تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۷/۳۰ - ۱۸:۱۸ | کد خبر : 4412

جان‌های زیبا و روح‌های بلند

۱۱۲ سال پیش پل سزان درگذشت. پیکاسو می‌گفت «سزان پدر همه ماست» و قضاوتش با شما.

برای فرانتس لیست و پل سزان

شکیب شیخی

فرانتس لیست
همین امروز اما در ۱۸۱۱ به دنیا آمد. از آن روز تا کنون خیلی چیزها عوض شده؛ مثلا لیست در پادشاهی مجارستان به دنیا آمده بود اما امروز از آن پادشاهی و امپراتوری اتریش تنها دو کشور باقی مانده‌اند که بر خلاف آن روزها دیگر در دل خود برنامه نمی‌ریزند که ۱۰۰سال دیگر کل اروپا را درگیر یک جنگ کنند. حداقل ما امیدواریم که این‌طور نباشد اما لیست به هر حال نتوانست مدت زیادی آن‌جا بماند و تمام اروپا را چرخید و به تسخیر خود در آورد. بیش از دو قرن از تولد این انسان می‌گذرد اما هنوز هم او را یکی از برترین پیانیست‌های تاریخ می‌دانند.

Picture1

هرم جمجمه‌ها

تازه مرده‌اند. خراش‌های زندگی روزمره، همان رنج‌هایی که هر روز و هر لحظه بر جان فشار می‌آورند هنوز هم بر روی این استخوان‌ها به چشم می‌خورند. قرار بود پس از مرگ رنج‌ها را چون لباسی درآورده و به دور بیندازیم اما هنوز هم خط و نقش‌ونگارشان این پیشانی‌ها را ترک نکرده. یا به تازگی مرده‌اند یا قرار نیست دردها ما را پس از مرگ هم رها کنند.
اگر به تازگی نمرده‌اند، کدام نقاش و معمار و صنعت‌گر توانسته با این دقت و حوصله پوست را از بندبند صورتشان جدا کند و به کناری بیندازد؟ این هنر است به راستی یا نهایت سنگ‌دلی؟ یک شکاف عمودی سرتاسر یکی از پیشانی‌ها را خط انداخته، گویی دست تقدیر است که بر پیشانی ما چنین سرنوشتی می‌افکند. رنگ‌هایشان هم یکی نیست، شاید فساد و تغییر در آن جهان هم دست از سر انسان بر ندارد، وگرنه که رنگ پوست بر استخوان نمی‌افتد که یکی را سیاه‌استخوان کند و دیگری را سفیداستخوان. این‌ها را از مشاهداتم در یک بندر جنوبی فرانسه می‌گویم. روزی که بار سنگینی روی پای کارگر سیاه‌پوستی افتاد و استخوان ران او را دو نیم کرد. صدای فریادهایش به یک اپرا می‌ماند که از یک سو سواره‌نظام پوستی سیاه‌رنگ، یک دسته کوچیک استخوانی سفید را محاصره کرده و در این زد و خورد و کشمکش خون است که به آسمان می‌پاشد.
هیچ خونی هم نیست. دیگر نه با صنعت‌گری سنگدل که با قاتلی حرفه‌ای روبه‌روایم که کشته و پوست کنده و حتی خون و آثار جرم را هم پاک ساخته. حیات به شکلی از این‌جا رخت بربسته که گویی حتی پیش از مرگ هم حیاتی جریان نداشته و این‌ها همه بازی است. رد جرم و نقش حیات را چنان از تصویر زدوده که بر ذهن فرسوده و خسته انسانی چون من، حیات یک جرم است، و یگانه جرم، همان زیستن بر زمینی است که در گوشه‌ای از آن من به پشت یک ساز عظیم نشسته و حاضران ثروتمند را شاد می‌کنم و در گوش دیگر آن مردی که استخوانش دو نیم شده فریاد می‌زند و حتی تاب بستن مسیر فواره خون را ندارد.

Picture2

کوه سنت ویکتوا

این یک قطعه موسیقی‌ست و نه اثر نقاشی. این را مطئنم. نه تنها یک اثر موسیقی، بلکه اثری است که قطعا من آن را نواخته‌ام. طبیعت جان گرفته و خلاف‌آمد عادتم شده. هرچه کرباس کشیده شده بر قابی چوبی در این روزها دیده‌ام، یک طبیعت بی‌جان بوده. گویی همه باور کرده‌اند که طبیعت اساسا «بی‌جان» است. گویی رایحه گلی در مشامشان نپیچیده. در برابر چشمانشان وزش نسیمی عشق را از کف زمین به آسمان‌ها بلند نکرده. انگار تا به حال، از سوزش پرتوی آفتابی یا توفانی که می‌تواند هرچیزی را از ریشه بکند، به گوشه‌ای پناه نبرده‌اند.
طبیعت جان دارد، همان‌طور که ما جان داریم و حداقل همان‌قدر که ما جان داریم؛ ما که اندامی از زمین به سمت آسمان کشیده‌ایم و خون به نظم و ترتیب در جسممان می‌چرخد تا چشم‌هایمان سوی دیدن داشته باشند و گوش‌های برای خبرهای نو زنگ بزنند و دهان باز کنیم تا چیزی به همین جهان اضافه کنیم. طبیعت هم جان دارد و جانش همان‌قدر منظم است که جان ما. درخت‌هایی را که از دو گوشه به سمت مرکز خم شده‌اند را زیر سایه آن کوه که در دوردست‌ها ایستاده، ببینید. همه‌اش یک نظم است و این همان نظمی‌ست که اگر در موسیقی از آن پیروی نکنیم دیگران ما را محکوم به بی‌هنری و بی‌ذوقی می‌کنند.
نقاش را نمی‌شناسم اما حسش را می‌دانم. آن حسی را می‌شناسم که به هنگام لمس دکمه‌های پیانو با هر دو دستم، از پوستم مانند عنصری جاودانه حرکت کرده و به مغزم می‌رسد. می‌دانم که او هم دو قلم، هر کدام به یک دست، گرفته و این جنونِ سخته و تفته‌اش را با زبان خطوط و رنگ‌ها به ما هدیه کرده. همین‌هاست که می‌گویم طبیعت جان دارد، اما ما هم بی‌جان نیستیم. همین هدیه‌هاست که از نقاشی‌های غار و آوازهای حماسی گرفته تا این قاب‌ها و سمفونی‌ها، ما را به امتداد یک طبیعت به جلو هل داده است. اگر این‌طور نبود در همان زمستان اول، به پایان خود می‌رسیدیم.

پل سزان
۱۱۲ سال پیش پل سزان درگذشت. پیکاسو می‌گفت «سزان پدر همه ماست» و قضاوتش با شما. صفحه قبل را نگاه کنید و دو تابلوی او را ببینید و خودتان قضاوت کنید که چطور ممکن است پل سزان، پدر کسی مانند پیکاسو باشد. با شروع امپرسیونیسم، دیگر معیار نقاشی «شبیه واقعیت بودن» نبود و بلافاصله سه نفر از همین امپرسیونیسم هم عبور کردند و جنون و دخالت در واقعیت را بیشتر ادامه دادند: پل سزان، وینست ون‌گوگ و پل گوگن. هر سه به نحوی این مسیر را تغییر دادند و حاصلش شد همان چیزی که در قرن بیستم با نام‌هایی چون مونش، پیکاسو، مالویچ دیدیم.

Picture3

راپزودی مجار

دیوانه‌های کورذهن و متعصب نه امروز به وجود آمده‌اند، نه فردا و پس‌فردا از بین خواهند رفت. می‌گفتند راپزودی‌های مجار آن‌قدر ساده و آبکی‌اند که اصلا نمی‌شد نام آن‌ها را قطعه موسیقی گذاشت و اصلا قابل قبول نیستند. چطور می‌توان صوتی را خام و ساده دانست، که این‌چنین انسان را به دنبال خود می‌کشاند و از ضعف به قدرت برده و دوباره به گوشه‌ای می‌افکند که قلب رقیق‌ترین هیئت خود را بازمی‌یابد؟
این سختی‌ها و سنگی‌های ذهن و دل آدم‌ها وسوسه‌ام می‌کند که تمام زندگی‌ام را بر دامنه کوهی بنشینم و هر چه می‌خواهم بکشم و آن‌گاه که کار به اتمام رسید، کرباس را به روغن آغشته کرده و کبریتی زیر آن بگیرم. نه حرف پسی و نه حرف پیشی و نه هیچ شکلی از سر و کله زدن با انسان‌هایی که باید از دستشان به همین دامنه پناه آورد. همین دامنه‌ها و همین بادهایی که درختان را بر روی زمین خم کرده‌اند.
تمام این داستان‌ها را هم راپزودی مجار می‌گوید. از جمع انسان‌هایی که درکش نمی‌کنند گریزان است و به جایش باد را دمیده به جان برگ‌ها و ساقه‌ها و شاخه‌هایی که هم سرمست از این رقص جاودانه‌اند و هم دلگرم از گرما و تابش خورشید و سایه کوهی بلند که محافظشان است.
دو ضربه عمیق و جان‌کاه، از همان‌هایی که وقتی قلم را بر جایی می‌کوبی آه از نهادش بلند می‌شود، در همان ابتدا بر کمر ساز وارد می‌شوند. همین فریاد ساز است که در ادامه او را به خروش می‌اندازد و با چنان سرعت دیوانه‌واری به تکاپو می‌افتد که گویی در رنگ‌های یک تابلو انفجار رخ داده و دیگر این نقش است که خودش را می‌کِشد و پیش می‌برد و هیچ اراده‌ای از سوی نقاش در کار نیست.
آن فریاد و آن جنون، در انتهای می‌رسند به شادابی، به شادابی و سرمستی همین درخت‌ها؛ به کودکانی می‌مانند که در بازارچه روستا دست مادرهایشان را رها کرده‌اند از پی شاپرکی و به فضای خالی طبیعتی می‌دوند که در کنار جاده اصلی کشیده شده است. انسان‌ها کلافه‌کننده‌اند، اما نباید کودکان را انسان بدانیم.

Picture5

رویای عشق

نه دوستان! این‌طور نیست که من هم ظرافت‌های جهان را نادیده بگیرم و تماما درد و رنج بی‌پایان بشر را حتی بر جمجمه‌هاشان حک کنم. ظرافت‌ها را نادیده نمی‌گیرم اگر خود را از من پنهان نسازند و اتفاقا رنج‌های گران‌بهای بشری یکی از همین ظرافت‌هاست.
آن پیشانی که رد شکافش حتی تا این جهان کشیده شده، دختری‌ست که کسی را در قلب داشت. آن کس رفت و در جبهه‌ها به اجبار ناپلئون جنگید و تنها ۸۱ روز بعد خبری به او رسیده بود که عشق زندگی‌اش دیگر برنخواهد گشت. دیگران هم شاید مردی سیاه‌پوست باشند که تمام توانش را گذاشته بود برای جابجا کردن بارهای سنگین در ازای لقمه‌نانی که برای دختر و زنش به اتاقکی می‌برد. روزی یک بار افتاد و پایش را از میان به دو نیم کرد و عفونت همان زخم او را برای همیشه از دختر و زنش جدا کرد.
تمام عشق‌ها رویایی را در ذهن می‌پرورانند و شاید بسیاری از این رویاپردازی‌ها بماند بر گردن جمجمه‌هایی که از هیچ چیز این جهان ردی ندارند، اما در فضای دوار تهی میانشان نوایی از رویای عشق دمیده می‌شوند. آن مرد جوان کشته شده در جنگ، یا آن کارگر سیاه‌پوست هنوز هم در آرامش سکرآور لحظه‌ای غوطه‌ورند که در کنار یارشان به تمام زشتی‌ها و سیاهی‌های این جهان می‌خندند. رویای عشق صدایی بلند است؛ بلندِ بلند؛ بلندِ بلند، مانند بلندبلند خندیدن دو نفر که در میانه یک گردباد ایستاده‌اند و از تمام جهان اطرافشان تنها یکدیگر را دارند برای به آغوش کشیدن و این همان چیزی‌ست که لازم دارند، نه چیزی بیشتر و نه چیزی کم‌تر.
نه! من جهان را مملو از تاریکی نمی‌بینم، اما خوب می‌دانم که اگر جانی در این جهان است، همه و همه برخاسته از همین عشق‌های جاودان است. عشق‌هایی که از بیرون تنها رنجند و از درون آتشی‌اند که حتی پس از مرگ هم خاموش نخواهد شد. هراسی نیست از پیراسته نبودنِ ظاهر زمانی که درون مانند دیگی جوشان هر لحظه و هر لحظه به پیش می‌بردمان.

منبع چلچراغ ۷۴۴

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: شکیب شیخی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟