چشمهایش را میبست، چشمهایم را میبستم، میگفت که کویر، خالی و سکوت است. که هرچقدر هم داد بکشی، گوشهای از سکوتش را پر نمیکند. آنقدر بزرگ است که خودت را گم میکنی و آسمانش، بزرگتر. بزرگتر. آخر ندارد. هرچقدر که چشم، میگردد و ذهن، خیال میکند، به ته نمیرسد. مثل دریا.
پرسیدم:« دریا؟ دریا را برایم بگو.» میگفت: «روشن است، صاف و زلال. انگار که همه زنان تاریخ، نشستهاند در مجلس روضه مردان باز نیامدهشان از جنگ و سل و سرطان، هایهای گریستهاند و مشت کوبیدهاند به سینههاشان از داغ سیاوش، از مرگ سهراب، «آه و واویلا، کو جهان آرا». دریا، شور است. آب شور میکشد به لباست، سنگینت میکند. خورشید میتابد، نور تلألو میکند و آب روشن، میدرخشد. میدانی؟ نگاهش که میکنی، دلت هم میگیرد، هم میخندد. چیز عجیبی است دریا.. مثل همان کویر.» و من برایش زمزمه میخواندم:« دریا خندید، در دور دست. دندانهایش کف و لبهایش آسمان…»**
ماجراهایش شبیه داستانهای من بود. او، خودش، بزرگترین قهرمان قصهها. من، کسی که در دلش همه عالم میتپد. بزرگترین گنجینه آدمها را در کتاب خانهام داشتم، قصههایشان را. در خطوط و صفحات کتاب، در دل شخصیتهایش زاده میشدم و آن نوشتهها، من بودم که روایت میشدم. میگفت: «نمیفهمی، نمیتوانی درک کنی که یک لیوان چای دارچین، در شب سرد جنگلهای تودرتوی هولانگیز، چطور دلت را روشنی و زندگی میدهد.» او نمیدانست که من، شبها، در جنگلهای هولانگیز، در وجود گیله مرد اسیری کشیدهام از جیغ ترسیده صغرا. من در حضور کلمات، خیال میکردم. و تخیل، محدود نمیشود به لحظه و محیط و فضا. من، که هزاربار دیگر میتوانم در آن شب تیره یخ زده، به جای هر کدام از آنها، جنگل را تجربه کنم. محمد ولی، مامور دوم یا صغرا، که صدای جیغ ترسیدهاش مو به تن راست میکرد.
سفر همیشه رفتن نیست. سفر، هجرت و کاوش و تجربه کردن اگر باشد، اگر دیدن و شنیدن و مزه کردن، سفر فرار کردن از هرچه که هست اگر باشد؛ من گوشه اتاق، پتو را میکشم تا زیر چانه و در صفحات سفر میکنم. من، از غم و دلتنگی او، که خیابانها و شهر و کوه و بیابانها را پشت سر میگذراند، به کتابهایم سفر میکنم. او نمیداند. هر چقدر هم که هربارِ بدرقه، در گوشش زمزمه کردم «کوچ تا چند؟ مگر میشود از خویش گریخت؟/ بال، تنها غم غربت به پرستوها داد.»
آخر، یک روز یکشنبه، در خانه را زدند و خبر مرگش را آوردند. به مادرش گفتم: «دیدی که سفر عاقبت نداشت؟ زیادی با دریای عجیب، به درد دل نشسته بود.»
* سطور اولیه داستان گتسبی بزرگ
**بخشی از شعر آب دریا از فدریکو گارسیا لورکا
شماره ۷۱۲