گفتاری در مورد مرگ و مرگاندیشی
نوید کلهرودی
نمیتوانیم منکر جذابیت اندیشیدن به موضوع «مرگ» شویم. چرا مرگ برای ما انسانها پدیدهای مهم است؟ به نظر میرسد سرراستترین پاسخ به این سوال این باشد که مرگ پایان همه چیز است و مرگ درحقیقت نفی هر چیزی است که تا پیش از این وجود داشته و ما به آن «اهمیت» میدادیم، یا با آن «تعریف» میشدیم، یا برایش «زندگی» میکردهایم. مرگ یک تجربه عمیقا شخصی است، ما عملا و با وجود اینکه با فوت یک نفر با اقوام او همدردی میکنیم، اما باز هم تجربه مرگ را درک نمیکنیم تا آنگاه که قرعه به نام خودمان بیفتد.
به نظر میرسد اما دیدگاههای مذهبی چندان با کلمات اول این متن موافقت نداشته باشند. تقریبا از منظر همه ادیان مرگ نهتنها پایان نیست، بلکه یک شروع جدید است و اتفاقا حیات جاودانه و اخروی تازه آغاز میشود. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که باید چیزی از «من» باقی مانده باشد تا در یک جهان دیگر دوباره زیستن را آغاز کند. پس شاید بتوانیم از همین نکته کوتاه بدین نتیجه برسیم که اگرچه مرگ پایان همه چیز است، اما «ذات» ما را همچنان زنده نگه میدارد. به عبارت دیگر، اگر قرار باشد ما پس از مرگ یک نفر دیگر باشیم، پس اساسا ادامه حیات پس از مرگ معنا ندارد.
هر کدام از مکاتب و مذاهب هدف از زندگی و مرگ را به شکلی تعریف کردهاند . بوداییها هدف را چیرگی بر زندگی میدانند، مسیحیان و مسلمانان اما مرگ و مرگاندیشی را راهی میدانند برای چیرگی بر هوسهای اینجهانی و طی کردن راهی که در انتهای آن سعادت اخروی وجود دارد.
برخی نظریات فلسفی مانند نظریات مارتین هایدگر اساسا مرگ را نه آغاز، بلکه «توقف» میدانند. ما میدانیم که روزی خواهیم مرد. از این منظر مرگ نهتنها یک دستاورد نیست، بلکه اتفاقا نابود شدن همه اهداف ما نیز هست. ما از مردنمان آگاهی داریم، اما از زمان آن هیچگاه خبر نداریم. بنابراین سایه مرگ از ابتدای تولد تا لحظه مرگ همیشه در تعقیب ماست. حال اگر بپذیریم که:
الف) مرگ پایان ما و پایان تجربه ماست و
ب) این پایان حامل هیچگونه دستاورد و هدفی نیست و
ج) مرگ امری است محتوم و البته از نظر زمانی و چگونگیاش نامعلوم.
پس آیا میتوانیم این حق را به خودمان بدهیم که بپرسیم اساسا زندگی چه معنایی دارد؟
فلسفه اپیکوری جواب جالبی به این سوال دارد. این نگرش فلسفی معتقد است آنچه آدمیان باید از آن پرهیز کنند، «لذتجویی» است. آنها میگویند میل و تمنای ما نسبت به هر چیزی هیچگاه متوقف نمیشود، بلکه مدام خودش را تکثیر میکند؛ اتفاقی که عملا انسانها را سرخورده و سرخوردهتر میسازد. اپیکوریها بنابراین پیشنهاد میدهند که باید ساده زندگی کنیم و دنبال لذتهایی ساده باشیم، مانند غذایی مقوی یا حتی یک جای راحت برای خواب!
ما و مقوله نامیرایی
میدانیم که در همه ما میل به زندگی جاودان تا حد زیادی وجود دارد. اگر ما هیچگاه نمیریم، چه رخ میدهد؟ در درجه اول با داشتن عمر جاودان میتوانیم بگوییم که ما تقریبا فرصت هر چیزی و تجربه کردن هر کاری را داریم. اما اگر ما زندگی جاودان داشته باشیم و تقریبا هر چیزی را تجربه کنیم، آیا همچنان به تفکر و تامل بهعنوان یک انسان ادامه خواهیم داد؟ به نظر میرسد که یک انسان نامیرا از مرحلهای به بعد دیگر نه یک فرد تاملنگر، که تنها یک فرد مشاهدهگر خواهد بود. درحقیقت رویکرد نامیرا بودن در برابر رویکرد مذهبیون قرار میگیرد. برای انسان نامیرا هیچ چیزی جز این جهان معنا ندارد، درحالیکه برای انسان مذهبی به تعبیر مولانا این جهان زندان است و ما زندانیان آن هستیم.
حال بیایید دو حالت را برای انسانها تصور کنیم. اگر ما با انسانی روبهرو باشیم که از چیزی به نام مرگ خبر ندارد، چه خواهد شد؟ و اگر با انسانی روبهرو شویم که میداند چیزی به نام مرگ وجود دارد، چه؟
در هر دو حالت بالاخره مرگ فرا میرسد و آگاهی ما نسبت به وجود یا عدم وجود مرگ تاثیری در مردن ما ندارد. اما آنکه مرگاندیش است، هماره در کیستی و چیستی وجودش مرگ را حس میکند، یک نوع اضطراب و استرس در درون زندگیاش جریان دارد که برای فرد ناآگاه به مرگ اساسا وجود ندارد.
اما ما چرا میخواهیم نامیرا باشیم؟ بدیهی است که از هر فردی که این سوال را بپرسیم، خود را فرد نامیرای جوان و پرجنبوجوشی ترسیم میکند که با واسطه بهرهمندی از این قوه جوانی میتواند کار کند و زندگی بهتری را رقم بزند. بنابراین اگر نامیرایی مصادف با پیر شدن ما و فرتوت شدن ما باشد، آیا فایدهای خواهد داشت؟ مثلا اگر ما بدانیم چندین هزار سال عمر خواهیم کرد، اما عملا یک پیرمرد/پیرزن بیجان هستیم، آیا این نامیرایی را دوست خواهیم داشت؟
نامیرایی در درون خود مشکلاتی هم دارد. ما میدانیم که در صورتی که تا ابد زنده بمانیم، برای هر چیز فرصت داریم، بنابراین تعهدات خودمان را انجام نمیدهیم و به انسانهایی بیمسئولیت بدل خواهیم گشت.
مشکل دیگر نامیرایی از بین رفتن فضایل انسانی است. مثلا فضیلتی به نام شجاعت اساسا در میرایی معنا پیدا میکند، که اگر ما بدانیم در صورت به خطر انداختن جان خودمان باز هم نخواهیم مرد، اساسا دیگر این مفهوم بیمعنا خواهد شد. یا مثلا فضیلتی به نام اعتدال معنای خودش را از دست میدهد، چراکه ما میدانیم مثلا اگر در خوردن یک غذا زیادهروی هم بکنیم، باز نخواهیم مرد. بنابراین چیزی به نام فضیلت میانه روی برای سلامت نگه داشتن جسم هم معنای خودش را در نامیرایی از دست میدهد. نامیرایی همینطور ممکن است تعهدات عاشقانه و روابط عاطفی ما را به خطر بیندازد. ما احتمالا هیچگاه برای ازدواج عجله نخواهیم کرد، چراکه همیشه فرصت خواهیم داشت. ما هیچگاه برای آشتی کردن با دوستی عجله نمیکنیم، چون قرار است تا ابد زنده بمانیم و…
درنهایت آنکه هم مرگ و میرایی و هم زندگی جاودان و نامیرایی زندگی را از درون تهی میکنند. مرگ چنان که گفتیم، این کار را با سر رسیدنش انجام میدهد و عملا همه چیز زندگی ما را ناتمام میگذارد. اما ذکر این نکته مهم است که مرگ چیزی را که «هست» تهدید میکند، یعنی «زندگی» را. به عبارت دیگر، معنادار بودن زندگی اساسا در گرو وجود داشتن چیزی به نام مرگ است، اما نامیرایی عملا خود زندگی را هم بیمعنا میکند و از اعتبار میاندازد، چراکه ما همیشه قرار است زنده بمانیم.
پ.ن اول:
برای اطلاعات بیشتر در مورد مرگ میتوانید به این منابع مراجعه کنید:
مرگ / تاد می/ ترجمه رضا علی زاده / نشر گمان
مجله ارغنون ( مجموعه مقالات) شمارههای ۲۶ و ۲۷
مجموعه درسگفتارهای آقای آرش نراقی با عنوان متافیزیک مرگ که در مجله اندیشه پویا شماره ۵۰ به صورت یک مقاله درآمده است.
پ.ن دوم : تیتر برگرفته از یکی نوشتههای صادق هدایت است.