بارها شنیدهام که خوانندهای درباره داستان مورد علاقهاش اینچنین اظهارنظر کرده که من فلان داستان را دوست داشتم چون واقعیتر بوده. اما اگر از من میپرسید غالب داستانهای عامهپسند نه تنها واقعی نیستند، بلکه حتی تلاش ندارند از واقعیت تقلید کنند. داستانهای مرسوم همیشه شروع و اوج و پایان دارند، حال که ما مطمئن نیستم جهان واقعی به شروع و پایان چیزها اهمیت خاص و دراماتیکی بدهد. ما فقط میدانیم که انسانها از دیرباز داستانهایی را دوست داشتهاند که از آرامش اولیه به بیقراری میرسیدند و سپس باز به آرامش برمیگشتند. به همین خاطر چینیها، بابلیها، سومریها، یونانیها و مصریها همیشه در اسطورههایشان خودشان را در میانه زمان تصور میکردند، و افسانههایی در باب ابتدا و انتها خلق میکردند. ما انسانها از وقتی اولین قصه را از زبان یک قصهگوی بیابانگرد شنیدیم دچار توهم داستانبودگیِ دنیا شدهایم حال که در جهان واقعی اتفاقات هرگز به ترتیب نمایشنامههای یونانی و فیلمهای هالیوودی نمیافتند. آدمهای واقعی رانندهاتوبوس و کفاش هستند و روزهای معمولی و کسلکننده دارند و بزنبهادرهای واقعی با همان شلیک اولین گلوله میمیرند و آدمبدهها هیچوقت اینقدر از آدمخوبهها متمایز نیستند.
قوانین جهان هرگز به اندازه داستانهای عامهپسند انعطافپذیر نیست. جهان واقعی از سردترین داستانها هم خشکتر و سنگدلتر رفتار میکند. هیچوقت ستارهها به تولد بچههای نابغه اهمیت نمیدهند و هرگز نسیم و باد خبر سفر عاشق را به نزد معشوق نمیبرند. برخلاف دوربین سینما که همیشه بر یک سوژهای متمرکز است، واقعیت دنیا همیشه به صورت فرکتالی و آشوبناک خودش را عرضه کرده. حتی خاطرات ما از گذشته داستانگون نیستند. شاید خاطراتمان را به صورت داستان عرضه کنیم ولی ما عملا در ذهنمان وقایع را به صورت داستانی به یاد نمیآوریم. به همین خاطر داستانی که در عنوانش به تخیلی بودن میبالد چندان قابل دفاع نیست. اگر شما داستانی را تخیلی صدا میکنید یعنی یا شما برای خواندنش تربیت نشدهاید یا که مقدار واقعنمایی داستان (یا در واقع ظرفیت داستان در انتقال خودش به لایهای عمیقتر از جهان واقعی) کافی نبوده است. داستاننویس خوب از امکانات مغز خوانندهاش آگاه است و تلاش میکند با تمسک به وسیلههای ذهنی به مثابه یک هکر به عمق پیشفرضهای مخاطب نفوذ کند و حاطرهای از یک واقعیت جدید عرضه کند، چنانکه هرگز کسی تجربه نکرده است. داستان خوب برساختهای از تجربههای اجتماعی و دانشهای مشترک است با چیزهایی که مستقیما نوشته شدهاند. پس هرگز به واقعی بودن داستانی که خواندهایم، نباید ببالیم که این حداقل وظیفهای است که نویسنده در قبال خوانندهش دارد. و اگر خیالی بودن یعنی تجربه واقعیِ از چشمِ دیگری زیستن، پس چرا داستانها را به دو دسته واقعی و خیالی تقسیم کنیم که چه اهمیت دارد در میانه این فراواقعیت دلپذیر سفینهای ندیده شده و هیولایی تحربه نشده و اتفاقی رخ نداده هم حضور داشته باشد.
درباره زامبیها
محمدرضا ایدرم
حتی قادر نیستم اشارهای کنم که شبیه به چه بود؛ و او بافتاری بود از تمام ناپاکیزگیها، اوهام مخوف، ناخوشایندیها، خارقالعادگیها و منفورترین چیزها. او سایه اهریمن مضحملی بود، کهنسال و ناگشوده؛ شبح قطرات متعفن فاشنمایی مریضی بود؛ نهان داشت هولناکی بود که کره مهربان خاکی میبایست همیشه پنهانش میداشت. خداوند را شاهد میگیرم که به این دنیا تعلق نداشت – یا نه بیش از این، این دنیا؛ بعد در میان ترسم جرثومه استخوانی خوردهشدهاش را هالهای متوهم و منحوس از شمایل انسانی دیدم؛ پوست کپکزده منفکش چنان کیفیت شرحناپذیری داشت که روح مرا بیش از پیش منجمد کرد.
قطعهای که خواندید بخش کوتاهی از داستان خارجی نوشته اچ.پی.لاوکرافت بود که شاید یکی از اولین نمودهای موجوداتی شبیه زامبی در ادبیات باشد؛ اگرچه به طور عادی فرض بر این است که ژانر زامبیها در واقع با ۱۹۶۸ Night of the Living Dead رومرو به فرهنگ عامه راه پیدا کرده. راهی که با انبوهی از تولیداتهالیوودی دیگر از ۱۹۷۸ Dawn of the Dead گرفته تا ۲۰۰۷ REC و ۲۰۱۳ World War Z ادامه یافت تا آن جا که قسمت اول فصل پنجم سریال زامبی-آخرالزمانی The Walking Dead به تهیهکنندگی فرانک دارابونت، با ۱۷ میلیون بیننده رکوردها را شکست و پربینندهترین درام تلویزیونی تاریخ شبکههای کابلی شد.
نمودار افت و خیز تولید فیلمهای زامبی و تاثیر پدیدههای اجتماعی بر آن
در نگاه اول آخرالزمانهای زامبیمحور یک استعاره خیلی بعید علمیتخیلی به نظر میرسند که کوچکترین رابطه منطقیای به زندگی حالای ما ندارند. در واقع باور عمومی این است که سینما و ادبیات ژانر زامبی، به علت سرگرمکنندگی و بداعت ایدههایش جالب به نظر میآید وگرنه برداشت فلسفی یا روانشناختی خاصی از این علاقه تازه دستهجمعی نمیتوان داشت. اما به نظرتان چطور است که سعی کنیم برای چند دقیقه هم که شده این علاقه نسبتا تازه قرن بیستویکمیها را عمیقتر تحلیل کنیم؟
چرا دنیا پر از زامبی شده؟
یا ما به بقیه مردم جامعه از همیشه بدبینتریم
زندگی مدرنِ امروزه ارتباطات ما را ظاهرا گسترش داده ولی در عمل به نظر میآید که ما از همیشه تنهاتریم. در گذشته واژههایی مثل دوست، همسایه یا همشهری معناهای واقعیتری داشتند، ولی حالا تمام این اتحادهای ناشی از اعتماد، صوریتر از قبل به نظر میآیند. زندگی ما آن حالت قرون وسطایی خودش را روز به روز از دست میدهد و شبیه آدمهای داستانهای کافکا و جویس میشویم. در این سطح از بیاعتمادی و جداپنداری، بقیه به نظر بیگانه و حتی شرورتر از همیشه میآیند. انگار در یک فرآیند برگشتناپذیر مردمِ خوب پیرامونمان، از فرشتههای قصههای پریان تبدیل به فرانکشتینهایی همشکلِ انسان شدهاند که فقط شبیه انسانند. دقیقا نمیدانیم از کِی، ولی مطمئنیم که چند روز پیشتر، چند هفته پیشتر یا چند سال پیشتر، تمام آدمهای خوب به ویروسی آلوده شدهاند و از فردا این دوپاهای حیوانصفت جانشینشان گشتهاند. آن آدمهایی که به نظر میآمد قابل اعتمادند همه مُسخرِ پلیدیِ همهگیری شدهاند که تا آستانه درب خانه ما هم رسیده.
تمام کسانی که عاشق فرزندان ما میشوند به نظر دروغگویند، تمام فروشندهها متقلبند و هر یک از عابرین میتوانند از پس دزدیدن نوزادمان بر بیایند. اگر شبی بیسرپناه باشیم دانهدانه همین مردم مهاجم مایند و به نظر بعد از آن همه حسننیتی که نثار جامعه کردهایم، فقط خیانت و دزدی نصیبمان شده.
حالا که ما جامعه امروزی را در شکل تودهای زامبی خیانتکار میبینیم که فقط بنا بر غریزه به دنبال شکارند، چرا باید بهشان اعتماد کنیم؟ باید مثل دکتر رابرت نویل در I am Legend یا جوئل در Last of us همهکاری کنیم تا از چیز مقدسی به عنوان خانواده خانواده چه به معنای دارندگان نسبتی خونی و چه به معنای یک خود وسیعتر چندنفره ذهنی دفاع کنیم. ما قرن بیستویکمیها از این سرپناه به آن سرپناه در توده آن هیولاهای وحشتآور میدویم و همه موانع را میشکنیم، چون از نظرمان تنها چیز مقدس و اهمیتدارِ همین مجموعه باقیمانده از آدمهای همراهمان=خانواده است که میدانیم میشناسیمشان و به غیر از ایشان بقیه دنیا فقط شبهآدمهایی خرخرکننده و دنبال شکارند که شب و روز مهاجمانه از این سو به آن سو روانهاند. ما اینقدر نسبت به پیرامون خودمان بدبینیم که گویی برهای باشیم در دشت گرگان. ما برای بقیه فقط لقمهایم و حتی یک لحظه هم نباید به دوباره اعتماد کردن به آن مردگان خزنده باز بیندیشیم. ما فقط باید به فکر محافظت باشیم…
زامبیها فقط خرخر میکنند
یا دیگر دوران حرفزدن گذشته
در اکثر آخرالزمانهای مصور در مدیاهای امروزی، زامبیها موجودات مسخشدهای هستند که هرگز چیزی از زبان بشری نمیفهمند. صحبت کردن با ایشان امری کاملا بیفایده است و حتی ممکن است با صداکردنشان، موجب لو رفتن پناهگاهمان هم بشویم.
زامبیها به نگاه دیگر یک جور مغزهایی متحرک با کمترین نشانههای حیاتند که چون آلوده به ویروسی خطرناک شدهاند دیگر جایی در اجتماع ما ندارند. جالب اینجاست که قلبشان بر خلاف انسانهای عادی کاملا بیاهمیت است و اگر قصد قتلشان را دارید فقط باید خودتان را با محتویات جمجمهشان درگیر کنید که بدیهی است آنها موجوداتی دون از شان مایند که تمام احساسات ممکن از جسمشان رخت بسته و رفته.
حالا که دنیا بیشتر از همیشه دستهدسته شده، همه دستهها یاد گرفتهاند که کلنیهای دیگر را متهم ردیف اول آشفتگی وحشتناک دنیا بدانند. هنوز تجربه جنگ سرد تمام نشده، جنگ روانی با محور شرارت شروع شد و امروزه برای مخاطبین بنگاههای خبری طبیعی است که محتویات نیمی از دنیا فقط تروریستهایی زامبیگونه به ذهن بیایند. دنیای مدرن نه فقط برای غربیها که برای همه دنیا تبدیل شده به دادگاهی تمامشده و قضاوتی تصمیمگرفتهشده. حالا ما به بربرهای غریبهای که غیر از مایند به دیده زامبیهایی نگاه میکنیم که تمام خرخرهایشان بیمعناست و دیگر نیاز به هیچ تحقیق و مباحثهای با ایشان احساس نمیشود. چون آنها با آن قیافههای متوحششان فقط یکسره زوزههای بیمعنا میکنند.
البته بعضی جامعهشناسان خواستهاند بین این دلهره اجتماعی و علاقه مجدد به فیلمهای زامبی با حوادث تروریستیای مشابه ۹/۱۱ و شوک ایجاد شده با نابودی برجهای دوقلو رابطهای برقرار کنند، ولی نباید فراموش کنیم که بازی Resident Evil محصول ۱۹۹۹ است و بیشتر فیلم ۲۸days later هم در بازهای قبل از آن حوادث فیلمبرداری شده بود.
لازم به ذکر است این برتربینی تا آن جا پیشرفته که این زامبیهای قبیح و وقیح، موجودات کند و بیخطری شدهاند که فقط اجتماعشان مثل آنچه که در Night of the living dead بود خطرناک است، وگرنه بیشتر اعمالشان قابل پیش بینیست و اگر شما یعنی بازماندههای تمدن بشری همیشه تمرکز خودتان را حفظ کنید به سادگی از پسشان بر میآیید.
پس چاقوها و اسلحههای آتشین خودتان را آماده کنید و درست همانوقت که نالههای بیمعنای غریبهها به گوشتان میرسد، بین دو چشم سرخشان را هدف بگیرید. به همین سادگی. مطمئن باشید که بین آن خرخرها هیچ بهانهای برای گفتوگو پیدا نخواهد شد.
زامبیها گاز میگیرند
یا این یک بیماری مسری است
معروف است که جرج رومرو سازنده اولین فیلم زامبیِ مشهور شب مردگان زنده درباره دو فیلم ۲۸days later و ۲۸weeks later گفته بود که: مردم به اینها فیلمِ زامبی میگویند. ولی این طور نیست. این یک جور ویروس است، وگرنه آنها نمردهاند.
تقریبا در بیشتر نمونهها هر کسی که زخمیِ دندان این مردگان متحرک بشود، مبتلا خواهد شد. یعنی ناخودآگاه فیلمهای زامبی از زندهشدنِ مردههای در قبر به سمت آلوده شدن زندگان به نوعیهاری غیرقابلکنترل تبدیل شدهاند. در کمیک و سریال پدیده زامبیمحور این روزها یعنی Walking Dead در جامعهای رو به زوال غیر از این که به زامبیهای بیرون پناهگاهتان نباید اعتماد کنید، لازم است که هر لحظه آمادگی از دست رفتن یکی از نزدیکانتان را هم داشته باشید جالب اینجاست که در دنیای Walking Dead هم زندهها تبدیل به زامبی میشوند و هم مردگان به اصطلاح ReAnimate میشوند. فرهنگ بقا در دنیای زامبیها میگوید: حالا که یک ویروس، یک جادو یا صرفا هر اتفاق نامعلومی تمام اصول اخلاقی را زیر پا نهاده و نظم دنیای قدیم را از بین برده، چه بسا که حتی نزدیکترین اطرافیان شما فقط زامبیهایی بالقوه باشند. از یک منظر این رفتار یکجور روش کنترل بیماری افراطی به نظر میآید.
بخشی از این ترس قطعا ناشی از عدم اعتماد به ارگانهای کنترلکننده بهداشت در سطح کشوری یا بینالمللی است. تجربههایی مثل آنفلونزای مرغی یا ابولا باعث شده که ما تمثیلی گسترش افته از یک هاری غیرقابل کنترل را نشانه ترسمان از یک شیوع وحشتناک دیگر بگیریم. اما این بار ما اینقدر به دکترها بیاعتمادیم که دیگر منتظر واکسن نمیمانیم و در تمام نسخههای آخرالزمانیِ زامبیمحور، تنها راهمان نابود کردن مبتلایان بوده.
وقتی که در سال ۱۹۱۹ آنفلونزای اسپانیایی شایع شد، پنیسلین جادوی زرد بود ولی رشد علاقه ما به فیلمهایی با موضوع شیوع شاید اعتراف به این واقعیت باشد که یک روزی دیگر شاید هیچ پنیسیلینی وجود نخواهد داشت، همانطور که هنوز ایدز یک معمای حلنشدنی بهنظر میآید. آن روز شما یا باید مثل پزشک رمان من یک افسانه هستم نوشته ریچارد متیسون که دوبار فیلم شد، خیلی متمدنانه عمرتان را وقف پیدا کردن درمان این خونآشامیِ دستهجمعی کنید، یا مثل تقریبا همه بازیگران آخرالزمانهای زامبیمحور به وحشیانهترین شکل ممکن با آخرین نفر سالم بودن خودتان کنار بیاید.
ما خودمان هم زامبی شدهایم
یا ما از زندگیهای تکراری خودمان بیزاریم
یکی از عجیبترین شواهد مربوط به حضور زامبیها در دنیای واقعی مربوط به فردیهائیتیتبار بهنام Clairvius Narcisse است که مرگش در سال ۱۹۶۲ اعلام شده بود، ولی یکدفعه در سال ۱۹۸۰ بازگشت و ادعا کرد که همه این سالها توسط یک جادوگر تبدیل به زامبی شده بوده تا در مزرعه نیشکری اسرارآمیز بردگی کند. گرچه او هیچ وقت نتوانست مزرعهای که بیست سال در آن بیگاری میکرده را نشان بدهد، ولی خود این واقعه به وجهه انتقادی پدیده زامبی در دنیای کاپیتالیستی و مصرفگرای امروز اشاره مناسبی دارد.
ما در سیستم اجتماعیمان بیشتر از همیشه احساس زامبیشدن میکنیم. ما روباتهایی بیاحساس شدهایم که برای سیر کردن شکممان دائم در خیابانها از این سو به آن سو روانهایم. ما در شغلهایمان احساس همان موجودات بی مغز را داریم که تنها نیتشان خوردن است و البته هرچقدر هم تلاش کنیم سیر نخواهیم شد تا این بردگی مدرن به نظر بیپایان برسد.
زندگی پوچ ما و فاصله گرفتن هر روزمان با سبک زندگی اجدادی شباهت انکارنکردنیای با رفت و آمدهای عصبیِ زامبیها دارد. انگار ما همان زامبیهایی هستیم که یک انسان زنده واقعی و خلاق خیلی راحت میتواند مغزمان را متلاشی کند و ازمان رد بشود. ما مثل این مردگان متحرک که گاهی در دو قدمی در هستند، ولی میخواهند از دیوار عبور کنند، به نظر کورتر و بیبصیرتتر از همه اعصاریم و جالب اینجاست که به همان تناسب که مقصر اصلی آخرالزمانهای زامبیمحور در اکثر اوقات دولتها یا شرکتهای طماعند، ما هم سیستمهای حکومتی و اقتصادی ناسالم را دلیل اصلی مصیبت جاری زامبی شدن در روزمرههایمان میدانیم.
غیر از دلایل بالا میتوان فهرستوار بعضی دلایل اصلی دیگر که شاید منجر به پروپاقرص شدن ژانر زامبی شده اند هم اشاره کرد:
ما مطمئن نیستیم زامبیها چه هستند
یا ما هنوز با مردن کنار نیامدهایم
با همه پیشرفتهایی که علم کرده، قلمروی مرگ هنوز دستنیافتنی به نظر میرسد. ما نسبت به رجعت و دنیای آن سو مشکوکیم و همچنان نگاهکردن به مردگان تمام وجودمان را میترساند. شاید سوال واقعی این باشد که اگر پزشکی روزی توانست هر مردهای را زنده کند، ایا میتوان به برگشتن روح آن مرده هم امید داشت؟
یکی باید فروشگاهها و داروخانهها را غارت کند
یا میترسیم که منابعمان تمام شود
انرژی و منابع ارزشمند آنقدر جایگاه مطمئنی در زندگیمان پیدا کردهاند که یک دنیای بدون آنها به خودی خود یک کابوس تمامعیار است. تقریبا در همه تصاویری که از دنیاهای زامبیزده در خاطرمان مانده، همیشه جمع کردن لوازم پزشکی، آب یا موادغذایی یکی از مهمترین دغدغهها بوده. حتی دلهره نداشتنِ پناهگاه هم که یکی از معروفترین وحشتهای فیلمهای زامبی است آن تصاویر تخته کوبیدن به پنجرهها یا زندگی در فروشگاهها یا پشتبامها یا کلبههای متروک میتواند به ترس ما از بیخانمان شدن انسان امروزی مربوط باشد. ترس از چیزی که روز به روز به پدیدهای رایجتر و عادیتر تبدیل میشود.
و خشونت را دوست داریم
یا…
فیلمهای زامبی همیشه در خشونت صریح بودند و به نظر واقعیت جنگِ بر سرِ زیستن را خیلی صادقانه نشان میدادهاند. به نظر برای توضیح دادن ربط حوادث تروریستی، تصاویر سر بریدن، بیپناه شدن، خانههای جنگزده و جنگهای خونین با آخرالزمانهای زامبیمحور نیاز به زیادهگویی خاصی نباشد. نه؟
شماره ۷۱۲