یونس یونسیان
نوستالژی شباهت عجیبی با نوشتن و متن دارد، چیزی در نوستالژی هست که شبیه نوشتار و متن، قابلیت تنیده شدن و غرق کردن سوژه را دارد. متن با متنیده شدن و تنیده شدن به تار عنکبوتی میماند که سر تا پای سوژه را دربر میگیرد و تا به خود بیایی، در دامی افتادهای که با هزاران رشته چسبناک تو را به متن الصاق میکند. با ورود به هر متنی بهناگاه و از روی نادانی در دام رشتهای فرو میروی که درنهایت شبیه به طعمههای تار تنیدهشده عنکبوتها، تمایزی میان شکار و تار باقی نمیماند و شکار به توده سفیدرنگی از تارهای تنیده بدل میشود. خواننده با ورود به متن به خانه هزار تویی وارد میشود که فرجامی جز متنیده شدن و به متن تبدیل شدن باقی نمیگذارد و درحقیقت، تنیده شدن با متن و تن به تن شدن با متنی که در خود من، تن و تنیدن را به یکباره مستتر دارد، به داستان ارواح و اشباح نزدیک میشود. در داستانهای ارواح ژاپنی (qwaidan) به نمونههای منحصربهفرد از داستانهای ناتمام یا به پایان نرسیده برمیخوریم که گویی نویسنده روایت در میانه کار، همه چیز را ول کرده است و از خیر ادامه دادن و نوشتن باقی داستان گذشته است. با غور در علل و دلایل ذکرشده در این داستانهای ارواح به این راز اساسی به این شکل جواب داده میشود: نویسنده داستان از ادامه نوشتن دست نکشیده است، یا انتهای این داستانها در گذر زمان گم نشدهاند، بلکه در لحظهای خاص یکباره نویسنده با متن خود یکی شده است و راه فراری از این هزارتوی پیش رو نیافته است. نویسنده مورد نظر در داستانهای اشباح فرایندی را متحمل شده است که به شکلی زیرپوستی و خزنده در هر کنش خوانش و درهمتنیدنی با متن روی میدهد.
خاطرت هست، یک عکس خانوادگى بهشدت ایرانى که در سفر شمال و در کنار جاده و هنگام صرف ناهار گرفته شده است: سال ۱۳۶۳ خورشیدى است، نسل متولد دهه ۶۰ دارد کمکم با مزه جهان و طعم سرکشیدن نوشابه با شیشهاش آشنا مىشود، هنوز رنگ سیاه سبیلهاى پدر، غلیظترین، قوىترین و محکمترین رنگ در آلبومهاى عکس است، هنوز تارهاى سپید مو به صورت پدرانه هجوم نبردهاند و هنوز دستهاى پدر باعظمتترین تکیهگاه و اهرم نوع اول است. خندهها، اما، در مرز زیبایى و قداست هستند، هنوز آن خندههاى اصیل و «از اعماق دل» منقرض نشده و قرار نیست هر کسى با شروع عکس یا آغاز فیلمبردارى همه زورش را بزند تا «بامزه باشد، تکهپرانى کند، استندآپ کمدى اجرا کند، لفظ قلم حرف بزند، شبیه آدم بزرگها باشد و سرشار از پزها، اطوارها و ژستهاى توخالى و پوچ این روزها شود»، فاصلهاى عجیب میان ما و «افق طلایى عکسهاى دیروزمان» افتاده است. شرجى و رطوبت هواى دریا، عرقگیر آبىرنگ معروف، دور دهان چرب کودک در آغوش پدر، سرکشیدن جرعه آخر مانده در ته شیشه نوشابه و تلاش براى جا کردن خوشىهاى بزرگ دیروزمان در قابهاى کوچک و تنگ عکس. عکسهایى هستند که همیشه «یک جرعه آخرین» دارند، فاصلهاى کوتاه میان لحظه عکس و «تمام شدن آن نوشابه شیرین»، و همیشه در چنین فاصلههایى است که یکباره، زاده مىشویم. مثل سفرهایمان، در آن روزها، لذت از مسیر، چادر زدن و ایستادنهاى زیاد، چیدن نوشابه و هندوانه در نهر آب و جارى شدن.
تقدم رفاقت بر باورها، فوتبال، سیاست و لذت بستنى چوبى «کیم» در کنار هم و تماشاى فوتبال در استادیوم آریامهر سابق و آزادی امروز در تابستان سال ۱۳۵۵ خورشیدى: شانه به شانه هم ایستادهاند، برادروار، رفیقطور، جانانه، و براى لحظهاى، نگاه را از فوتبال، جامعه، هواداران و سیاست برداشتهاند و به دوربینى خیره شدهاند که «رفاقتشان و برادرىهایشان» را ثبت مىکند. چیزهایى در این عکس به شکل عجیب و دردناکى، در کنار هم ایستادهاند، مثل کودکى، جوانى، فوتبال، بستنى چوبى در حال آب شدن، رفاقت و عکس یادگارى. هر دورهاى در تاریخ، اعتقادات و باورهاى خودش را دارد، شاید خلاف تصور باشد، اما باورها و اعتقادات، فصلها، دورهها، زمین و زمانههاى خودشان را دارند. هیچ جامعهاى وجود ندارد که تا ابد بر یک اعتقاد و باور بماند، باورها، فرزندان زمانه هستند، و ما ایرانیان، گسستهاى تکاندهندهاى را در حوزه «باور»هایمان تجربه کردهایم، باید باورهایمان را از «شور و هیجانهایمان» جدا کنیم، و در رفاقتها و عکسهایمان وارد کنیم. جماعت زیادى از عاشقان فوتبال در دهه ۵۰ در قاب این عکس حضور دارند، مسابقهاى که برگزار شده، نتیجه برد و باختش معلوم شده و به تاریخ پیوسته است، اما هنوز هم گرماى جمعیت ملتهب و داغ در خیابانهایمان، بستنىهاى چوبى در حال آب شدن در رفاقتهایمان، نگاههاى خیره به زمین فوتبال در عشقهایمان و دو پسر همسنوسال با لباسهاى همشکل را در «ترانههایمان» مىتوان یافت، و ما که باید «باورها» و رفاقتهایمان را به نسل بعدى، به «پاس گلترین شکل ممکن» انتقال دهیم، به نسلى که از شورها و شورشهاى ما غایب و بىنصیب است، امکان گل زدن را به «دیگرى» واگذار کنیم.
یک «ترول عاشقانه» براى خیابان، نان، عشق و موتور هوندا: نمایشگاه موتور سیکلت «ایران هوندا» در سال ۱۳۵۲ خورشیدى. موتورهاى سیکلت هوندا، پشت ویترین شیشهاى مغازه چیده شدهاند، چند جوان با موتورهایشان در انتظار مشترى و خریدارى براى فروش موتورهایشان هستند، درختهاى جوان چنار تا درون تابلوى سردر مغازه بالا رفتهاند، آنجا که زنى با لباس یکپارچه زردرنگ با کلاه کاسکت به موتور هوندایش تکیه داده است، در پسزمینهاى از رودخانه و آبشارهاى خروشان. روزگارى که هنوز خبر از آینده نداشتیم، پیش رفتن و سوار شدن بر موتور سیکلت تاریخ، گاز دادن به سمت ترویج لذت و ترکیب امیال انسانى با خرید و کالا، ارمغان سیاست، تصمیمهایمان و فریبهاى سرمایهدارى و کاپیتالیسم، جهانى که دیگر راه فرارى از «سرمایهدارى» ندارد، روزگارى که انسان هر روز بیشتر با خریدهایش، مصرفهایش و تاخیرهایش در لذت، شناخته مىشود، مردمانى که به مرور، با همین روزها، با همین کالاها، موتورها، ماشینها و خیابانها، خاطره مىسازند. که دیگر به جامعهاى رسیدهایم که جز ژستهایمان، چیزی براى نمایش نداریم، فکر کردن را فقط براى امرار معاش نیاز داریم و رویاهایمان را از دست دادهایم. سوژههاى داغ و محبوب ما، همیشه چیزى از جنس «گند و کثافت» با خود دارند، به پایان تاریخى نزدیک مىشویم، که چیزى جز یک مشت دختر مدل، پسر خواننده، سفیر خشمگین صلح و دوستى، خیریههاى پوشالى، فیلسوفان دروغین، دکترهاى دیکتاتور، شهرى پر از دود و غبار، و جهانى بدون نوستالژى ندارد. نشانههاى آگاه شدن و بیدارکنندگان ما از این خواب، منفورترینها و ترسناکترینها هستند.
براى تولد و زادروز مردى که صادقانه به «هدایت» انسان مىاندیشید، دستخط صادق هدایت در تقدیمنامه کتاب «بوف کور» به مجتبى مینوى با این عبارت «از گوشت سگ حرومترت»: هدایت در بسیاری از داستانهایش به افرادی اشاره میکند که پس از مواجهه با راز و کشف حقیقتی مرموز، از هم گسیخته شده و راهی دیار نیستی میشوند. سکوت از نشانههای مواجهه با امر رازآمیز است و هدایت نیز در موارد زیادی به بنبست کلام و ترجیح سکوت اشاره کرده است. رعایت قانون سکوت و سخن نگفتن از درونیات با نامحرمان، سکوت مرموز و تکاندهنده سوسن در داستان «س.گ.ل.ل»، صحبت نکردنهای زرینکلاه در داستان «زنی که مردش را گم کرد» و سکوت نوشتاری و غریب راوی داستان «سه قطره خون» از مواردی است که ارتباط میان سکوت و راز را نمایان و آشکار میسازد. داستان «سه قطره خون» با روایت دیوانهای آغاز میشود که در دیوانهخانهای بستری است و در تمامی یک سالی که بستری بوده، در آرزوی کاغذ و قلم بوده است. داستان با دیروزی آغاز میشود که در آن اتاق راوی یا همان دیوانه داستان را جدا کردهاند، و درست در همین دیروز است که درنهایت آرزوی یکساله راوی برآورده شده است و برایش کاغذ و قلمی مىآورند. پس از یک سال انتظار برای نوشتن، اکنون راوی چیزی برای نوشتن ندارد و گویی قلمش خشکیده و عقیم شده است. درنهایت روی تمامی خطوط درهم و برهمی که بر کاغذ افتاده است، تنها چیزى که نوشته شده، سه قطره خون است که یادآور سه نقطه در قواعد نوشتاری است، نوعى جاى خالى و سکوت.