به بهانه درگذشت مریم میرزاخانی
امید بلاغتی
کمی از فوت عباس کیارستمی گذشته بود. میخواستم متنی بنویسم درباره تفاوت آنچه عباس کیارستمی بود و آن عباس کیارستمی که بعد از مرگش -همراه با حواشیاش- ساخته شد. درواقع آنچه عباس کیارستمی بود و آنچه «نبود».
میخواستم این «نبود» را دقیقا به معنای نبودن در هستی و واقعی نبودن تصویر ساختهشده از او و غیاب کامل فکر و نگاه او در حواشی پس از مرگش تعریف و تبیین کنم. واقعیترین شکل غیاب هنرمندی که سالها از هر حاشیهای دور بود و حالا مرگش محل نزاع بر سر یک حاشیه بزرگ شده بود. ننوشتمش. شاید چون آنقدر عاطفه من به عباس کیارستمی و سینمایش گره خورده بود که دلم نمیخواست نوشتهام بخشی از سناریویی باشد که دیوانهام کرده بود. شاید فکر میکردم هر متنی سوءتفاهمبرانگیز است و ممکن است خاطر بهمن را مکدر کند و دوستی همراه با احترام سالیان ما را خدشهدار.
شاید هم ننوشتمش به دلیل ساده ننوشتن خیلی چیزها. اما حالا فکر میکنم در نسبت با مریم میرزاخانی دقیقا میتوانم همان ایده نوشتاری درباره عباس کیارستمی را تکرار کنم و نوشتنش برایم سادهتر باشد. من پیش از خواندن هنر ریاضی خواندم. از آنها نبودم که از ریاضیات بیزار باشند و از سر جبر ریاضی خوانده باشند. اتفاقا شیفته ریاضیات بودم و البته هنر و نوشتن را بیشتر دوست داشتم. شاید دلیل راحتتر نوشتن این متن همین است. دور و نزدیکی به حوزهای که مریم نابغهاش بود.
من سال ۷۶ مثل خیلی ایرانیهای دیگر ماجرای سقوط اتوبوس دانشجویان نخبه را خوانده بودم و نقطه عزیمت پیگیری این آدم برایم همان سال و همانجا بود.
در حال حاضر اما این پیگیری در یک نقطه عطف خاص است. مریم میرزاخانی درست در ۴۰ سالگی تسلیم بیماری سرطان شده است. حالا این متن در غیاب او شکل میگیرد. اما متنی است درباره آنچه در حضور و بودنش «او» بود و آنچه در غیاب و نبودنش از «او» ساخته شده است.
مریم میرزاخانی که بود؟
حتی فکرش را نکنید این گزارشی است از زندگی، تولد تا فوت زنی که بلاشک نابغه ریاضیات بود. این متن نمیخواهد اشاره کند به اینکه مریم پیش از جایزه فیلدز جوایز کلی و بلومنتال را برده بود. نمیخواهد به این موضوع بپردازد که کدام دلایل او را به یک چهره مهم آکادمیک در ریاضیات جهان تبدیل کرده بود. نه، هیچکدام اینها نخواهد بود. نقطه آغازین شرح دادن اینکه «او» که بود- بله من هم همچون بسیاری کسان بعد از مرگ مریم میرزاخانی دارم آنچه فکر میکنم «او» بود را شرح میدهم- این کلمات است:
«دوران جنگ سخت بود. بعد از جنگ موقعیتهای مناسبی برایم فراهم شد. مدرسه راهنمایی و دبیرستان خوب. فکر میکنم من جزو نسل خوششانس بودم، چون در دوره نوجوانیام وضعیت پایدارتر شد.»
این نریشنی است با صدای مریم در ویدیویی که درباره او پس از دریافت جایزه فیلدز ساختهاند. این نگاه اوست به سالهای آغازین دهه ۷۰ و سالهای پایانی دهه ۶۰. این درجه از انصاف در نگاه به کشور، نظام آموزشی و آن سالها مریم میرزاخانی را تعریف میکند.
مریم متولد سال ۱۳۵۶ بود. یک سال پیش از انقلاب اسلامی. سالهای اولیه درس خواندن او و شکل گرفتنش- چیزی مگر جز این است که کودکان ما در نظام آموزشی تربیت میشوند و یاد میگیرند؟!- در سالهای خاص و پیچیده دهه ۶۰ گذشت. انقلاب اتفاق افتاده، جنگ آغاز شده است، نزاعهای سیاسی داخلی شدت گرفته، کشور در موقعیت پیچیدهای است و در عین حال جامعه با همه فراز و نشیبها زندگیاش را میکند. آغاز نوجوانی مریم اما آغاز دهه ۷۰ است. بیشمار قرائت و خوانش از متولدین دهه ۵۰ – نیمه اول و دوم – خوانده و شنیدهام که خودشان را نسل سوخته میدانند. من به درستی یا غلطی این قرائتها کاری ندارم. عمیقا باور دارم آنها کودکی پیچیده و سالهای ابتدایی درس خواندن سختی را پشت سر گذاشتند، اما آنچه مریم میرزاخانی را متفاوت تعریف میکند، همین قرائت ویژه از آن سالها و نسلش است. او فکر میکند جزو نسل خوششانس بوده است. به مدرسه و سالهای درس خواندنش ارادت دارد. وضعیت ابتدایی دهه ۷۰ را منصفانه پایدارتر از دهه ۶۰ میداند و شاید مهمتر از همه اینها آنچه یکی از موفقترین زنان معاصر ایران را ساخته، جدای از شانس نمیداند. متن نریشن ویدیویی که درباره مریم ساخته شده با صدای او، یکی از نقاط عطفش در شرح اینکه زندگی او چه بود، اشاره به «نسل خوششانس» است.
میخواهم از همینجا به فهم و فهمیدن مریم میرزاخانی مراجعه کنم.
بگذارید اعتراف کنم اولین بار وقتی در سال ۷۶ خبر سقوط اتوبوس نخبگان دانشجو را شنیدم و در روزنامه اسامی فوتشدهها و نجاتیافتهها را خواندم، اسامی دخترها برایم جالب توجه بود.
ساکن یک شهرستان کوچک بودم، دانشآموز خوب شهر و مدرسه بودم، در یک خانواده فرهنگی بزرگ شده بودم و با این وجود در تعریفی بسته زاییده یک جامعه مرد/پدر سالار اسامی آن دخترها برایم تعجببرانگیز بود. زن نخبه!
خبر عمیقا متاثرکننده بود. با خودم فکر میکردم آنها که زنده ماندند، چقدر خوششانساند. در فضای فرهنگی خانواده من محمد نوری خواننده محبوبی بود. همان روز بود که اتفاقی جان مریم نوری را مامان پلی کرده بود و شاید برای همین نام مریم میرزاخانی یک جایی گوشه ذهنم بیش از همه ثبت شد. یک دختر نخبه، نجاتیافته از یک واقعه دردناک، یک نابغه خوششانس و…
خبرنگاری نوشته بود بعد از فوت مریم با خانوادهاش تماس گرفتم و در پاسخ به درخواست من برای مصاحبه پاسخ دادند که با احترام علاقهای به مصاحبه نداریم. مریم دوست نداشت زندگی خصوصیاش در رسانهها مطرح باشد.
این همه آن چیزی است که از مریم میرزاخانی تصور میکردم. چیزی درست شبیه عباس کیارستمی در جهان و ساحت دیگری که تازه در ذات خودش با رسانه و درچشم بودن و در توجه جلب کردن ناگزیر است. با خودم فکر کردم پاسخ خانواده مریم، آن نریشن بینظیر در ویدیویی که درباره زندگیاش و نگاهش به ریاضیات است و همه تلاشهای نافرجام برای یافتن گفتوگو، مصاحبه و… چیزی از جهانبینی و نگاه «او» به زندگی برملا میکند.
این ایده شاید بلند بلند فکر کردن است، اما جز بعضی حوزهها که ناگزیر درگیر رسانه و حضورهای پررنگ رسانهای هستند، کدام آدمی که جهان را از خود متاثر کرده است، درگیر این حاشیهها و هر چیزی جز متن اصلی فعالیتش است؟
تلاش و تاکیدم بر فهم جهانبینی و نگاه مریم به زندگی حاصل این باور است که تصور میکنم بدون جهانبینی و نگاهی ویژه به هستی مقدور نیست در جایی بایستی که «او» ایستاده بود.
یک ریاضیدان تراز اول دنیا که احتمالا بسیاری از تصمیمهاش بر مبنای فهم همین که کجا ایستاده بود، فهمیده میشود. دور از همه حاشیهها، دور از قرائتهای سیاسی حاد از شرایط زندگیاش در دهههای سخت ایران آن هم بهعنوان یک زن، دور از رسانهای کردن بیماریاش – که انگار همین چند هفته پیش که خبرش آمد گمان کردیم تازه بیماریاش شروع شده است- دور از تبدیل کردن انتخابش در حجاب یا انتخابهایی از این دست به یک مبارزه ایدئولوژیک- در حال ارزشگذاری نیستم. کسانی ممکن است بنا به شغل و حرفه و علایق و تفکرشان بر این مبارزهها ارزشی مترتب باشند- دور از سخن گفتن از همه چیزهایی که در تخصص او نبود و…
اینها قرائتهای من از مریم میرزاخانی نیست. این آن چیزی است که با استناد به جستوجو در زندگیاش و همه آنچه تحت عنوان نظراتش در قالب مصاحبه و ویدیو و… وجود دارد.
مثل تعجبش در یکی از جاهایی که از او تقاضا کرده بودند سخنرانی کند و در پاسخ گفته بود: «من نمیدانم باید درباره چه حرف بزنم. من ریاضیات بلدم، نه چیز دیگری.»
این مختصات جایی بود که او ایستاد در سالهای کوتاه زندگیاش. سالهای کوتاهی که البته پربارتر از عددهای بزرگ سالهای عمر بسیاری از ماست.
تصویر مریم یا آنچه میخواهیم از «او» بسازیم
بحثها بعد از «جوانمرگی» عذابآور او در شبکههای اجتماعی به چند بحث کلی ختم شده است.
– اشاره مدام به اینکه این سرزمین قدر نخبگانش را نمیداند. وقت زنده بودن قدرش را ندانستیم و حالا وقت فوتش برایش پاسداشت گرفتیم، در یک کلام فرار نخبهها.
– سخن گفتن درباره حجاب مریم. چه بهعنوان انتخاب شخصیاش در این سالهای زندگیاش در آمریکا و چه درگیری بر سر شکل پوشش دادن خبر فوت او در رسانهها.
– بحث بر سر مهاجرت او به آمریکا و ادامه تحصیل و فعالیت آکادمیکش و جدال دو گروه که انتخاب او را مهاجرت میدانستند، با کسانی که از کلمه تبعید استفاده کردند.
– درنهایت اصرار دو گروه که با قرائت خودشان مریم را نماینده تمام و کمال زن ایرانی بدانند. اپوزسیون تاکید بر حجابش- عدم حجابش- میکند و از این طریق قرائت سیاسیاش را دوباره رسانهای میکند و بخشهایی از حاکمیت از آقای حدادعادل این طرف تا طرفداران و سمپاتهای مرحوم هاشمی یک طرف با انتشار عکسها او را زن ایرانی موفق تربیتشده در دامان این نظام و کشور میدانند.
این عمیقا نقض غرض در این متن خواهد بود که درباره هرکدام از این فرضیات جنجالی سخن بگویم، اما فقط یک سوال ساده دارم: فارغ از هر ارزشگذاری و اصرار بر اینکه کدام پاسخ یا توضیح درباره این فرضیات درست است، اینها تصویری از مریم میرزاخانی واقعی است؟ اینها «او» هستند؟
جوانمرگی یا شکوه یک زندگی کوتاه
شاید آن ماجرای تلخ اتوبوس نخبگان باعث شد بیش از بسیاری نخبهها نامش در ذهنمان حک شود. اما مهمتر این بود که او یک نشانه بود. نشانهای مهم برای نسل خودش و یکی دو نسل بعد از خودش.
مداقه بر زندگیاش سراسر الهامبخش بود. ایستادن در برابر تمام ناممکنها. هیچ چیزی، هیچ محدودیتی، هیچ نگاه و جهانبینی دگم و بستهای نه در ایران نه در آمریکا او را برای ایستادن در بالاترین سطوح تخصصش متوقف نکرده بود.
نگاه به زندگیاش بیش از آنکه حسرتخواری بر نبوغ دستنیافتنیاش باشد، انگیزه و الهامی بود برای ایستادن در برابر ناممکنها برای هر کدام از ما که ناممکنهایی در زندگیمان داشتیم و داریم.
همانطور که حضورش در بالاترین سطوح آکادمیک دنیا الهام و نویدبخش بود برای بسیاری مهاجران ایرانی و آسیایی که تصور فتح کرسیهای معتبر دانشگاهی غرب برایشان ناممکن به نظر میرسید.
بیشمار دوستان در حال تحصیل یا فارغالتحصیلم در خارج از ایران در رشتههای متفاوت همیشه از این سد سخت و بزرگ سخن میگفتند که با وجود گرفتن مدارک سطح بالا و درس خواندن در معتبرترین فضاهای آکادمیک باز برای رسیدن به کرسیهای تدریس سطح بالا دچار مشکلاند و تقریبا بلااستثنا مریم میرزاخانی یکی از آن مثالها بود که الهامبخش و حامل پیام امید و امیدواری برایشان بود.
با خودم فکر میکنم این عمر کوتاه نبود. این دستاوردها از دستاوردهای درخشان در ریاضیات تا تبدیل شدنش به چنین نشانه مهمی همه آن معنایی است که آدمی از زندگی میخواهد. جز این است؟
از طرفی اما جانم میسوزد. خیالم میرود پی تاریخ این سرزمین و آن همه «جوانمرگی» که به یاد میآوریم. جوانمرگی تنها مرگ فیزیکی نیست؛ گاه مرگ فیزیکی است و گاه پایان یافتن پروسه تولید و خلق کردن در یک آدم باهوش، خلاق، خوشفکر و… بیشمارانند و با خودم فکر میکنم خانم میرزاخانی شما که در برابر همه ناممکنها ایستادی، کاش در برابر این یکی ناممکن لامصب، این سرطان لعنتی و این ملکالموت میایستادی. به خدا ۴۰ سالگی زود بود. خیلی زود… این چرخ بدرفتار است، این چرخ کجرفتار است، این چرخ دین و آیین ندارد، شما که نشانمان دادی رفتار چرخ و آیین چرخ در برابر آیین باشکوهی که دستاورد تو بود، عددی نیست، پس چه شد؟!
شاید هم باید به سیاق همان اولین باری که نامتان را خواندم، زنگ بزنم به مامان و بگویم اینبار مادر «جان مریم» را عوض پلی کردن خودش بخواند. با صدای گرم جنوبیاش بخواند «جان مریم چشماتو وا کن!» شاید فکر کنیم این روزگار تلختر از زهر خواب تلخی بیش نیست.
شماره ۷۱۴