وابستگی و رخوتی که زنان خانهدار را درگیر خودش میکند
پانیذ میلانی
تصور کنید شما دنبال کار میگردید که چشمتان به یک آگهی استخدام میافتد. ساعات کاری که در این آگهی ذکر شده است، ۲۴ ساعت شبانهروز است. آدرس محل کار آن در خانه است. وظیفه شما هم این است که بگردید در خانه و هر جایی را که به چشمتان میخورد و نامرتب است، یا خاک گرفته است، یا چیزی سر جایش نیست، مرتب کنید. دو وعده غذای گرم برای اعضای خانه درست کنید، لباسهای اعضای خانه را بشویید و پهن کنید، خرید کنید، حواستان به حال و احوال و سلامتی تمام کسانی که در آن خانه زندگی میکنند، باشد و در کنار اینها اگر بچهای هم در آن خانه است، تمام و کمال حواستان به همه چیز او باشد. همیشه هم باید خوشبرخورد و آراسته باشید. نحوه محاسبه دستمزد این شغل مانند سایر شغلها، مشخص نیست و معلوم نیست بر چه اساس، مثلا کیفیت کار یا ساعات شغلی تنظیم میشود. نحوه محاسبه بیمه آن هم مشخص نیست. در ضمن خیلی از کسانی که این شغل را دارند، میگویند گرفتار رخوت و روزمرگی شدهاند و حس غیرمفید بودن دارند. چند درصد حاضر بودید به شمارهای که کارفرما برای استخدام گذاشته، زنگ بزنید و این شغل را قبول کنید؟
مشکل بینام
«هیچ زنی از برق انداختن کف آشپزخانه به شور و هیجان نمیرسد.» این جمله یک روزنامهنگار آمریکایی است که ۷۰ سال پیش وقتی دید افسردگی روزبهروز در بین زنان خانهدار بیشتر میشود، دست به تحقیق عجیبی زد. او درباره هر چیزی که به زنان مربوط میشد، از درسهایی که در مدرسه به آنها یاد میدهند، تا تبلیغات مختلف که مخاطب آن زنان بودند، کندوکاو کرد و با چندین زن خانهدار صحبت کرد و درنهایت پی به مشکل مشترکی برد که بین تمام زنان خانهداری که با آنها صحبت کرده بود، وجود داشت. اما چون کسی درباره آن حرف نمیزد و همه خود را برای داشتن این حس سرزنش میکردند، اسم این مشکل را «مشکل بینام» گذاشت. مشکلی که بین خیلی از زنان خانهدار مشترک بود و هست. مشکلی که اگر این روزها هم پای صحبت چند زن خانهدار بنشینید، از آن میشنوید.
وقتی از تعدادی از دوستانم که به واسطه شغلشان با زنان زیادی در ارتباط هستند، خواستم به من کمک کنند تا با چند زن خانهدار که فکر میکنند گرفتار حس رخوت و افسردگی و بیفایده بودن هستند، یا به خاطر نداشتن استقلال مالی دچار مشکل شدهاند، ارتباط برقرار کنم، هیچوقت فکر نمیکردم این تعداد پیام به دستم برسد. یکی از روانشناسانی که از او کمک خواسته بودم، گفت این مشکل چیزی نیست که لازم باشد برای پیدا کردن آن تلاش خاصی بکنی. وارد هر کوچهای که بشوی و زنگ هر خانهای را که بزنی، کسی پیدا میشود که این مشکل را داشته باشد. وقتی پیامها به دستم رسید، درستی این حرف برایم ثابت شد.
پشت کردن به دنیا
پیامهای مختلفی از زنانی که شرایط مختلفی داشتند، به دستم میرسد. رابطه برخی با همسرانشان خوب است و ارتباطات بعضیها هم تیره و تار. بعضیها بازنشسته هستند و بعضیها میترسند شغلشان را از دست دهند. اما میشود گفت تقریبا حرف همه آنها یکی است. اولین پیامی که به دستم میرسد، پیامی از طرف خانمی ۳۶ ساله است که در رشت زندگی میکند. او ۱۷ سال پیش، وقتی ۱۹ سالش بوده، با مردی ۱۵ سال بزرگتر از خودش ازدواج میکند. او دانشجوی رشته نقاشی است و میگوید: میخواهم بعد از اتمام درسم حتما کاری را شروع کنم، چون موقعی که بحثی بین من و همسرم پیش میآید، کیف پول مرا خالی میکند و پولی را هم که ماهانه به من میدهد، قطع میکند، چون میخواهد مرا از نظر مالی تحت فشار قرار دهد. موقعی که دعوایمان میشود، اگر من صحبتی کنم، یا از خودم دفاع کنم، به من میگوید تو دو تا کتاب خواندهای و فکر میکنی عاقل شدهای و میخواهد در بحث نظر خودش را تحمیل کند. چند بار هم موقع دعوا مرا از خانه بیرون کرد. من به خانه پدر و مادرم رفتم، اما مادرم از همسرم حمایت کرد و پشت مرا خالی کرد. چون همسرم پزشک است و موقعیت اجتماعی خوبی دارد، همه فکر میکنند مشکل از من است. حتی خواهرم هم بهصراحت به من گفت به خانه من نیا. البته پدرم دلسوزم است و اگر ارثی که دارم به من برسد، میتوانم مستقل شوم.
او در ادامه میگوید: مدتی است که حوصله کار خانه را ندارم، درحالیکه به تمیزی معروف بودم. فکرم مشغول است و بیش از حد فکر میکنم، جوری که تمرکز کافی روی هیچ کاری ندارم. همسرم هم از این وضعیت سوءاستفاده کرد و از شلختگی خانه فیلم گرفت و آن را برای خانواده من و خودش فرستاد. مشکلات همسرم فقط محدود به خانه نیست. او وقتی من پسر کوچکترم را باردار بودم، به خواهرزاده من دستدرازی کرد. من چند سال بعد وقتی خواهرزادهام این مسئله را به مادرش گفت، متوجه شدم و خانوادهام با اینکه از قضیه مطلع هستند، میگویند تو او را بخشیدهای و او کاری نکرده است. درحالیکه کار خانه یک کار تکراری، خستهکننده، تمامنشدنی و پر از ملال و خستگی است که انگیزه زندگی را از آدم میگیرد، بهخصوص که همسری داشته باشی که دست به سیاه و سفید نزند و کار خانه را وظیفه زن بداند. الان هم مجبورم به همه خواستههای او تن دهم، چون جایی را ندارم که بروم و استقلال مالی هم ندارم.
از او میپرسم در حال حاضر آرزویش چیست؟ میگوید: آرزویم این است که بتوانم مستقل شوم و دستم در جیب خودم باشد و فرزندانم هم کنارم باشند و بتوانم عشقی برای زندگیام پیدا کنم. البته اگر طلاق بگیرم، از ازدواج دوباره میترسم، اما واقعا به احساس عشق و محبت احتیاج دارم.
خانه همه دنیا نیست
دومین پیام از سمت خانمی بود که اتفاقا با همسرش ارتباطی خوبی دارد. ۲۸ ساله و اهل کرمان است و دو دختر دارد. میگوید شوهرش اصلا در کارهای خانه از او ایراد نمیگیرد و اگر ببیند خانه کثیف است، یا غذا آماده نیست، به او کمک میکند. مانع کار کردنش نمیشود و در مسائل مالی هم به او سختگیری نمیکند. با اینکه مشکل مالی ندارند، اما مشکلی هم با کار کردن همسرش ندارد. اما این خانم خانهدار به گفته خودش بعد از زایمان دومش به حدی از حس پوچی رسیده که آرزوی مرگ میکرده است. اما دلیلی که کار نمیکند، به گفته خودش وضعیت بازار کار است. میگوید: خیلی دنبال کار بودم و مدرک کارشناسی ادبیات از دانشگاه دولتی دارم، اما چون کارهایی که به من پیشنهاد شد، یا حقوق بسیار پایینی داشتند، یا از من میخواستند دو سال به صورت رایگان به عنوان همیار معلم در مدرسه غیرانتفاعی کار کنم، من قبول نکردم.
در ادامه میگوید: آرزویم این است که کاری مناسب پیدا کنم تا حالوهوایم بهتر شود. از او میپرسم چرا این آرزو را دارد؟ جواب میدهد: چون استقلال مالی باعث بهبود رحیه و بالا رفتن عزت نفس میشود.
میپرسم: حتی با اینکه شرایط مالیتان خوب است و همسرتان برای مسائل مالی شما را تحت فشار نمیگذارد، باز هم دوست دارید کار کنید؟ میگوید: حسی که استقلال مالی به فرد منتقل میکند، با حس گرفتن پول از یک نفر دیگر فرق میکند. پیش خودم فکر میکنم هدفم از به دنیا آمدنم چه بوده؟ هیچ کار مثبتی نمیتوانم انجام دهم و حس سربار بودن به من دست میدهد. از اینکه هیچ هدفی ندارم، احساس پوچی میکنم و حس میکنم اگر بچههایم نبودند، به این پوچی پایان میدادم.
در شهرمان بعضی از خانمها با کار در منزل مثل پتهدوزی که در کرمان رواج دارد، در خانه کار میکنند. خود من عاشق معلمی هستم و انشاءالله در اردیبهشتماه میخواهم در آزمون مدارس غیرانتفاعی شرکت کنم، و اگر خدا کمکم کند، معلم شوم تا بتوانم به آرزویم برسم.
نفر سومی که به من پیام داد، خودش از این مشکل رنج نمیبرد، بلکه میخواست مشکل مادرش را با من در میان بگذارد. تعریف میکند که: مادرم معلم ریاضی بوده که بعد از ۳۰ سال بازنشسته میشود. با اینکه پدر و مادرم رابطه بسیار خوبی دارند، اما مادرم از فردای روز بازنشستگی منزوی شده و دائما گوشه خانه مینشیند و آهنگهای غمگین گوش میدهد و میگوید من دیگر به هیچ دردی نمیخورم. مادرم مدام در افکار خودش غوطهور است و وقتی پدرم به او میگوید در کلاسهای مختلف ثبتنام کند، مخالفت میکند و میخواهد درخانه باشد، چون فکر میکند از توانایی افتاده است. با اینکه از نظر مالی کاملا مستقل است و حقوق خودش را دارد و از پدرم پول نمیگیرد، اما باز هم فرقی به حالش ندارد و احساس فرسوده بودن میکند.
هویتی نداریم
پیام بعدی که به دستم رسید، از ایران نبود. از خانمی بود که در استانبول ساکن بود و قبلا شاغل بوده، اما بعد از مهاجرت و به دلیل جابهجایی به توصیه همسرش شغلش را کنار گذاشته. او سابقه یک بار خودکشی دارد. خودش درباره دلیل خودکشیاش میگوید: از وقتی کار نمیکنم و با توجه به اینکه دور از خانوادهام هستم و همسرم هم درگیر کسبوکار خودش است، تنها شدم و چون آدمی نیستم که در خانه بمانم، ولی مجبور شدم در خانه بمانم، احساس کمبود میکنم، چون نمیتوانم پول دربیاورم. حس پوچی و بهدردنخور بودن میکنم و حس میکنم برای جامعه مفید نیستم. از همه بدتر اینکه تنها هستم و هیچکس نیست تا بتوانم با او حرف بزنم و خودم را تخلیه کنم. دوستی هم ندارم تا با او بیرون بروم. کمکم افسرده شدم تا اینکه اقدام به خودکشی کردم، اما نجات پیدا کردم و زندهام و تلاش میکنم بهتر شوم.
اوایل که به ترکیه مهاجرت کرده بودیم، شاغل بودم، اما شوهرم گفت شرایط کاری تو سخت است و اذیت میشوی. از شغلت استعفا بده تا شغل بهتری پیدا کنی. بعد از اینکه از آن شغل استعفا دادم، خانهمان را عوض کردیم و در این محله نتوانستم کار بهتری پیدا کنم. گاهی حس میکنم همسرم نمیخواهد من کار کنم، گاهی هم حس میکنم اگر کار مناسبی پیدا کنم، مشکلی ندارد.
از او میپرسم برای اینکه از این حالت بیرون بیاید، چه کار کرده است؟ برنامهای برای آیندهاش دارد؟ جواب میدهد: الان برای خودم هدف گذاشتهام. به یک کلاس تئاتر میروم و میخواهم تئاتر کار کنم. قبول شدن در تست آخر این کلاسها و وارد گروه هنری این کلاسها شدن الان برایم هدف است. حس میکنم اگر کمی صبر کنم، میتوانم بهدردبخور باشم، چون یکی از اساتیدمان میگوید تو خیلی خوب هستی، فقط باید خودت را باور کنی و رها کنی.
نبرد مادران
پیام بعدی اینطور شروع شد: همیشه این حس را داشتم. احساس خفت و سرافکندگی. فقط هم با سرکار رفتن این حس در من از بین رفت. الان هم که در حال از دست دادن شغلم هستم، میدانم دوباره همان روزها و همان حس برمیگردد.
عکس پروفایلش عکس دست یک نوزاد است. حدس میزنم تازه مادر شده باشد. حدسم درست است و اضطرابش برای از دست دادن شغلش به دلیل زایمان است. میگوید: پارسال مادر شدم و محل کارم قبول کرده تا آخر سال اولی که بچهدار شدم، به صورت پارهوقت کار کنم. این مهلت در حال تمام شدن است و من نه از پس هزینه فرزندم برمیآیم و نه کسی را دارم تا فرزندم را نزد او بسپارم تا از او نگهداری کند. همسرم مخالف مهدکودک است و خودم هم مخالفم، چون کودک تا سه سالگی ممکن است دچار اضطراب جدایی شود، اما اگر شرایط همینطور پیش برود، مجبور میشوم او را مهدکودک بگذارم.
بعد کمی عقبتر میرود و از داستان زندگیاش میگوید: من پنج سال است ازدواج کردهام. از این پنج سال دو سال خانهدار بودم و دنبال کار. همسرم بههیچوجه در مسائل مالی به من فشار نمیآورد و حتی خودش بدون اینکه چیزی به من بگوید، هزینه کلاسهایم را آنلاین پرداخت میکرد. اما این حس من حسی درونی بود. بهخصوص وقتی به چیزی احتیاج پیدا میکردم و پول نیاز داشتم، احساس خفگی میکردم. اگر درخواست میکردم، پول بلافاصله در حسابم بود. اما من نمیخواهم آن حس دوباره برگردد.
رویای بربادرفته
پیام بعدی از دختر ۲۴ سالهای از تبریز است که در سن ۱۷ سالگی به خواست خودش ازدواج کرده است. به قول خودش فکر میکرد شاهزاده سوار بر اسب سفید به دنبالش آمده، اما هنوز یک ماه از ازدواجش نگذشته بوده که شوهرش جلوی درس خواندن او را میگیرد. او قبل از ازدواج مدرک زبان انگلیسی داشته و قصد داشته همراه با تحصیل، از این طریق برای خودش درآمدی داشته باشد، اما شوهرش معتقد بوده زن نباید دستش در جیب خودش برود.
میگوید: به خاطر عشقی که به شوهرم داشتم، زبان را کنار گذاشتم. کنکور شرکت کردم و توانستم در دانشگاه پیام نور رشته مهندسی قبول شوم، اما شوهرم هفتهای یک بار کارت دانشجوییام را پاره میکرد. به من تهمت میزد که در دانشگاه دوستپسر پیدا کردهام. بعد از شش ترم طاقتم تمام شد و انصراف دادم. بعد از مدتی به توصیه مادرشوهرم باردار شدم تا او را سر عقل بیاورم. همزمان از طریق اینترنت و گوشی همراه و کامپیوتر توانسته بودم سفارش ترجمه اینترنتی بگیرم و مقداری پول دربیاورم. شوهرم تا متوجه این قضیه شد، گوشی و کامپیوتر را از من گرفت. به خاطر عیاشیها و خیانتهایی که به من میکرد و اعتیادش، دیگر نتوانستم با او کنار بیایم و از آن خانه بیرون آمدم. چهار ماه درس خواندم و با اینکه دیپلم ریاضی داشتم، کنکور تجربی دادم و توانستم در رشته اتاق عمل پذیرفته شوم. در حال طلاق گرفتن هستم. درست است که دارم عذاب میکشم، اما من نمیتوانم تا آخر عمرم کار خانگی انجام دهم. آن هم وقتی که ارزش کار را نمیدانند.
ازش میپرسم فکر میکنی چرا الان زندگیات در این وضعیتی که میگویی، قرار دارد؟ یعنی بزرگترین اشتباه خودت را چه میدانی که الان این وضعیت نتیجه آن شده است؟ میگوید: ازدواج زود و بدون شناخت. بعد از آن هم نباید با آن همه مشکلی که داشتم و پدر معتاد، بچهدار میشدم. شاید هم اگر کار میکردم، وضعیتم بهتر میشد و کار به اینجا نمیکشید.
قصههای باورنکردنی
روانشناسان میگویند باید اول خبر بد را گفت و بعد خبر خوب را. اما من ترجیح دادم اول قصههای بهتر را بگویم و بعد قصههای دردناکتر را تعریف کنم. به نظر من قصه بعدی از تمام پیامهایی که گرفتم، دردناکتر است.
این قصه، قصه دختری متولد سال ۷۱ در ساری است که به اجبار خانوادهاش در سال ۸۸ نامزد میکند و سال ۹۰ هم ازدواج میکند.
میگوید: از بچگی دختر تمیزی بودم و سعی میکردم از هر چیزی برای خودم بهترین را انتخاب کنم و خانه-ام همیشه تمیز بود. درست است که در خانه پدریام همیشه بحث و جدل بود و مادرم با ما رفتار درستی نداشت، اما وقتی به خانه خودم آمدم، میخواستم زندگی خودم را بسازم. اوایل دوران نامزدی، رفتار شوهرم با من فرق داشت، اما بعد از ازدواج به کلی تغییر کرد. چندین بار اعتیادش را ترک کرد، اما دوباره مبتلا شد. در دوران نامزدی رفتار شوهرم عجیب و غریب شد، اما فکر کردم اگر به خانه خودم بروم، رفتارش بهتر خواهد شد. اما بعد از ازدواج همه چیز به هم ریخت و رفتارهای شوهرم بدتر شد، تا جایی که حتی اجازه نمیداد عینک آفتابی بزنم.
آنقدر افسرده شدم که حتی نمیخواستم دکمه ماشین لباسشویی را بزنم. بعضی روزها فقط روی تخت دراز میکشیدم، درحالیکه دورتادورم و تمام خانه کثیف بود. کمکم فکر و خیال سراغم آمد و مشکلات بیشتر شد. باید بابت هر پولی که خرج میکردم، به او جواب پس میدادم. به من میگفت پول ندارم، در صورتی که من از حقوقش خبر داشتم و بعدا فهمیدم پولش را برای روابط نامشروعش خرج میکرده.
بعد ادامه میدهد و میگوید: فکر میکنم همه اینها به خاطر این بود که خانوادهمان ما را بد بار آوردند و جوری تربیتمان کردند که چشممان به دست دیگری باشد. هم خواهرم زندگیاش به بنبست خورد و هم برادرم. دوستانم را میدیدم که درسشان را تمام کردهاند و کار میکنند، اما من دیر سراغ زندگیام رفتم. الان حدود شش ماهی میشود که به واسطه یکی از دوستان پدرم در یکی از ادارات دولتی مشغول به کار هستم، اما چون سطح تحصیلاتم پایین است، هر شش ماه به من دو میلیون تومان دستمزد میدهند. شوهرم هم تا این وضعیت را دید، سریع از من نزد پدرم بدگویی کرد و پدرم هم پشت مرا خالی کرد و من از اردیبهشتماه عملا پدر ندارم. البته این را به همسرم نگفتم تا نتواند از این وضعیت سوءاستفاده کند.
از پیشنهاداتی که بهش شده، تعریف میکند و میگوید: یکی از آشنایان دوستانم که مردی سندار و متمول است، به من پیشنهاد داده جدا شوم و بعد از یکی دو سال، خانهای در تهران به نامم بزند. این برای من تبدیل به بحران جدیدی شده است. من که عاشق خانه و زندگیام بودم، الان دیگر میخواهم فقط از خانهام دور باشم و برنگردم.
تمام این حرفها را یکریز و پشت سر هم میگوید، بدون اینکه سوالی از او پرسیده باشم، ادامه میدهد: از سال ۹۳ قصد دارم طلاق بگیرم، اما چون دخترم هفت ساله است، باید با برنامهریزی پیش بروم تا شوهرم نتواند بچهام را از من بگیرد. خواهرم و خالههایم به خاطر تصمیمم با من قهر کردهاند. جدیدا هم یک عادت بدی پیدا کردهام که وقتی نشستهام، موهایم را میکنم. حتی از صدای زنگ خانه هم میترسم. با تمام اینها اما هنوز ثابتقدم هستم و پای تصمیمم ایستادهام.
یک نفس عمیق میکشد، عذرخواهی میکند و میگوید: ببخشید که سرتان را درد آوردم، بگذارید پای اینکه مدتهاست با کسی صحبت نکردهام.
تعداد واقعی پیامها حدود دو برابر پیامهایی است که میبینید و حرفهای اکثرشان هم مثل هم بود. مشکل همهشان رخوت، حس غیرمفید بودن، وابستگی مالی و عدم استقلال و… است. این فقط قسمت کوچکی از مشکلات زنان خانهدار ایرانی است. اما آیا اگر ۷۰ سال بعد، آیندگان این گزارش را بخوانند، این حرفها برایشان عجیب و غریب به نظر میرسد، یا خودشان هم با این زنان همدردی میکنند؟